/37/

دابل دیت؟ یس.

آنا و لیسا یه سمت میز نشستن درحالی که الکس و ابل جلوشون بودن. اونا اومده بودن بولینگ. یه دیتِ کول! هر کدوم یه چیزی سفارش دادن و آنا و الکس تو سر و کله ی هم زدن درباره ی اینکه کدوم ماهرترن.

"دِ پاشین یه دست بازی کنین بفهمیم کی بلده!"

لیسا گفت و ابل سرشو تکون داد. الکس سرشو تکون داد. اونا با دو نفر دیگه یه تیم رو برداشتن و بازی شروع شد

"الکس چطور برادریه؟ دوست پسر پرفکتیه، برادر پرفکتی هم هست؟"

ابل پرسید. سفارشات نوشیدنیشون اومد

"البته! ما باهم ویدیوگیمز بازی میکنیم، گیتار میزنیم، درد و دل میکنیم، حتی از لپ تاپ همدیگه هم استفاده میکنیم هاها!"

لیسا با ذوق گفت. ابل خندید

"من خیلی میخواستم با ما بمونه...ولی...نشد، اما الان هم براش خوشحالم"

ابل با لبخند بزرگ و روشنش گفت

"الکس تو نمیتونی!" آنا جیغ جیغ کرد. بعد مثل لیندا تند تند حرف زد: "اصلا من بازی نمیکنم، ترجیح میدم برم پیش دوست دخترم بشینم و از دیتم لذت ببرم تا اینکه تو تقلب کنی و برنده بشی و به ریش نداشته م بخندی"

"نفس بکش!"

ابل بلند گفت. الکس از خنده قرمز شده بود. لیسا چپ نگاه کرد

"بیبی بیا پیش خودم"

"آهق!" آنا روی صندلیش نشست و کمی از کوکش رو مزه مزه کرد. "این پسر خیلی خوبه!"

اون گفت. الکس با لبخند شاینیش اومد نشست کنار ابل. ابل زد روی شونه ی دوست پسرش و الکس بهش چشمک زد. آنا چشماشو ریز کرد

"از کی بولینگ یاد گرفتی؟"

"آممم...خودم؟ من تو یه گیم سنتر کار میکردم قبلا و تو قسمت بولینگش بودم. یاد گرفتم"

الکس اعتراف کرد. لیسا و آنا یه "اوه" سر دادن

"من خیلی چیزا رو راجع بهت نمیدونم، نه؟"

ابل با کنایه گفت و کمی از میلک شیکش رو مکید. لیسا و آنا به الکس نگاه کردن

"خب، آره..."

الکس لبخند ناراحتی زد. بعد این دخترا تلاششون رو کردن که دیتشون خراب نشه و خراب هم نشد. بزودی ابل اخماشو باز کرد و خنده های ناز الکس فضا رو پر کرد. اونا کمی هم بازی کردن تا اینکه خسته شدن و گفتن برگردن خونه بهتره. اونا سوار ماشین آنا شدن و آنا هرکدوم رو جلوی در خونه ی خودشون پیاده کرد...

***

دیت عالی بود ولی چیزی ته دل الکس خیلی اذیتش میکرد...آخر کار مثل همیشه کارش به مشورت با اشتون و لوک کشید. در اتاق رو زد. کسی تو اتاق نبود. نه اشتون، نه لوک. رفت اتاق لیسا رو زد

"اشتون و لوک نیستن"

"خودت که میدونی اشتون میتونه خیلی حسود باشه، امشب رفتن به دیت!"

لیسا چشماشو تو حدقه چرخوند. الکس خندید و خواهرش اونو دعوت کرد داخل. الکس روی تخت نشست و لیسا روی صندلی میزش. گیتارش رو برداشت و چندتا کورد زد

"میتونم بهت اعتماد کنم؟"

"البته، من خواهرتم!"

