/34/

***داستان جدید تو پیج Free_LGBT

عه. :) دیک ددیز. لریه، خواستین یه سر کوچولو بزنین***


  "درخت ما از همه شون خوشگلتره نه؟"

  "چون علاقه ی ما خوشگل تره"

***

اشتون مثل همیشه روی کاناپه ولو بود. خسته بود. حوصله ش سر رفته بود. میخواست از سر کلافگی داد بکشه و کوسن زیر سرش رو پرت کنه تو تی وی! مین گرلز هم دیگه شورشو درآورده!

البته اون این کار رو نکرد. میدونست اگه چنین کاری بکنه لوک حتما دلخور میشه. لوک تو آشپزخونه نشسته بود و داشت تو توئیتر چرخ میزد. داشت توئیتای مایکل رو میدید. اونا میشد گفت باهم دوست بودن. ولی بیشتر به حالت اینترنتی

اشتون پوفی کشید و از جا بلند شد. آروم رفت تو آشپزخونه. تو همین حین دست لوک خورد تو فالوورای مایکل رفت تو یه پیج. اشتون خم شد تو گوشی لوک و با دیدن پروفایل کلوم چشماش گرد شد

"هی! ترسوندیم!"

"کلوم؟ آره؟"

"چی؟ نه اش، اونطوری که فکر میکنی نیست! من دستم خورد!"

لوک زود توضیح داد. خوب میدونست اشتون چقدر روی کلوم حساسه. میدونست...ولی با این حال همسرش میره و توئیتر اونو چک میکنه؟

"خب...توضیح لازم نیست...اگه سرد شدی، میتونی بری. من بچه ها رو نگه-"

"اشتون!"

لوک از جا پرید و جلوی اشتون ایستاد. اشتون اخمش رو غلیظ تر کرد

"چرا باید بری توئیتر اونو چک کنی؟"

"چه مشکلی داره؟ من تصادفی دستم خورد! ولی اگه عمدا زده باشم، چه اشکالی داره؟ یعنی میگی کل زندگی ما به چک کردن پروفایل کل بستگی داره؟"

لوک ناراحت شد. اشتون چشماشو از تنفر بست، یعنی کنترلش از دستش خارج شده بود

"کل...کل" اون نفس عمیقی کشید "یادمه همینطوری با همین لحن صداش میکردی"

"اشتون حسادت تو احمقانه ست! تو همسر منی و اون پسر فقط یه اشتباه بود! من حتی وقتی کلومو داشتم بازم تو رو میخواستم خودت که میدونی"

لوک آروم گفت چون نمیخواست دوباره اشتون مریض بشه. لیسا اومد تو آشپزخونه

"میدونین چیه؟ هر دو تون خیلی احمقین!"

لیسا غرید. الکس ترجیح داد تو اتاقش بمونه. چشمای لوک و اشتون گرد شدن

"لیسا!"

"مراقب باش چی میگی!"

لوک و اشتون ریختن سر لیسا. دخترشون فقط شونه هاشو بالا انداخت و در کسری از ثانیه دهنش رو یک متر باز کرد

"الللللللکککککککسسسسسسسسسسسس"

اون داد کشید. کمی بعد الکس اومد تو آشپزخونه. اون خیلی مظلوم بود. لیسا لوک رو روی صندلی نشوند و اشتون رو کنارش، الکس رو روبروشون انداخت و خودش هم کنار برادرش نشست

"خوب گوش کنین و به سوالام جواب بدین!"

همه سرشونو تکون دادن. لیسا ترسناک شده بود. آهم، اون دختر اشتون بود :/

"اشتون فلچر ایروین، بهم ب-"

"هیروین"

اشتون دخترش رو اصلاح کرد و لبخند لیسا باز شد

"دیدی؟ فوری درستش کرد! چون به خانواده ش پایبنده!"

