/7/

"من...من میخوام درباره ی چیزی باهاتون حرف بزنم"

آنا به پدراش گفت. هر دو استکان قهوه شونو گذاشتن روی میز و به دخترشون نگاه کردن

"امیدوارم تو دردسر نیفتاده باشی"

زین گفت و لیام بهش اخم کرد. آنا لبخند زد

"نه...فقط...فقط میترسم که بهتون بگم"

"خب آنا...نترس ما سرزنشت نمیکنیم"

لیام گفت و دست آنا رو گرفت. آنا لبخند زد

"من...من پَن سکشولم"

آنا گفت و خونه تو سکوت عمیقی فرو رفت

"یعنی...میتونی با همه ارتباط عطفی داشته باشی؟"

"بله...استریت، لز، گی، بای، ترنسجندر، آجندر، پَن سک-"

"خیلی خب! میدونیم...ولی...از کجا فهمیدی؟"

"من...من رو یه نفر کراش دارم"

"رو یه...؟"

"دختر"

"خدای من این کیوت نیست؟"

زین با صدای نازکش گفت و دستاشو گذاشت روی گونه هاش. آنا به دیوونه بازی های ددی هاش خندید و خوشحال شد که اونا باهاش خوب رفتار کردن

"واو اسم اون دختر خوش شانس چیه؟"

لیام پرسید. آنا کمی اینور اونور کرد

"بهتره تا زمانی که بهش پیشنهاد میدم یه راز بمونه خب؟"

آنا گفت و ددی هاش موافقت کردن. آنا از جاش بلند شد و گونه ی زین و لیام رو بوسید

"دوستون دارم"

"ما هم دوست داریم عزیزم"

بعد اونا بههم شب بخیر گفتن. آنا رفت به اتاقش و زین و لیام تنها توی آشپزخونه ی شیکشون نشستن. لیام کمی از قهوه ش رو خورد

"خب...دخترمون هم خود واقعیشو پیدا کرد"

زین گفت و چشماش برق زدن. لیام با لبخند بهش نگاه کرد. اون عشق آتشین که بینشون بود هرگز نمرد. بلکه روز به روز قوی تر شد...و متین تر. عشق زین و لیام یه عشق متینه

"رفتی دکتر؟"

لیام پرسید. زین سرشو تکون داد...

"عینک..."

"خوبه! دکتر بدون عینک نمیشه که"

لیام با شوخی گفت و زین خندید. اونا دوباره کمی تو سکوت نشستن تا زین به حرف اومد:

"میخوام بدونم اون دختر کیه...امیدوارم استریت نباشه!"

"آنا به قدری پرفکت هست که استریت ها رو به لز اونم از نوع بیچش تبدیل کنه"

"آهق لیام مثل یه پورن استار حرف نزن! اون دخترمونه!"

"من پورن استارم؟ آره مالیک؟"

لیام مسقیم به چشمای زین زل زد. زین لبشو گاز گرفت...لیام داشت اینو براش سخت تر میکرد، پس با یه حرکت لباشو روی لبای همسرش گذاشت...تو نور کم خونه، حلقه هاشون برق زد...برقی که همه رو کور میکرد...برق عشق

*****

"خب...رسیدیم. من همیشه از اینجا متنفر بوده م"

هری گفت و از ماشینش پیاده شد. ابل خندید و پیاده شد. هری کتشو درست کرد و به موهاش دست کشید

"من خوبم؟"

هری پرسید و ابل خندید

"خوبی...عالی!"

ابل گفت و هری دستشو گرفت. اونا وارد مدرسه شدن و نگاه همه به سمتشون برگشت

"خب اتاق مدیر کجاست؟"

"طبقه ی دو، ته راهرو. منم بیام؟"

"نه...همین دور و برا باش زودبرمیگردم. تا کلاست یه ربع مونده"

ابل سرشو تکون داد و هری بهش لبخند زد. هر پدر و مادری اینطوری راجع به ساعات مدرسه ی فرزندش آگاه نبود.

"ابببببببلللللل"

آنا ابل رو از پشت بغل کرد و ابل خندید. چرا اینقدر خوشحال بود؟ البته آنا همیشه شیطونه ولی الان خوشحال هم هست

"هی آنا، چه خبر؟"

"وای نمیدونی که...به زی و لی گفتم...اونام گفتن باشه خیلیم خوشحال شدن تاااااازززههه گفتن هیچ مشکلی نییییسسسسستتتت"

آنا جیغ جیغ کرد و ابل خندید

"چی گفتی؟"

"ای وای! ای وای ای وای ااااایییی وااااااااییییی! به تو نگفته بودم؟ خب پس بعد مدرسه بیا خونه ی ما باشه باشه باشه؟"

"باشه خیلی خب"

"من رفتم...انگار دوستات منتظرتن"

آنا گفت و زود بین جمعیت شاگردا غیب شد. ابل که گیج شده بود دنبال "دوست" گشت ولی تنها چیزی که دید سه تا قلدر بودن. آره کلارا و نوچه هاش به نظر ابل قلدر بودن!

"خب خب خب...پرنسس فرمت کو؟"

"پدرم رفته فرمو بده به آقای مدیر"

کلارا خندید. از خوشحالی ولی ابل خوشش نیومد. اون به هیچ وجه نمیخواست با این گروه تمرین کنه یا مسابقه بده ولی اینم نمیخواست که آینده ی سه نفر رو خراب کنه...هرچی باشه اون پسر هریه!

