/40/
سه ماه از ملحق شدن الکس به تیم مدرسه میگذشت
کم کم الکس تو مدرسه محبوبیت و شهرت به دست آورد
هیچ کس دیگه نمیگفت این همون پسره ی دردسرسازه! دخترا چند بار سعی کردن بهش چنگ بندازن ولی الکس دیگه مال خودش نیست، مال ابله، پس، نه، فقط نه. ولی الکس از این خوشش نمیومد. یعنی حتما باید مقام و موقعیت داشته باشی که ازت خوششون بیاد؟
تایلر و الکس وقت زیادی رو باهم میگذروندن، تو تمرینا، تو مدرسه و حتی بعد تمرینا هم باهم بودن. البته الکس وقتش رو برای درس خوندن و خانواده و دوست پسرش هم میذاشت ولی خسته میشد
اما این خستگی رو دوست داشت
امتحانات تموم شده بودن و مدرسه ها هم داشتن نفسای آخرشون رو میکشیدن. ابل خوشحال بود. بند بستیز خیلی خوب عمل کرده بود و بزودی مسابقه ی فاینال اجرا میشد
ابل خونه ی کلارا بود با هربرت و جاش. بعد اینکه نوت ها رو تنظیم کردن و برای صدمین بار تمرین کردن، کلارا جیغ کشید و دور اتاق دوید
"باز زد به مخش، پاشین بریم یه چی پیدا کنیم بریزیم تو معده مون"
جاش گفت و درام استیک هاشو انداخت اونطرف. هربرت و ابل خندیدن و دنبال جاش به راه افتاد. کلارا هم پشتشون به راه افتاد
"شما از احترام به حق زنا هیچی نمیدونین! اول یه خانوم باید وارد یه مکان بشه بعد آقایون"
"تو خودت یه پا پسری، بیست چهار ساعته که داری بهمون زور میگی"
هربرت گفت و جاش خرخر کرد. ابل خندید و پشت میز نشست
"بیچز"
کلارا زمزمه کرد و در یخچال رو باز کرد. یه چیزی خوردن و بعد همگی به سمت خونه هاشون به راه افتادن. مثل همیشه جاش ابل و هربرت رو جلوی خونشون پیاده کرد، جاش واقعا مثل یه برادر بود برای ابل...
*****
الکس مثل مرده ها روی تخت دراز کشیده بود. پوستی روی لبش برای جویدن نمونده بود...میترسید. افکارش مثل کلاف های کاموا به هم پیچیده بود و سر طولانی داشت
تا آخر هفته پنج روز مونده بود و آخرهفته، شنبه، روزی بود که الکس ازش میترسید...
اون روز تیم مدرسه بازی داشت. اولین بازی الکس
وقتی در اتاق الکس زده شد، اون از جا پرید و سیخ نشست. با چشمای گرد شده ش یه بله گفت. اشتون در رو باز کرد و یه لبخند کوچیک زد
"هی الکسی، هستی یه کم کارای مردونه بکنیم؟ دوتایی، پدر و پسر!"
اون گفت و لبخندش بزرگتر شد. الکس لبخند خسته ای زد و سرشو تکون داد
"خیلی خب! عالیه، حالا، آماده باش و سریع بیا بیرون در وایستا قبل اینکه لیسا جفتمونم بگیره!"
اشتون آروم گفت و هیسی کرد. الکس خندید و بلند شد تا لباساش رو بپوشه. یه کاموا ها از هم جداشدن ولی هنوز هم جلوی دید ذهن الکس رو گرفته بودن. اون حاضر شد و زود از اتاقش پرید بیرون. اشتون گونه ی راست لوک رو بوسید که روی کاناپه نشسته بود و به الکس اشاره کرد بیاد. لوک لبخند زد و دستشو تکون داد. الکس طی یه اقدام تاریخی خم شد و گونه ی چپ لوک رو بوسید. اون زود دوید سمت در
"بای بیبی بوی"
"بای پاپا"
الکس بلند زمزمه کرد و در رو بست. اون سمت ماشین رفت و زود سوار شد. اشتون یک لحظه هم نمیذاشت لبخندش از روی صورتش بره کنار. اونا به سمت فروشگاه روندن
تو مسیرشون حرف زدن، جوک گفتن، آهنگ خوندن، اشتون درباره ی نوت آهنگا با الکس بحث کرد، ولی درکل خیلی خوب بود! حتی ماشین سواری با یه "پدر" به این کولی خیلی حال داشت
وقتی به فروشگاه رسیدن، اشتون دست الکس رو ول کرد
"خدای من، فکر میکنن من پدوفیلیا دارما!"