لیسا لبخند زد. الکس سرش رو پایین انداخت. انسان برای اعتراف اشکالاتش باید خیلی شجاع باشه

"من...من یه جور دیس اوردر دارم که تحت درمانه"

الکس گفت. لیسا با چشمای گرد بهش نگاه کرد. الکس یه لبخند زورکی زد

"خدای من...تو...تو دیس اوردر داری؟ چرا...اشتون...من...چرا...چرا بهمون نگفتی؟"

لیس نمیتونست کلمه ی درست رو پیدا کنه. الکس سرش رو پایین انداخت و با پایین تی شرتش بازی کرد

"اشتون و لوک میدونن...به احتمال زیاد هری و لویی هم میدونن، ولی...ابل نمیدونه. من میخوام بهش بگم ولی میترسم"

"منظورت اونشب همین بود؟ آره؟"

لیسا پرسید. اشکاش روی گونه های سفیدش افتادن. الکس بلند شد و گیتار رو گذاشت زمین، لیسا رو بغل کرد. لیسا حتی نمیدونست دیس اوردر الکس چیه و اینطوری گریه میکرد...الکس حتی برادرش نبود! اون یه غریبه بود که همینطوری ناگهانی پیداش شده بود، اون نمیتونه واقعی باشه

"چه-چه طور دیس اوردی-ئه؟"

"ایتینگ دیس اوردر، انورکسیا"

"خدای من"

و یه دور دیگه گریه. الکس اشکی نریخت چون میدونست دیگه قوی شده. میدونست اون تقریبا خوب شده...میدونست حداقل خانواده ی جدیدش پشتشن و حاضرن برای چیز به این کوچیکی براش اشک بریزن

وقتی اشتون و لوک اومدن خونه، الکس و لیسا روی تخت لیسا بین دستای هم خوابشون برده بود. لوک مثل همیشه که اتاق بچه ها رو چک میکنه در رو باز کرد و وقتی دید الکس و لیسا چقدر کیوت باهم خوابیده ن، آروم در رو بست. اگر هری بود، لویی رو صدا میکرد و اگر لیام بود، ازشون عکس مینداخت. ولی لوک، این رو برای خودش میخواست. حتی با اشتون هم در موردش حرف نمیزد...

اوه صحبت از لیام شد! اون ترفیع گرفته بود. الان دیگه یه مدیر فروش بود. به این مناسبت، خانواده ی کوچیک مِین یه جشن کوچیک تو آشپزخونه ی خونشون گرفتن. جشن ها خبرهای خوبی به همراه دارن

مثلا توی این جشن، لیام گفت بتی میاد به دیدنشون. اونا پنج ساله بتی رو ندیدن و آنا از ذوق داره خودشو خفه میکنه

"گایز یه چیزی بگم؟"

آنا گفت. لیام چشم غره رفت و زین چنگالش رو زد به لیوانش

"ما بادی هات نیستیم، ما یه مشت نوجوون نیستیم که گایز صدامون کنی"

زین هشدار داد و لیام تائید کرد. آنا پوکر فیس نگاه کرد

"چشم، چشم! ولی اتاق مهمانمون یه ساله که تمیز نشده"

آنا گفت. رنگ زین پرید و چشمای لیام گرد شدن

"فاک! آهق، فردا وقت داریم، نمیری مدرسه"

"ولی لی-"

"همینی که ددی لی گفت، اعتراضی هم نداری!"

زین گفت و اون دوتا لبخندای شیطون خبیثانه به آنا زدن. دخترشون ترسید و سرش رو انداخت. اون تند تند غذاشو خورد و بشقاب و لیوانشو گذاشت تو ماشین ظرفشویی. اون به عبارتی فرار کرد

"عین خودته، نه؟"

لیام چشمک زد. زین چشماشو چرخوند

"نه خیر، اتفاقا خیلیم شبیه توئه"

"اصلا شبیه لوییه! اون همیشه از زیر کار درمیره، فکر میکنی چرا اون همه سختی کشید بره رئیس بشه؟ چون کارش کمتره!"

"رئیس بودن سخته، لیام، یه مثال دیگه بزن!"

و لیام یه مثال دیگه زد. هربار زین اذیتش میکرد و با خنده ردش میکرد. وقتی خودشون رو پیدا کردن، دیدن یک ساعته دارن حرف میزنن و غذاشون سرد شده...خب...هر زوجی به این جور حرف زدنا احتیاج داره

:)


***اینم از این :)

اگه یه ف ف جدید لشتون بذارم میخونین؟ #_#

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top