"دوست"

3 سال به همین منوال پیش رفت و من هیچ‌وقت جز علاقه و وابستگی عمیق هوسوک به خودم چیز دیگری دستگیرم نشد، اما کاسه‌ی صبر دلم گویا سر ریز شده بود که گاهی در حرکات و حرف‌هایم احساساتم بروز پیدا می‌کرد.

دو سه بار بدون اینکه بفهمد، پای دخترهای مختلف را از زندگی‌اش بریده بودم و با همین زیرآبی پیش رفتنم, هیچ‌وقت میانه‌مان شکرآب نشد، تا شبی که جشن فارغ‌التحصیلی‌مان بود.

کسی که بار آخر او را از سرش وا کرده بودم گویا سمج‌تر از این حرف‌ها بود. لبخند مزخرف و حرکاتش نشان می‌داد که متوجه دخالت من در این موضوع شده است. دائماً خود را به هوسوک می‌چسباند و دستاش بازویش را نوازش می‌کرد و باعث می‌شد تا من مثل مار به خودم بپیچم و بالآخره جلوی هوسوک نیشم را به او بزنم. دستش را با ضرب کنار زدم و با صدای جویده‌ای گفتم:

-مگه عروسک‌ته که این‌طوری ناز و نوازشش می‌کنی؟

با اشکی که از ناکجا آباد در چشم‌هایش نشسته‌بود مظلومانه از هوسوک فاصله گرفت:

-وای ببخشید هوسوک‌شی, نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم.

برای اولین بار هوسوک نگاه غضبناکی حواله‌ام کرد, و سپس رو به او گفت:

-آه، نه سو تفاهم شده. یونگی منظوری نداشت.

به من اشاره کرد تا دنبالش بروم. از خودم تعجب کرده بودم. شبیه بچه‌ای خطاکار شده بودم که منتظر تنبیه والدینش بود.

من 4 سال پوسته‌ی محافظم را نگه داشته بودم و امشب به خاطر یک مو قرمز لعنت شده, کنترلم را از دست داه بودم.

منتظر به نمای پشتش که به نرده‌های تراس تکیه داده و میله‌ها را در مشت می‌فشرد نگاه می‌کردم که با چشمان ریز شده به سمتم برگشت:

-میدونی هیونگ، روز به روز داری عجیب‌تر رفتار می‌کنی! اولش با خودم گفتم حتماً داری ازم محافظت می‌کنی. بعد با خودم گفتم حتماً صلاحم رو می‌خوای. دفعه‌ی بعدی گفتم حتماً یه چیزی می‌دونسته...اما این دفعه چی باید بگم؟ چطور رفتارت رو توجیه کنم؟

با هجوم خون داغی به صورتم که ناشی از رو شدن دستم بود، به زحمت گفتم:

-هوسوک, خودت می‌دونی که چقدر برام اهمیت داری! دلم نمی‌خواد با این آدمای بی‌ارزش وقتت رو تلف کنی. اون دختر کلاً در حال نقش بازی کردنه.

کلافه با صدای بلندتری گفت:

-همشون همین بودن؟ همشون بی‌ارزش بودن؟ بد بودن؟ چرا طوری رفتار می‌کنی که انگار من متعلق به توام و نباید بذاری کسی نزدیکم شه؟

آب دهانم را فرو دادم و با شجاعتی که ته کشیده بود در چشم‌هایش خیره شدم:

-کی اینو گفته؟

-خیلی‌ها بهم گفتن! گفتن بعضی از دوستا اینجوری‌ان که تمام آدم رو واسه خودشون میخوان. دلشون نمی‌خواد اون با کس دیگه‌ای باشه، وقت بگذرونه یا دوستش داشته باشه. حسادت میکنن.

پاسخی نداشتم، پس به ناچار موضوع را عوض کردم:
-این همه تند رفتن‌هات واسه اون دختره‌ست؟ اوکِی دیگه جلوت رو نمی‌گیرم برو با هرکی می‌خوای خوش باش.

صبر نکردم تا حرف دیگری از دهانش خارج شود و بدون نیم‌نگاهی به او، به سرعت از تراس خارج شده و با برداشتن کتم بدون معطلی راه خانه را در پیش گرفتم.

آنقدر درگیر افکار ضدونقیض بودم که نمی‌دانستم اسم حالم چیست؟ تا کی می‌خواستم به این رویه ادامه دهم؟ دیر یا زود او را از دست می‌دادم و با مقاومتم جایگاهم به عنوان دوست را!

ساعتی از برگشتنم می‌گذشت که با صدای باز شدن قفل در به سرعت چشم‌هایم را بستم. اتاق در تاریکی فرو رفته بود و مسلماً متوجه بیدار بودنم نمی‌شد. در دل شمردم« 1، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ،6 ،7 »
در به آرامی باز شد و چندثانیه بعد دوباره بسته شد.

از صبح روز بعد همه چیز عجیب شد. ناخودآگاه به خاطر پوسته‌ی محافظی که ترک برداشته بود در خود فرو رفته بودم و از هوسوک دوری می‌کردم. جوی که بعد از 4 سال با هم زندگی کردن, اولین بار بود بینمان به وجود آمده بود.

