/4/


ابل تیشرتش رو درآورد. تاپ بسکتبالش رو پوشید و آماده بود. توی آینه دستی به موهاش کشید و مدلش رو درست کرد. دستاشو شست و منتظر الکس موند. الکس با یه تیشرت فوتبال که اسمشو پشتش نوشته بودن به ابل ملحق شد. ابل اخم کرد. یعنی الکس بازیکن تیمی بود؟

"بریم"

الکس گفت و ابل سرشو تکون داد. تو باشگاه به ابل خیلی خوشگذشت...اون نمیدونست میتونه یه روز از ورزش کردن لذت ببره. الکس بهش کلکای فوتبال رو یاد داد...آنا تمام مدت به ابل و الکس نگاه میکرد. انگار ابل کنار الکس یه ابل دیگه میشد...آنا خوشحال بود که ابل بالاخره از حباب تنهاییش بیرون اومده

یه نفر الکس رو هُل داد. الکس برگشت و به دختری که یه شورت خیلی کوتاه و تاپ تنگ پوشیده بود نگاه کرد

"برو کنار منهور"

اون گفت. رژ سرخش چشم رو اذیت میکرد

"هی مواظب حرف زدنت باش بیچ"

ابل نذاشت الکس چیزی بگه. اون دختر به ابل چشمک زد

"فکر نمیکردم ابل مغرور یه یتیم رو همراهی کنه"

"خفه شو"

آنا بود. اون دختر چشم غره ای رفت و چون دید سه به یک شده، از اونا دور شد. ابل به آنا لبخند زد

"من آنام...میشه گفت دخترعموی ابل"

آنا به الکس گفت و الکس باهاش دست داد

"تو...الکس استورم شیلدی؟"

آنا پرسید و الکس سرش رو تکون داد. ابل تعجب کرده بود. نگاه ناآرومی روی چشمای قهوه ای آنا نشست ولی اون لبخند زد

"به هرحال، خیلی خوشحال شدم که دیدمت...فعلا"

آنا گفت و از پسرا دور شد. مربی سوت زد. الکس و ابل به بقیه ی بچه ملحق شدن. مربی گفت باید دور زمین رو ده دور بدوئن. الکس پوزخند زد ولی چیزی نگفت. با سوت مربی شاگردا شروع کردن به دویدن...

***

ابل روی نیمکت ولو شد. اون اشتباه میکرد وقتی گفت از ورزش خوشش میاد...نه اون از ورزش متنفره! همیشه وقتی پدراش فوتبال توی ایکس باکس بازی میکردن ابل خوابش میبرد

"هی ابل، چه زود خسته شدی! فقط ده دور بود!"

الکس گفت و ابل نفسش رو فوت کرد. اون مثل الکس پرانرژی نبود...

"تو اینهمه انرژی رو از کجا میاری؟"

ابل پرسید و الکس خندید. اون چیزی نگفت. فقط گفت بعدا ابل رو میبینه چون کلاس بعدی رو باهم نداشتن. کلاس آخر هنر بود و ابل عاشق هنر بود. اون از باشگاه بیرون اومد و به سمت کلاس رفت. یک درصد هم به این فکر نکرد که اگه الکس اینهمه انرژی داره چرا صبح اینقدر ضعیف بود؟

"خب امروز میخوام یکی از آلات موسیقی رو انتخاب کنین و با پارتنرتون یه تیکه ملودی بسازین"

معلم هنر که خانوم چاقی بود گفت. ابل هیچ پارتنری نداشت. الکس این کلاس رو نداشت و آنا هم داشت با گروه دوستی خودش کار میکرد. حتی دن و فیل هم تو این کلاس نبودن که آویزونش بشن. پس ابل تنهایی گیتارش رو تو دستش گرفت. گیتار بیسش رو کمی جا به جا کرد

"هی استایلین، بیا اینجا"

یه پسر از گروهی که درام و گیتار داشتن صدا زد. ابل چیزی نگفت و به ناچار به اونا ملحق شد. نمیخواست اسماشونو بفهمه. یه دختر بود که گیتار معمولی داشت، یه پسر که روی درامش نشسته بود و این پسر که خودش گیتار داشت

"معرفی میکنم..."