"شما که پیر نیستی"
الکس گفت و خندید. اشتون خندید و دوبره دست الکس رو گرفت
"میدونی چیه؟ فاک پیپل"
اون غرید و الکس خندید. اشتون الکس رو هدایت کرد به طبقه ی دوم
"هر رنگی رو که دوست داری انتخاب کن و بعد اینکه خریدای پاپی لوکیت رو کردیم میایم سراغ اینجا"
"ولی رنگ...؟" الکس زمزمه کرد و گیج به قفسه ها نگاه کرد، "رنگ برای چی؟"
"اوه خدای من...رنگ برای اتاقت. چه رنگی رو دوست داری؟"
"نمیدونم...آبی روشن؟ یا...صورتی پستل؟"
الکس گفت و اشتون خندید
"خدای من تو خیلی تامبلری هستی!"
"اوه آم...فکر کنم"
اون خندید. اشتون لبخند زد و اونا رنگا رو انتخاب کردن. کار سخت انجام شد. بعد نیم ساعت، اشتون و الکس داشتن تو آیل ها با یه چرخ گنده حرکت میکردن. الکس نوت ها رو از روی گوشی اش میخوند و اون دوبرابر مقدار رو میریخت تو سبد
"دو بسته چاکلت چیپ"
و اشتون چهار بسته تو سبد مینداخت. آخر کار الکس کلافه شد
"پاپز!" اون کلافه گفت، بدون اینکه متوجه بشه همین الان اشتون رو پدر خودش قلمداد کرد، "یه بسته کورن فلِیک، نه دو بسته"
"اوه بیبی بوی تو با اون کاریت نباشه، پاپی میدونه این مدل منه!"
"ولی-"
"نترس هیچی نمیگه!"
اشتون خندید. الکس شونه هاشو بالا انداخت. بعد گذروندن یه ساعت کامل تو بخش خوراکی ها، اونا از فروشگاه بیرون رفتن تا وسایل رو بذارن تو ماشین. بعد این کار برگشتن و رنگ ها رو خریدن. وقتی سوار ماشین شدن، اشتون پسرش رو بغل کرد
"پاپز خیلی عالیه وقتی از تو میشنومش، بیبی بوی"
"ممنون برای همه چی، پاپز"
**** (عایم دِد)
"حالا اینطوووووری!"
لویی درحالی که توپ رو روی پاش گذاشته بود گفت. اون داشت به الکس کمی تکنیک یاد میداد. ولی الکس اصلا حواسش به لویی نبود...چطور میتونه حواسش رو جمع کنه وقتی یه پسر خوشتیپ با اون پوزخند جذابش اونجا نشسته و داره با چشماش اونو قورت میده؟ مخصوصا اگه این پسر ابل باشه!
"هییییی! من فکر میکردم هیچ کس نمیتونه در حد هری و یه کم اشتون گی باشه! نگو پسر خودم گی ترین پسر رو زمینه!"
لویی با گستاخی همیشگیش گفت. الکس آروم خندید و لویی زبونش رو برای ابل بیرون آورد
"اگه به هزا نگفتم!"
"پسره ی پررو! داری تمرکز ما رو به هم میزنی، گِی بوی!"
"ددی!"
"گِی بوی!"
لویی با لحن ابل گفت. الکس نتونست جلوی خودشو بگیره و کمی بلندتر خندید
"شما خودت گی نیستی دیگه؟"
"چرا به حد تو نمیرسم!"
لویی دوباره جواب داد. ابل پوزخندی زد
"ولی از یه نفر شنیدم که بیشتر بهت میخوره متصدی بار گی باشی، نه مدیر عامل یه شرکت"*
ابل با خنده گفت و دوید تو خونه. الکس خم شد و صدای خنده هاش تو محله پیچید. خود لویی خندید و کمی بعد وقتی خنده هاشون تموم شد، به تمرین برگشتن. الکس خیلی زود یاد میگرفت، چند تاشون رو هم بلد بود ولی یادش رفته بود
*فان فکت! این کامنت دریم ایکس کسل یا همون میرای خودمون بود*
"پسرا بیاین شام حاضره"
هری صدا کرد. لویی و الکس بعد سرد کردن برگشتن داخل. ابل روی کاناپه نشسته بود و داشت ام تی وی میدید. هری با یه لبخند گشاد جلوی لویی و الکس دراومد
"شام حاضر نیست، جفتتونم برین دوش بگیرین بعد..."
"هری-"
"لو! اول تو برو دوش بگیر وگرنه امشب رو کاناپه میخوابی"
هری به پله ها اشاره کرد. لویی زیرلب فحشی داد و رفت سمت حمام. الکس هم کنار ابل نشست. اون دستشو دور شونه ی ابل انداخت
"اییو الکس عرق کردی!"
ابل کنار کشید و الکس خندید. بعد اینکه الکس هم یه دوش فوری گرفت، اونا شام رو کنار هم خوردن. الکس آرومتر شده بود، خیلی آروم تر
اون خوشبخته، نه...؟ حداقل تا پنج سال بعدی...
***ببخشید برای تاخیر، ببخشید اگر خیلی مزخرف بود
:^) ممنون که هستین
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top