/41/
***این چند چپتر آخر بهتون زیادی خوش گذشته انگار، پس، زپپپپ! اینم از این ;)***
ابل و بقیه با هیجان فریاد خوشحالی سر دادن وقتی الکس گل پیروزی رو زد...همه داشتن دیوونه میشدن از بس که این پسر محشر بود!
بازی 3-1 به نفع تیم مدرسه ی ابل تموم شد و تماشاگرا از استادیوم نسبتا کوچیک بیرون اومدن. ابل، لیسا، آنا و لوک هم بیرون رفتن تا منتظر الکس باشن. بیرون نایل رو دیدن که دوقلوهاش دورش میدویدن
"الیسان! ادموند! ببینید کیا رو پیدا کردیم! دزد کتابا!"
نایل بلند گفت و خندید. دوقلوهای آتیش پاره زود دویدن سمت ابل و دنبالش کردن. ابل رو روی زمین انداختن و اون بخاطر دفاع از جون شیرینش داد کشید: "دستم هنوز خوب نشده ها!" و دوقلوها کنار رفتن
جای تعجبی نداشت وقتی نایل رو دیدن. هیچ کس به نایل نگفته بود! اون همه چیز رو میدونه، اون همیشه همینطوری بوده
"خب، شدی شبیه خانومای خونه دار!"
لوک مسخره کرد و لیسا و آنا خرخر کردن. نایل پوکرفیس نگاه کرد بعد هرهر خندید
"آآآآآاره! میدونم ولی کار جالبیه! اونا بچه های شیرینین!"
و اون لحظه بود که ابل عربده کشید: "دستم هنوز خوب نشده ها!"
"معلومه..."
آنا با دهن کجی گفت و لوک خندید. کمی بعد الکس به لوک زنگ زد و گفت با تیم و مربی میرن به یه رستوران تا جشن بگیرن و میخواد که ابل هم باهاش باشه. این شد که همه برگشتن خونه ی خودشون و ابل رفت با دوست پسرش جشن بگیره
وقتی لوک و لیسا رسیدن خونه، تی وی روشن بود. اشتون روی کاناپه صاف نشسته بود...تی وی روی کانال بلاک شده بود
"اش؟"
لیسا وقتی دید یه چیزی اشتباهه زود رفت به اتاقش. لوک تلویزیون رو خاموش کرد و کنار اشتون که خشک شده بود نشست
"چی شده، اش؟"
"فکر میکنم...من..."
لوک نگران شد
"تو چی اشتون؟"
"من...من نه! الکس...فکر کنم اون تا ابد با ما میمونه"
***
"من خیلی متاسفم..."
الکس با شوک به لوک و اشتون نگاه کرد. هری هم اونجا بود. دو روز بود از این قضیه میگذشت و اشتون و لوک تازه به کمک هری آماده شده بودن تا مطرحش کنن
"ولی...ولی پس من- من باید چیکار کنم؟"
زبون الکس گرفت. اشتون نفس عمیقی کشید. هری لبخند زد، یه لبخند کوچیک و متاسف
"در عوض، تو یه خانواده ی جدید داری که همیشه دوستت خواهد داشت و همیشه پشتت میمونه"
"ولی اون پدرمه!"
الکس فوری جواب داد. لوک اخم کرد
"بیبی بوی...باید اینو درنظر بگیری که ما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم"
لوک گفت. آروم بود. نمیخواست اشکای الکس رو ببینه، آخه خیلی دلش رو میشکست. قضیه اینه که، گویا پدر الکس توی زندان با یه نفر گلاویز شده و اون فرد الان مُرده، حکم پدر الکس اعدامه، قصاص
"باید راهی باشه، باید!"
"الکس! کمی منطقی فکر کن پسر...ما هم زیاد خوشحال نیستیم! ولی این به نفعته...اگه پدرت بیرون میومد زندگی همه رو خراب میکرد، مخصوصا زندگی تو رو!"
