/42/
اون انتظار نداشت پدرش اینطوری برخورد کنه
"گمشو فگات عوضی تو دیگه پسر من نیستی، من همچین پسری نداشته م و ندارم، من اینجام فقط بخاطر تو!"
این بود...
الکس دو روز بود که از اتاقش بیرون نمیومد. میخواست با خودش کنار بیاد و دیگه پدرش رو دوست نداشته باشه. اون دیگه مرده بود و گفته بود پسری مثل الکس نداره
بعد از چند وقت، لیام وقت خالی پیدا کرد و به دیدن هری رفت. شاید میتونستن باهم یه سری کارای اداری هم انجام بدن. اگه بتی اینجا بود میتونست کمکش کنه؛ ولی نبود.
"اوه..."
تنها چیزی بود که لیام گفت وقتی ابل همه چیز رو براش تعریف کرد. اون زیاد با الکس صمیمی نبود و لزومی هم نمیدید. ولی یک آن انگار بهش طعنه زده شد. الکس الان جزوی از خانوادشون شده بود و اون می بایست بیشتر میشناختش...
چه انتظاری از لیام دارین وقتی خودش مشکلات زندگی خودش رو داره؟
لیام تصمیم گرفت به اشتون و لوک هم سر بزنه. بیکار بود، کار دیگه ای نداشت. باید جبران میکرد. خیلی وقته از پسرا غافل شده، حتی نایل رو هم خیلی وقته ندیده...نایل که از همه بیکارتره و فقط مشغول بچه هاشه
آخرین باری که لیام اشتون و لوک رو دیده بود یه چند ماه قبل برمیگشت. زین هم همینطور. اونا فقط لیسا رو میدیدن بعضی وقتا و ابل رو...
شرم آوره!
این شد که لیام به سمت خونه ی اشتون و لوک روند. خوشحال بود که میتونست حضوری ببنیتشون. بیشتر نایل میرفت پیش تک تک پسرا و الان که بچه هاشو نگه میداره سرش شلوغه. انگار دوستیشون داشت از هم میپاشید، ولی لیام میخواد شوالیه ای باشه که دوستیشون رو نجات میده
***
"اون قانع نمیشه!"
لوک با نا امیدی آه کشید. اون برای لیام تعریف کرد چه اتفاقی افتاده. الان پدر الکس مُرده بود...ولی الکس هنوز هم شکسته ست
"این عادیه، البته من حتی یه اشکم نریختم برای مرگ مادرم...و پدربزرگم. از پدرم هم خبری ندارم!"
لیام گفت و شونه هاش رو بالا انداخت...اشتون خونه نبود و لیسا هم باهاش رفته بود. لوک راست نشست
"میدونی یه چیزی فهمیدم..."
"چی؟"
"داستان تو- تو و خانواده ت مثل داستان الکس و خانواده شه، فقط با این تفاوت که سن الکس کمتره...و اون فقط پدرش رو داشت که اذیتش کنه...تو حتما میتونی یه طوری قانعش کنی"
لوک با حالت التماس به لیام گفت و اون اخم کرد...موهای قهوه ای نرمش رو از روی صورتش کنار زد و نفس عمیقی کشید. هیکل بزرگ و ورزیده ش رو تکون داد و از جا بلند شد. به سمت پله ها رفت. آروم بالا میرفت چون داشت فکر میکرد چطور باید همه چیز رو شروع کنه. لوک هم از جا بلند شد و روی پله ها نشست. امیدوار بود بتونه صداشونو بشنوه چون نگران بود
میدونین
این خانواده همه چیزش غیرعادیه. همه چیزش مثل تو داستاناست. کیه که یه غریبه رو مثل بچه ی خودش دوست داشته باشه؟ شاید چنین آدمایی هم هستن و ما ازشون خبر نداریم، چون ما همیشه فقط چند درصد از حقایق دنیا رو میبینیم و از همه ی داستان ها خبر نداریم
میدونین چقدر داستان تو دنیا هست؟ داستان های واقعی! اونا هر روز اتفاق می افتن، هر دقیقه یه داستان جدید تو زندگی یه نفر شروع میشه
و لیام میخواد داستان خانواده ی پرفکتِ کوچیکِ آروم رو به خوبی تموم کنه
بعد از اینکه در رو زد، صدای بم و جذابش رو به کار انداخت
"الکس؟ میتونم بیام تو؟...دارم میام تو"
اون گفت و کمی بعد در رو باز کرد. الکس روی تختش نشسته بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. چشماش سرخ بودن و گودی افتاده بودن، رنگش پریده بود و شکسته به نظر میرسید
"لیام!"
اون زمزمه کرد و این تنها چیزی بود که لیام تا چند ساعت ازش شنید...بله، لیام نشست و دو سه ساعت با الکس حرف زد، اونقدر آروم که لوک نشنید، اونقدر لطیف که الکس لبخند زد، اونقدر زیبا که حتی خودش هم تعجب کرد
اون چیز مهمی نگفت. فقط تمام احساسات الکس رو دقیق توصیف کرد...همه رو گفت...و آخر سر گفت اینا احساسات خودش بوده ن، ده سال پیش...
این باعث شد الکس احساس کنه تنها نیست، لیام هم از خانواده ش ضربه دیده بود...البته، لوک و اشتون هم از خانوادشون ضربه دیده بودن ولی آخرکار برای اونا ثروت خوبی به جا موند. لیام زندگیش رو به کمک زین از صفر شروع کرده بود...
اگه زین رو نداشت چی میشد؟
قطعا الان داشت تو کاخ پِین ها مثل پدربزرگش حکمرانی میکرد و به هیچ کس علاقه ای نداشت...البته پدربزرگش به کسی علاقه داشت...اما نشد، و برای همین- اوه من دارم چی میگم؟ همش حرفای تکراری...
الکس چی؟ اون فعلا ابل رو داره، درسته اونا جوونن و این رابطه شاید تا آخر دووم نیاره ولی فعلا که هست! و الکس باید تا وقتی که ابل رو داره از زندگیش با اون لذت ببره
اینا تقریبا چیزایی بودن که لیام به الکس گفت...اون ازش قول گرفت، الکس به شوالیه ی داستانهایی که خونده بود قول داد قوی باشه و خوشحال
خوشحال
خوشحالی خودش یه موضوع جداست که اگه بخوایم درباره ش حرف بزنیم، باید سیصد و هفتاد و چهار سال و پنج ماه و هفت روز و نیم فقط بحث کنیم تا به یه چیز فرضی برسیم، فرضی. و انسان عجیب ترین مخلوقه که میتونه چنین حسی رو تجربه کنه
همه چیز انسان ذهن رو میپوکونه، اون چیز عجیبیه، تو عجیبی و جالب. به توانایی هات که نگاه کنی، میفهمی چی میگم
جهان عجیبه، همه چیز جای فکر کردن داره، همه چیز رو میشه آنالیز کرد، همه چیز رو...
***مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top