الکس سرشو تکون داد و لیسا رو تائید کرد

"خب، قضیه ی کلوم چیه؟ لوک خوب برام توضیح بده"

لیسا پرسید. الکس میتونست مو به مو جواب بده ولی چیزی نگفت. اون کتابا هنوز هم تو کیفش بودن

"آممم...من روی اشتون کراش داشتم ولی، ولی یه جورایی نمیتونستم به کسی بگم، من-"

"چون شما برادر بودین و مادرتون هوموفوبیک"

لیسا با اعتماد به نفس تکمیل کرد. اشتون و لوک ناباورانه بهش نگاه کرد

"من میدونم، خب بعد؟"

"بعد...من...من با کلوم آشنا شدم. اون واقعا دوستم داشت و من هم همینطور، ولی همیشه ته قلبم آرزو میکردم اونی که دارم میبوسمش اشتون بود"

"آوو"

الکس با چشمایی که قلب پرت میکردن به پدرای فعلن- به پدراش نگاه کرد. لیسا بهش خندید

"بعد؟"

"بعد کلوم تو رابطه مون خیانت کرد. اون پشت سرم با مایکل تو رابطه بود. من هم با کمال میل قبول کردم و درست روزی که کلوم باهام به هم زد، اشتونو بوسیدم"

"وَععع"

الکس بدون کنترلی روی حرکاتش با دهن باز به لوک نگاه کرد. اشتون داشت با پایین تی شرتش ور میرفت ولی لیسا میتونیت اون لبخند کوچولوی خوشگلشو ببینه

"آره، وَع. ما پنهان موندیم. از مادرم. ولی آخر کار بعد مشکلاتی مادرم فهمید و ما از خونه ش بیرون اومدیم. الان اون روز اومده بود دنبال من"

"نگو که اون زنه مادربزرگم بود!"

لیسا یا چشمای گرد گفت و لوک سرشو تکون داد

"حالا چرا اشتون با کلوم دشمنی میکنه؟"

لیسا پرسید و الکس به پاش لگد زد

"چیه!"

"هاششش"

الکس زمزمه کرد. اون دست لیسا رو گرفت

"الان، اشتون لوک رو ببوس و ببخشش، چون اون کاری نکرده بود. ما هم میریم تکالیفمونو انجام بدیم"

"بذار بپرسه"

اشتون گفت و روی میز زد. آروم. الکس لبش رو گزید و روی صندلی نشست. لیسا هم گیج روی صندلیش نشست. همه چیز داشت برملا میشد

"لوک مریض شد- بود. لوک مریض بود" اشتون خودش رو اصلاح کرد. لیسا اخم کرده بود. اشتون ادامه داد: "لوک مریض بود. فشار خونش پایین بود. یه روز، این بیماری کار دستش داد. تو بیمارستان کلوم اومد و هرچی از دهنش دراومد بارم کرد. من از اون به بعد دیگه ازش خوشم نمیومد. کمی که گذشت، ما رفتیم به آپارتمان خودمون. کلوم و مایکل هم اسباب کشی کرده بودن همونجا. چند واحد فاصله داشتیم. کلوم به لوک پیشنهاد تری سام با مایکلو داده بود. البته وقتی مایکل فهمید چند ماه باهاش حرف نزد و مجبورش کرد بیاد از ما عذر بخواد. اگه لوک اونجا نبود، یا مایکل، کلوم الان زنده نبود!"

اشتون توضیح داد. اوووههه اون ترسناک شده بود. الکس به خودش لرزید. اون همه شون رو میدونست به جز تیکه ی آخر. درباره ی تیکه ی آخر تو کتاب هیچی نبود...

وقتی همه چیز حل شد، لیسا گونه ی ددی هاش رو بوسید و بعد اینکه لوک اشتون رو بوسید، با الکس رفتن به اتاقشون

"همه چیز خیلی پیچیده ست. به نظر من بهتره همه چیزو فراموش کنم. کاش از همون اولش اشتون بهم اجازه میداد من کتابو بخونم"

لیسا گفت و اونا وارد اتاق الکس شدن. لیسا کتابش رو برداشت چون اینجا جا گذاشته بود و روی تخت الکس دراز کشید

"چرا پدراتو ددی یا پاپا یا هرچی صدا نمیزنی؟"

الکس بدون مقدمه پرسید. لیسا چپ بهش نگاه کرد

"اونا پدرای تو هم هستن. من زیاد از ددی خوشم نمیاد، برای همین لوک و اشتون صداشون میکنم"

لیسا گفت. نمیدونست الکس حسرت پاپا صدا کردن پدرش رو داره. الکس روی صندلیش نشست

"قدر پدراتو بدون، لیسا"

"قدر پدرامونو بدون، الکس"


***ببخشید برای آپدیت دیر، ببخشید که همه ش سمت لشتون بودیم ولی باید گره ها باز میشدن

چون آخرای کتابیم :(:

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top