/39/

***آهنگ مورد علاقع :^) ام ویش رو نذاشتم چون یه کم توش هیاهول داره :^))))))***

الکس پیرهنی که اسم خودش روش بود رو ته کمدش انداخت. نفس عمیقی کشید. باید با اشتون یا لوک حرف میزد...وقتی به ابل گفت چیزای دیگه ای هم هست که اون درباره ش نمیدونه، دروغ نمیگفت. البته شاید آنا یا دن و فیل میدونستن چون خب یه جورایی اونا از همه چیز تو مدرسه خبر دارن

البته شاید

الکس از اتاقش بیرون اومد و از پله ها پایین پرید تا بره به آشپزخونه. اون داره سعی میکنه بیشتر غذا بخوره و برای محقق شدن خواسته ای که میخواد مطرح کنه، باید پر انرژی و قوی باشه. هاها! اون خودشو از چیزی مثل بستنی محروم کرده بود و اوه! الان احساس میکنه تمام اون مدت زندگیش رو هوا بوده! (بسنی *-*)

بستنی رو از فریزر درآورد و یه قاشق هم برداشت

"چی شده بیگ بوی؟"

اشتون وارد آشپزخونه شد. الکس شونه هاشو بالا انداخت

"میدونی، بستنی یه جورایی آرومم میکنه"

"بستنی همه رو آروم میکنه، پسرم"

اشتون گفت و از کابینت یه بسته کراکر درآورد

"نمیخوای بگی چی شده؟"

اشتون روبروی الکس، پشت میز نشست. الکس بستنی تو دهنش رو قورت داد و لباشو تر کرد. به میز نگاه کرد و لباشو یه گوشه جمع کرد

"من آممم...قبل اینکه...اون...چیزو...دیس اوردر رو بگیرم، بازیکن تیم فوتبال مدرسه مون بودم. نه تو این مدرسه، نه، تو مدرسه ی قبلیم"

"واو..." اشتون به الکس خیره شد، "این که خیلی عالیه، چرا امسال هم شروع نمیکنی؟ میتونی برگردی!"

"میترسم"

الکس اعتراف کرد. مرد روبروییش خندید، یه خنده ی خوشگل

"وو، وو، وو! نه تو نمیترسی! تو به حد کافی قوی هستی!"

"نه نیستم، من در این حد قوی نیستم"

"الکس تو یکی از قوی ترین کسایی هستی که من دیده م"

"اگه برم اونجا..." الکس مکث کرد و سرش رو تکون داد، "اگه برم اونجا همش بهم متلک میندازن و مسخره م میکنن، اصلا تو تیم رام نمیدن...میگن من پسر یه جانیم، یه خلافکار"

"تو پسر مایی، الکس"

"بعد اون، بهم میگن من همون فریکی هستم که هیچی نمیخوره و کل شکمش رو یه روز بالا میاره"

"نه الکس"

"اونا...اونا بهم میگن من یه بچه سوسولم که خودمو به ابل و بقیه تحمیل کرده م"

وقتی این رو گفت چشماش رو بست و اشکش روی گونه ش افتاد

"برای همینه که بستنی برداشتم"

"الکس..." اشتون بلند شد و الکس رو بغل کرد "من میدونم هیچکدوم اتفاق نمی افته! اگر هم افتاد من یا ددی لوکی هستیم که مراقبت باشیم" اشتون برگشت پشت سرش، "مگه نه، لوک؟"

الکس به سمتی که اشتون نگاه میکرد نگاهی انداخت و لوک رو دید که به دیوار تکیه داده بود

"خدای من!"

لوک شقیقه هاش رو ماساژ داد

"هیچ میدونی هربار که تو گریه میکنی قلب من میشکنه؟"

اون جلوی الکس زانو زد و دستاش رو گرفت. اشتون اشکای الکس رو پاک کرد و پسر لبخند کوچولویی زد...خوشحال بود که بعد کلی سال ناراحتی بالاخره یه خانواده پیدا کرده...حتی اگه این خانواده همیشگی نباشه

***

"با بازیکن جدیدمون آشنا بشین، الکس!"

مربی گفت و اعضای تیم هورایی سر دادن. درواقع الکس خیلی میترسید ولی با شنیدن هورای سرخوش "هم تیمی" هاش آروم تر شد و یه لبخند زد

"خیلی خوب شد که تو اومدی، ما به بازیکن احتیاج داشتیم! و اینکه من پرونده ت رو دیدم، تو کاپیتان تیم مدرسه ی چارلزوود بودی! ما یه بار باهاشون بازی کردیم که بهشون باختیم!"

"آیه! واسّاپ الکس!"

یه نفر از پسرا داد کشید. الکس آروم خندید. مربی سوتی کشید و گفت تمرین ها رو شروع کنن. لوک که روی نیمکتای تماشاگرا نشسته بود لبخند زد و به الکس های فایو نشون داد، که الکس بهش برگردوند!