اشتون کمی بلند گفت. اشکای الکس روی گونه هاش افتادن. اون یه میگوی گریون نیود، ولی الان شده پلنکتونی که هی زر زر میکنه
"اوه خدای من..." لوک زمزمه کرد و زود الکس رو بغل کرد، "ما متاسفیم...ولی قول میدیم تنهات نذاریم، پاپز و من همیشه پیشتیم، خب؟"
"اون پدرمه"
همین کافی بود تا اشتون پوفی بکشه و هری موهاش رو به هم بریزه. لوک محکمتر الکس رو تو بغلش گرفت. اون تازه داشت به خونه ی جدیدش عادت میکرد و خود واقعیش رو نشون میداد ولی با این اتفاق، این رویداد قطعا به تاخیر میافته
"برمیگردم خونه"
هری ناگهانی بلند شد و کتش رو برداشت. اشتون دنبالش رفت تا بدرقه ش کنه، گرچه زیاد از این کارا نمیکنه
"من...ما، من و لوک ممنونیم که کمک کردی هرچه زودتر بهش بگیم"
"مشکلی نیست اش، یه چیزی بگم باور میکنی؟"
هری بیرون خونه ایستاد و دستاشو تو جیب کتش گذاشت
"چی؟"
"بعد از اون شب نحس که تو و لوک اومدین باهام موندین، من خودم رو مدیون شماها میدونم...این کارتون در این حد یعنی برام مهم بوده"
هری گفت و لبش رو گزید. اشتون لبخند کوچیکی زد و زد به بازوی هری. هری هم لبخند زد و به سمت ماشینش رفت. یه بوق زد و به راه افتاد...اشتون در رو بست و برگشت تو خونه. لوک و الکس داشتن حرف میزدن، ولی وقتی اش اومد داخل، لوک یه نگاه بهش کرد که یعنی باید تنهاشون بذاره...اشتون سرش رو تکون داد و رفت تو اتاقشون
"کمی منطقی فکرکن..."
"نمیدونم، نمیشه، حداقل الان نه"
"من نمیگم الان فکر کن...هرقدر میخوای غصه بخور، ولی بدون بیشتر از یه هفته طول بکشه، مطمئن میشم عقلتو از دست دادی، به علاوه، کلی دلخور میشم!"
لوک گفت و به چشمای الکس خیره شد. الکس گونه های تَرِش رو پاک کرد و نفس عمیقی کشید
"خب...میتونی دلیلی بیاری که قانع شم؟ من میدونم، احمق نیستم، میخوام یادآوری کنی برام، پاپا"
لوک لبخند زد و دست الکس رو گرفت
"خیلی وقت پیش بخاطر اذیت های پدرت، مادرت ترکتون کرد. اون خسته بود. میدونی، اون به آزادی احتیاج داشت پس تو رو هم با تمام دل سنگی مادرانه ش گذاشت پیش کسی که مطمئن بود روانیه! اون مرد پدرت بود. وقتی مادرت رفت، اذیت های پدرت بیشتر شد، دیگه بشقاب یا لیوان نمیشکست، قلب و استخونای تو رو میشکست. درد. تمام چیزی بود که حس میکردی، گرسنگی رو حس نمیکردی، فقط درد. تو مست درد بودی، نبودی الکس؟"
"بودم"
"برای همین چون پدرت به درد می آوردت، حرفی به کسی نمیزدی. به پدرت گفتی گرایشت چیه و تنها کاری که اون کرد این بود که اذیت هاش رو بیشتر کنه"
"درسته"
الکس هق هق کرد
"کافیه؟ زندگیت تا الان جهنم بوده، الکس. چرا نمیخوای از فرصت های خوشحال بودن استفاده کنی؟ با ما بمون و تا آخر عمر خوشحال باش. میدونم زیادی خوشحال بودن تو خانواده ی ما هم جواب نمیده ولی بهتر از نوانخانه یا خونه ی یه غریبه ست..."
لوک گفت و الکس سرشو تکون داد
"من میخوام برای آخرین بار پدرم رو ببینم"
"هرکاری که تو میگی رو میکنیم، پس خوب فکر کن و بعد تصمیم بگیر، بیبی بوی"
لوک با مهربونی گفت و پیشونی الکس رو بوسید
***ممنون که تحمل میکنیدم ((:
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top