وقتی او بود، من نبودم. وقتی من بودم، او نبود. غذاهای سرد چیده شده رو میز، یادداشت‌های رنگی چسبیده به درب یخچال و چک کردن‌های آخر شبش، تنها سهمم از روزها بود. حسابی سرش را با کلاس‌های رقص و کارش گرم کرده بود. در تصورم سرش شلوغ از این بود که جای خالی من را حس کند. من برخلاف او در خانه کار می‌کردم و سکوت شکنجه آورش داشت دیوانه‌ام می‌کرد.

این وضعیت تا شب هفتم ادامه داشت. با چشم‌های بسته، قلبی بیدار، مغزی هوشیار و بینی آماده به به مشام کشیدن عطرش، منتظرش بودم.

در باز شد، صدای قدم‌ها به من نزدیک‌تر می‌شد، انتظار مرتب کردن پتو را داشتم، اما با کنار رفتن پتو و فرو رفتن وزنی در تشک شگفت زده شدم. بدن گرمش به من چسبید، پیشانی‌اش به شانه‌ام تکیه داده شد و دستش بعد از کشیدن پتو، روی بدنم محکم شد. صدایش از بین نفس‌های لرزانش در گوشم نشست:

-اینجوری نباش هیونگ!

داشت گریه میکرد؟

-عادت ندارم انقدر نادیدم بگیری. باور کن من هیچ‌کس رو به تو ترجیح نمی‌دم. جایگاه تو با کسی قابل مقایسه نیست. چه واسه اون دختره چه هزار نفر دیگه نمی‌خوام ناراحتت کنم.

به سمتشم چرخیدم. سرش را بین دست‌هایم گرفته و بالا کشیدمش. با شست‌هایم اشک‌هایش را پاک کردم و در چشم‌هایش خیره شدم:

- من از دست تو ناراحت نیستم، ازخودم ناراحتم. در ضمن تو هرکاری هم بکنی من هیچ‌وقت نمی‌تونم نادیدت بگیرم. با این اشک‌ها بیشتر از هرچیزی ناراحتم می‌کنی. لبخندت کو؟

با چشم‌های نم‌دارش لبخند بی‌جانی زد و سرش را در سینه‌ام فرو برد:

-فرقی نداره در آینده چی بشه و کی وارد زندگیم بشه، جایگاه تو توی زندگی من محفوظه. هیچ‌کس نمی‌تونه جایگزین‌ات بشه. نمی‌خوام هیچ‌وقت از دستت بدم.

نفس لرزانم پر سر و صدا و ختم به آهی از سینه‌ام خارج شد. لبخند دردناکی که ناشی از فشرده شدن قلبم بود ناخودآگاه روی لب‌هایم نشست:

-اما هوسوک، خیلی وقت‌ها نمی‌شه همه چیز رو با هم داشت!

معترضانه زیر لب امایی گفت و سعی کرد سرش را از سینه‌ام بیرون بکشد که دستم را پشت سرش گذاشتم و محکم‌تر به سینه‌ام فشردمش و با بغضی که اطمینان نداشتم حتی طاقت یه کلمه بدون رسوا کردنم را بیاورد، گفتم:

-بخواب هوسوک. بخواب.

چانه‌ای که روی سرش و موهای رقصانش نشسته بود را پایین‌تر کشیدم تا بینی‌ام در میان موهایش فرو رفت. سعی کردم قطره اشکی که از چشم‌هایم سر خورده و میان موهایش پنهان شده بود را نادیده بگیرم. نفسی عمیق کشیدم تا شاید بویش آرامم کند و بوسه‌ی سبکی روی موهایش نشاندم.

روز بعد انگار دنیا 180 درجه چرخیده بود. با پیشنهاد هوسوک برای ناهار به غذاخوری معروفی رفتیم، اما با دیدن صف طولانی آن آه از نهادم بلند شد. بعد از پاییدن طولانی مدت یک صندلی اشغال شده توسط کودکی، به محض خالی شدنش خودم را روی آن پرت کردم و لبخند سرخوشانه‌ای زدم که هوسوک با دیدن حالتم صدای خنده‌هایش بلند شد:

-هیونگِ همیشه خسته!

بدنم را کش و قوسی دادم:

-دیگه دارم پیر میشم.

با شیطنت چشمکی زد و لب‌های کشیده‌اش دو نقطه‌ی فرو رفته را گوشه‌ی گونه‌هایش ساخت:

-پس باید آجوشی صدات کنم؟

با دیدن قیافه‌ی در هم و نگاه چپ چپم به سرعت گفت:

-باشه هیونگ! حالا این دونسنگ خسته‌ات تکلیفش چیه؟

با دست روی پاهایم زدم که ناباورانه سری تکان داد:

-درسته هیونگی، ولی همچین جثه بزرگی‌ام نداریا!

تشر رفتم:

- ولی زورم بیشتره.

خندید و به سمتم آمد:

-باشه هیونگِ کوچک!

و روی پاهایم نشست. دست‌هایم دور بدنش حلقه و روی شکمش به هم قفل شد. صورتم از یک سو به پشتش چسبید و چشم‌هایم بسته شد.

صدای ریز اعتراضش بلند شد:

-هیونگ نخوابیا. نوبت گرفتم.

زحمت باز کردن دهانم را به خودم ندادم:

-اوممممم.

..................................................................................
-پایان بخش سوم-

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top