تمرین خیلی خوب بود، الکس فکر نمیکرد بازیکنای فوتبال مدرسه ش اینطور باحال باشن! مربیشون یه کم سخت گیر بود ولی باید هم سخت گیری میکرد چون تا فصل چیزی نداشتن

"کافیه...برای امروز کافیه، دوش بگیرین و میتونین برین، خوب بود، خوب بود"

همه روی چمنا دراز کشیده بود. الکس با این پسر که اسمش تایلر بود آشنا شد. اون با دن دوست بود و پسر خوبی به نظر میومد. بعضی ها هم بودن که یه کم نچسب بودن، و بعضی ها هم بودن که از سر و روشون میریخت پلِیرن! ولی درکل صمیمی بودن، همین که الکس رو مسخره و اذیت نکردن براش کافیه!

بعد اینکه لوک کمی با مربی حرف زد و الکس از رختکن بیرون اومد، اونا به سمت ماشین رفتن و لوک الکس رو بغل کرد

"من میدونم تو یکی از ستاره های تیم میشی!"

"ممنون!"

اونا به راه افتادن. هوا داشت تاریک میشد و لوک گفت کمی خرید داره که باید انجام بدن. الکس انگار میخواست چیزی بگه...ولی حرفی نزد تا اینکه وارد فروشگاه شدن

"آم، لوکی؟"

"بله بیبی؟"

"من خیلی خوشحالم که تو و اشتون رو به عنوان پدر کنارم دارم!"

الکس با کمی خجالت گفت که باعث شد لوک برگرده و با لبخند بزرگش برای دومین بار امروز الکس رو محکم بغل کنه

"اوه...پسر کوچولوی من! ما هم خوشحالیم که یه پسر مثل تو داریم!"

***

"جییییییییییغغغغغغغغغ داداچ من یه بازیکن تیم فوتبال مدرسه ست باورم نمیشه!"

لیسا با تمام وجود جیغ کشید. اون پرید و جفت لپای الکس رو محکم گرفت و کشید

"اَییییی شیطووونننن! چرا بهمون نگفته بودی همچین چیزی تو چنته داری هان هان هان؟"

لیسا گفت و وقتی پاش لیز خورد روی شکم افتاد رو پاهای الکس و پیشونیش به دسته ی کاناپه خورد. الکس خندید

"حقته"

"اشششششش"

لیسا جیغ کشید. اشتباه نکنین، لیسا هنوزم که هنوزه مثل روز اول عاشق و شیفته ی الکسه ولی خب خواهر و برادرا دعوا میکنن، نمیکنن؟

"خفه شو لیسا"

اشتون از اتاق صدا زد و لیسا لباشو جمع کرد. اون سرشو روی پاهای الکس گذاشت و پاهاش رو تو هوا تکون داد

"هایییییی...ولی میدونی که ابل بفهمه یه جورایی دلخور میشه..."

"میدونم..." الکس زمزمه کرد و تی وی رو خاموش کرد. به لیسا نگاه کرد "دخترا از این کارا بیشتر سر درمیارن، تو بهم بگو باید چیکار کنم؟ چطوری بهش بگم؟"

"خب اگه دن و فیل بفهمن که تا الان حتما فهمیده ن فوری به ابل خبر میدن چون نمیدونن اون نمیدونه، فکر کنم بهتره خودت بهش بگی. بیا اینم گوشیت"

لیسا چشمکی زد و از جیب شلوار خودش گوشی الکس رو بیرون آورد

"وات!" چشمای الکس گرد شدن. لیسا که متوجه سوتی احمقانه ش شده بود فقط لبخند مظلومی زد. الکس پوفی کشید و به ابل تکست زد...

بزودی لیسا پشیمون شد. چون الکس زیادی تو گوشیش رفته بود و اون حوصله ش سر رفت. پس خودش هم گوشیش رو درآورد و به دوست دختر دیوونه ش تکست داد...چند تا سلفی از خودش و الکس گرفت و کلی با آنا به الکس خندیدن چون اون هیچی نفهمیده بود

"دارم میبینم که صداتون درنمیاد، چی شده؟"

اشتون موهای الکس رو به هم ریخت و شکم لیسا رو یه قلقلک کوچیک داد. پسر و دخترش خندیدن. چشمای الکس برق میزد. لیسا که متوجه شده بود، به شکم الکس زد

"خب؟"

"گفت بهم افتخار میکنه"

الکس با خنده گفت و کمی سرخ شد. لیسا خندید و خرخر کرد. خوشحال بود برای برادرش؛ برادرش که خوشحال بود چون پسری که واقعا دوستش داشت متقابلا بهش افتخار میکرد، الکس به ابل افتخار میکرد و الان ابل هم بهش افتخار میکرد...

البته این کاریه که ابل همیشه انجام میده :^)


***آهق خیلی حوصله سر بر شد که :^/

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top