/9/
"احمقانه ست! اونا به چه حقی اینکارو کرده ن؟"
لویی عصبی گفت و گوشه ی لب ابل رو لمس کرد. ابل "هیس" ی از سر سوزش سر داد و لویی دستشو کشید کنار
"هری! مگه تو اونجا نبودی؟"
"نه من اتاق مدیر بودم"
"پس اون دوتا احمق چیکار میکردن؟"
لویی خیلی عصبانی بود. ابل رو توی مدرسه زده بودن درحالی که هری همونجا بوده...حتی اون دوتا پسر که ادعای دوستی دارن هم اونجا بوده ن...خدای من آنا! با اون یکی پسر...لکس!
"لویی آروم باش اینجور چیزا اتفاق می افته...یادت نیست لوک رو حتی توی دانشگاه زدن؟"
هری گفت و لویی آرومتر شد. ابل گیج به هری نگاه کرد
"توی دانشگاه؟"
اون با شگفتی پرسید و هری سرشو تکون داد. ابل زانوهاشوتوی شکمش جمع کرد. لویی بهش خیره شده بود. هری نچ نچی کرد و رفت به تلفنش جواب بده. لویی دستاشو دور ابل که کنارش نشسته بود انداخت...پسرش رو به خودش فشار داد و روی موهای قهوه ایش رو بوسید. ابل بهش لبخند زد
"هزات میگه خیلی لوست میکنم...آره؟"
"شاید یه کم"
"اوه! شاید بخاطر اینه که هنوز باور نکرده م به این بزرگی شدی...هام؟"
"نمیدونم..."
ابل با خنده گفت. لویی هم خندید. هری برگشت و تلفن رو به ابل داد
"کلوئی"
اون زمزمه کرد و ابل گوشی رو گرفت
"بله؟"
"ابل! هی. خوبی؟"
"اوه هی کلوئی ممنون...چه خبر؟"
ابل واقعا خوشش نمیومد با کلوئی پشت تلفن حرف بزنه. اون و کلوئی زیاد صمیمی نبودن واقعا
"میخواستم دعوتت کنم برای جشن هالووین"
کلوئی گفت و اونا یه کم درباره ی جشن حرف زدن. ابل قبول کرد و تماس رو قطع کرد. به پدراش گفت چه قضیه چیه و اونا چیزی نگفتن. هری و لویی باهم حرف میزدن ولی میدیدن که ابل تو فکره...
اون تصمیم گرفته بود اتفاقایی رو که تو این چند روز افتاده رو توی ذهنش مرتب کنه. ورود الکس به زندگیش، بستیز و دن و فیل
این که همه تو مدرسه یه چیزایی درباره ی الکس میدونستن، این که همه ابل رو بخاطر دوستی با الکس اذیت میکردن، این که آیا واقعا الکس اونقدر منفوره؟ باید از آنا میپرسید. اون چون با کسی حرف نمیزد و دوستی نداشت، از شایعه ها هم خبر نداشت. آنا هم آدمی نبود که اندازه ی شیت به این جور چیزا اهمیت بده، برای همین، ابل از چیزی خبر نداره
با دن و فیل هم تازه دوست شده، اونا هم بهش گفتن، ولی کامل نفهمید قضیه چیه...یه چیزی تو مغزش دوک دوک میکرد و میخواست بدونه الان الکس چیکار میکنه...یه صدایی بود که ابل میدونست فقط وقتی قطع میشه که به سوالای ذهنش جوابی داده بشه
دوک، دوک، دوک
***********
"اوه دن، دن، دن، دننننن"
فیل دوید سمت میزی که ابل و دن با لیسا و الکس نشسته بودن. دن به سمت بهترین دوستش برگشت و فیل زود درگوشش چیزی گفت. چشمای دن گرد شدن و فیل کنار دن نشست
"واقعا؟"
"واقعا! کریس گفت"
فیل جواب داد. ابل اهمیتی نداد و سیب زمینیاشو خورد. الکس یه تیکه کاهو از سالادش برداشت و با همون بازی کرد...لیسا سس کنار لبش رو پاک کرد و به دوتا پسری که کنارش نشسته بودن نگاه کرد
"آآهممم...فکر کنم کار خوبی نباشه!"