"نه...مشکلی نیست اگه اسماتون رو ندونم"

ابل گفت...هیچ کس تعجب نکرد. همه ابل رو به عنوان یه پسر مغرور میشناختن که هیچ کس رو درحد خودش نمیدونه ولی ابل اینطوری نبود. اون فقط از دوست بازی خوشش نمیومد. احساس میکرد آنا، لیسا و...و الان الکس براش کافین

"خب...آم...تو بیسیست هستی. اسم گروه ما "بستیز" عه. خوشحالیم که تو هم اومدی پیشمون"

دختری که گیتار دستش بود گفت و ابل لبخند خیلی ضعیفی زد. درسته گوشه گیر بود ولی دوست نداشت بی ادبی کنه

"من کلارام، جاش درامرمونه و هربرت هم یکی از گیتاریستامونه...خب ابل؟"

دختری که گیتار به دستش بود و تنها دختر توی گروه بود گفت. ابل سرشو تکون داد...

"من لیدرم...پس...میخوام آهنگ 'take me to church' از هوزیِر رو بزنیم...شنیدی؟"

ابل سرشو تکون داد و گیتارش کمی امتحان کرد...آهنگ راحتی بود...ولی خوندنش سخت بود. گویا کلارا صدای خوبی داشت، پس شروع کرد:

"My love has got humor

She's the giggle in the funeral

Knows everybo-"

کلارا نخوند...اون اخم کرد

"یه آهنگ دیگه...من...من نمیتونم اینو بخونم"

"حتما نباید بخونیم که...فقط ملودی کافیه"

هربرت گفت و جاش هم موافقت کرد...کلارا سرشو تکون داد و با گیتارش شروع به نواختن کرد. درحقیقت همه ساکت بودن و به ریتم آهنگ گروه "بستیز" گوش میکردن...درسته بیس زیاد کاربرد نداشت تو این آهنگ ولی اونا طوری ریتم رو خود به خود عوض کردن که آهنگ به اون باشکوهی تبدیل شد به یه آهنگ پانک راک!

"خب خب خب...شما چهار نفر بیاید اینجا، بقیه به کارشون برسن"

معلمشون گفت و اونا نواختن رو قطع کردن. ابل لبش رو به دندون گرفت

"خوشحال میشم اگه این فرم رو پر کنید و تو مسابقات موسیقی بین مدارس شرکت کنین. من فعالیتاتونو دیده م"

معلم بدون مقدمه گفت و کلارا و جاش همدیگه رو بغل کردن. هربرت لبخند بزرگی زد ولی ابل خوشحال نبود. این مسئله این معنی رو میداد که باید میرفت با این سه تا تمرین میکرد...و این افتضاح بود

"پس برای خودتون یه بیسیست پیدا کنین لطفا"

ابل گفت و گیتارش رو روی شونه ش جا به جا کرد

"ابل، ما با تو پرفکت میشیم"

"متاسفم...اون بیرون بیسیست های زیادی هستن"

ابل خودخواهانه گفت و از اونا جدا شد. کلارا که از همه سرسخت تر بود یکی از فرم ها رو از هربرت گرفت و کوبوند رو سینه ی ابل

"بگیر...وقتی نظرت عوض شد، میتونی منو تو زنگ ناهار گوشه ی سمت چپ پیدا کنی"

کلارا با حرص گفت و ابل کاغذ رو گرفت. کلاس تموم شد و اونا همه آلات موسیقیشون رو گذاشتن تو مدرسه. کسایی هم که لازمشون داشتن با خودشون بردن خونه ولی ابل یکی تو خونه داشت پس گیتار مدرسه ش رو تو مدرسه گذاشت. از مدرسه بیرون اومد و به سمت خونه رفت. فرم مسابقه تو کیفش بود...باید با پدراش درباره ش حرف میزد...امروز خیلی خسته کننده بود...ابل از ماجرا خوشش نمیومد ولی...مار از پونه بدش میاد...


***یه نکته هست. فیل و دن خیلی بزرگتر از دوتا پسر دبیرستانین ولی ما فرض میکنیم دبیرستانین چون چرا که نه :D

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top