"و اینکه، دفعه ی آخرت باشه منو پرنسس صدا میکنی"

ابل هشدار داد. چشمای آبیش درخشیدن و مستقیم تو چشمای قهوه ای کلارا خیره شدن. کلارا که چشماش گرد شده بودن نفسشو داد بیرون

"دوست دارم پرنسس صدات کنم، ابی...چیکار میکنی؟ با نگاهت منو میکشی؟ یا با دوستای معروفت به حسابم میرسی؟ میدونی دن و فیل خیلیم قابل اعتماد نیستن؟"

کلارا به ابل پرید. جاش و هربرت که مثل همیشه پشت اون دختر بودن پوزخند زدن

"خوشبگذره...اوه یه چیزی یادم رفت! خدای من!"

کلارا گفت و خندید...بعد چهره ش به سختی و سردی سنگ شد

"با اون دوست جدید بیچاره ت...اونقدر موجود منفوریه که حتی نمیخوام اسمشم ببرم"

با این حرف کلارا، ابل عصبانی شد...نمیدونست چرا ولی نمیتونست تحمل کنه وقتی کسی به الکس چیزی میگفت. خیلی زود یقه ی کلارا رو گرفت...ولی اون یه دختر بود ابی!

کلارا با اشاره ی سر به جاش و هربرت علامت داد...و بعد میدونین چی شد؟ جاش یه مشت روی صورت ابل خوابوند و هربرت، یه مشت توی شکمش. ابل واقعا نمیتونست از خودش دفاع کنه...اون سمبلی از لوک بود...ولی اشتونی برای لوک بود که ازش محافظت کنه، آیا کسی برای ابل هست که اینکار رو انجام بده؟

"هی! چیکار میکنین؟"

ابل صدای فیل رو شنید و بعد یه لگد تو شکمش زدن...فیل و دن هربرت و جاش رو کنار زدن و شاگردایی که شاهد کتک خوردن ابل مغرور بودن پراکنده شدن...پچ پچ ها از سر گرفته شد و ابل سرفه ی خون آلود کرد چون دندوناش زبونشو بریده بودن

"ابل!"

هری بود. اون زود به ابل کمک کرد...دن و فیل که گیج شده بودن، به هری زل زدن :/

"ببخشید آقا...؟"

"من پدرشم...ممنون پسرا. فکر کنم بهتره امروز تو مدرسه نباشی، باشه؟"

هری دست ابل رو گرفت و گفت. ابل سرشو تکون داد و خون روی لبش رو پاک کرد

"نه من اینجا میمونم"

"ابل-"

"نه هزا"

"خیلی خب...مراقب خودت باش و اگه دوباره این اتفاق افتاد بهم زنگ بزن بیام دنبالت خب؟"

هری گفت و ابل رو بلند کرد. موهاشو درست کرد و لباساشو تکوند. پیشونیش رو بوسید و یه دستمال به ابل داد تا خون لبش رو تمیز کنه. به فیل و دن سپرد که مراقبش باشن و اونا گفتن اینکار رو میکنن. درضمن، هری گفت بعد مدرسه نمیتونه بره خونه ی آنا چون نمیخواد زین و لیام فکر کنن پسرش یه بی عرضه ست...

ابل بی عرضه نیست!...هست؟

"وای پسر ددی هاتی داری"

دن گفت و ابل خندید. شکمش کمی درد میکرد و همینطور استخون گونه ش. ولی توجهی نکرد

"چرا شما تو خانواده تون همه هاتین؟ خیلی دوست دارم اون یکی پدرتو ببینم!"

فیل گفت و دن خندید. ابل لبخند زد...باید تشکر میکرد ولی...این به اون معنی بود که ابل قبول کرده باهاشون دوست باشه...و این درست نبود. پس، قید تشکر رو زد

دوباره زنگ هنر رسیده بود و ابل باید با گیتار عزیزش مینشست پیش اون سه تا اس هول! آره آره...موفق باشی ابی!

"هی ببین کی اینجاست!"

کلارا با نیشخند گفت و ابل از جاش بلند شد. واقعا این سه تا فکر میکنن کین؟ ابل به خاطر اونا خودشو مجبور به کاری کرد که ازش متنفره و الان اونا کتکش میزنن و مسخره ش میکنن؟ واقعا که! پس ابل، برگشت به خود واقعیش...یه عوضی! آره اون باید بیشتر عوضی میبود مثل نایلر

رفت و جلوی میز معلمشون ایستاد. دستی به گیتارش کشید که باعث شد صدای بلند بیسی به گوش برسه. برای همین خانم کارتر، معلم هنر چاق خپله ی سیاه پوست، از جا بپره

"اوه استایلین!"

خانم کارتر خرخر کرد

"خانم، باهاتون کار داشتم...یه خواهش..."


***ابل میخواد چی بگه؟ از این تابلوتر؟ خخخخ

فکر میکردید کلارا خوبه؟؟؟ عارهههه؟؟؟

به دن و فیل شک داشتین؟؟؟ عااااارههههه؟؟؟

نچ نچ، اگه اینطوره متاسفم -_- و اگه به حرفام گوش دادین و باور کردین متاسف ترم -_-

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top