لیسا گفت. اوه خدای من اون خود اشتون بود! دن به سمت لیسا برگشت و با لهجه ی سَسی بریتیشش از لیسا پرسید:
"وات؟"
"همین که در گوش هم مثل دخترا پچ پچ میکنین...چقدر گی!"
لیسا با قیافه ی مچاله ش گفت و فیل خندید. الکس اخم کرد
"مگه گیا چشونن؟"
"هیچیشون! آی لاو رینبوز"
"خیلی دوست دارم لوک اینجا بود و بخاطر تربیت فوق العاده ت اشتونو سرزنش میکرد"
ابل شوخی کرد و لیسا با حرص بهش نگاه کرد
"دیگه دوست ندارم ابل"
"عجبا"
ابل و الکس خندیدن و لیسا چشم غره رفت. دن و فیل گفتن میرن دنبال یه کاری...اونا فعلا خداحافظی کردن و رفتن اون سمت کافه تریا. لیسا یکی از ابروهاشو بالا داد
"اوی اوی! به نظرت چی شده بود؟"
"اون به نوعی پادشاهای مدرسه ن...هر اتفاقی می افته رو با جزئیاتش میدونن...حتی اسم مشخصات همه ی دانش آموزا رو میدونن"
"واو...پس یه چیزی مثل نایلرن؟ ولی نایلر ما فکر کنم کل لندن رو میشناسه"
لیسا گفت و الکس دوباره اخم کرد...نایلر دیگه کی بود؟
"نایلر؟"
"آره نایل عموی ماست"
ابل جواب داد و لبخند زد. الکس لبخند بی جونی زد و سرشو انداخت پایین. زنگ ناهار تموم شد و الکس دستشو برای ابل تکون داد، اون سالادش -که تنها خوردنیش بود- رو توی سطل آشغال انداخت و ابل دید اون تیکه ی کاهویی که برداشته بود هنوزم روی میزه. اون حتما صبحانه زیاد میخوره...یا...اصلا هیچی نمیخوره
اوه ابل اینا چه فکرای خطرناکین؟
لیسا مثل آنا گونه ی ابل رو بوسید و به کلاسش رفت. ابل تنها نبود! پدراش اشتباه میکردن، اون دوتا خواهر داشت...آنا و لیسا
ابل وارد کلاس شد، این کلاس رو با جاش داشت. ابل نشست و دفترش رو درآورد تا آماده ی نوت برداری بشه ولی با دیدن جاش که اومد کنارش نشست وسایلشو جمع کرد. میخواست بره اونطرف بشینه که جاش دستشو گرفت. اون ابل رو کشید و مجبورش کرد روی صندلیش بشینه
"هی!"
ابل تظاهر کرد چیزی نشنید. پس دوباره دفترش رو درآورد و با مدادش ور رفت
"من متاسفم، خب؟ من نمیخواستم بزنمت...باور کن"
ابل دوباره جواب نداد. جاش عصبی شد و چونه ی ابل رو توی دستش گرفت. سر ابل رو چرخوند به سمت خودش. چشمای تیره ش داشتن میلرزیدن
"من متاسفم خب؟ ما میتونیم دوست باشیم..."
"نه"
ابل جواب داد و دست جاش رو پس زد. جاش زیر لب فحشی داد و به ابل نگاه کرد. ابل خیلی خونسرد منتظر معلم بود که اون هم اومد. معلمشون ورقه بهشون داد تا روش باهم کار کنن. جاش پوزخند زد. الان اون و ابل باهم می افتادن و اون میتونست حرفاشو به ابل بزنه...ولی اشتباه فکر میکرد. این یه رمان یا فیلم کلیشه ای نبود، این دنیای واقعی بود، پس ابل با یه دختر جوشو (جوشو :/) همراه شد
زنگ خورد و ابل زودتر از اینکه جاش بتونه گیرش بندازه از کلاس خارج شد و رفت زیر بال و پر الکس...واقعا چرا باید با همچین پسری دوست باشه؟ ابل چرا باید به الکس اهمیت بده؟
نکنه...نکنه دوباره داریم می افتیم روی روتین زندگی پدرای ابل؟...امیدوارم که نیافتیم
***چند ساعت با واتپد ور رفتم تا اینکه درست شد :/
خیلی بیشعوره، ولی من دوسش دارم D: <3 <3
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top