/33/

***عکس لباس شخصیتا همه عکس خود شخصیت هان. فکر کردم اینطوری واقعی تر به نظر میرسه، ولی شما آزادید به ذهنتون اجازه بدین هرطور میخواد لباسای بچه ها رو تصور کنه :)***


آنا پیرهنش رو صاف کرد. امشب شب پرام بود. اون موهاش رو بالای سرش جمع کرد، دوباره پیرهن ساده ی مشکیش رو که بالاش تور بود و یقه های سفید داشت رو صاف کرد. کفشای نه زیاد بلند مشکیش رو پوشید و کیف مشکیش رو انداخت روی شونه ش. یه رژ لب کمرنگ زده بود.


اون کت چرمیش رو که روش کلی پیکسل فلزی تامبلری داشت رو پوشید و کلیدای ماشینش رو برداشت

زین و لیام روی کاناپه کادل کرده بودن و داشتن فیلم نگاه میکردن

"من رفتم گایز"

"آنی، ما دوستات نیستیم، ددیاتیم"

"اوکی ددیز"

آنا یه بوسه روی گونه ی هرکدوم کاشت

"عزیزم، خیلی هات و کیوت شدی...میدونی، مثل پدرت. بیشتر شبیه ش شدی"

زین گفت. اون و لیام الان جلوی آنا ایستاده بودن. آنا لبخند زد. لیام کمی سرخ شد ولی خندید

"همچین حرف میزنی انگار من اینجا نیستم"

"اوه بیبی"

"آآآآآآآههههققققق یه بار، فقط یه بار نشد شما قربون صدقه ی من برین ولی آخرش همدیگه رو به فاک ندین"

آنا غرید و خنده ی پدراش رفت هوا. اون سوار ماشینش شد. کمی بعد وقتی به خونه ی دوست دخترش(*-*) رسید، ماشینش رو یه گوشه پارک کرد و وارد ساختمون شد. در واحدشون رو زد و اشتون در رو باز کرد

"هاااای!"

اشتون با خوشحالی آنا رو هدایت کرد داخل. الکس کتش رو برداشت. لوک زود رفت جلوش و موهای پسرش رو درست کرد. الکس لبخند زد. نیش آنا باز شد و بلند سلام داد

"اوه! هی آنی"

"های"

الکس آروم گفت. آنا الکس رو برانداز کرد. اون کت و شلوار خیلی خاص بود و خیلی هم بهش میومد! نه خیلی رسمی بود نه خیلی اسپورت. ولی بیشتر روی اسپورت بود

وقتی الکس کت رو پوشید، آنا دید اون یه جور پارچه ی خاصه که کت نیست، بیشتر روی پیرهن بود. فقط یه کلمه میتونست لباسای الکس رو توصیف کنه: یونیک. شایدم هات...

اییو نه! آنا زیاد دیک دوست نداره :/

در اتاق لیسا باز شد و اون دختر با موهای بلوند حالت دارش که دور شونه هاش ریخته بود بیرون پرید

"آنی!"

"اوه مای گاد! این فرشته رو ببینین!"

آنا گفت و لیسا کمی سرخ شد. لوک و اشتون خندیدن، اشتون زد رو شونه ی الکس و کمر لیسا، لوک هم پیشونی هاشون رو بوسید. سه تا دوست از خونه بیرون اومدن. آنا یواشکی یه بوسه رو گونه ی لیسا گذاشت

"خیلی پرستیدنی شدی بیب"

"اوه! تو هم شبیه پرینسسای بد اَس شدی"

لیسا جواب داد و آنا خندید. اونا سوار ماشین شدن. الکس لبخند زد. خوشش می اومد همه چیز عالی بود. میخواست زودتر ابل رو ببینه...و خیلی زود خواسته ش برآورده شد! ابل یه پیرهن بنفش با یه کت چهارخونه ی آبی روشن و شلوار جین ساده پوشیده بود. اون سوار ماشین شد و بعد سلام دادن، دست الکس رو گرفت و لبخندی زد که میتونست کل جهان رو روشن کنه

*عکس دیگه ای از ابلمون نیسد :'(*

همه به سمت جشن بزرگ پرام به راه افتادن. وقتی رسیدن همراهشون رو نشون دادن و وارد سالن شدن. ابل به دور و بر نگاه کرد تا شاید چهره ی آشنایی رو بتونه پیدا کنه ولی کسی نبود پس دست الکس رو کشید به سمت پیست رقص. الکس خندید

آنا و لیسا نرسیده داشتن میک اوت میکردن...وقتی صدای آهنگ رو شنیدن با خوشحالی به سمت پیست رقص رفتن. اونا کمی دیوونه بازی درآوردن و رقصیدن و "خودشون" شدن. خود واقعیشون!

مثلا آنا هر پسری که میدید رو مسخره میکرد و کلی جوک به لیسا میگفت. لیسا فقط میخندید و آنا رو همراهی میکرد. لبخند الکس بهتر از این نمیشد

"من خسته شدم، بریم یه چیزی بخوریم"

ابل دست الکس رو گرفت و کشید. الکس آروم خندید و گذاشت دوست پسرش هرکاری دوست داره باهاش بکنه. اونا کنار میز بزرگ ایستادن و ابل به محض دیدن دن و فیل جیغ کشید. دن خندید و ابل رو محکم بغل کرد. الکس خندید. فیل هم اون دوتا رو بغل کرد، بعد الکس هم بهشون پیوست

همه شون میخندیدن و در لحظه زندگی میکردن

اونا هر کدوم یه کم نوشیدنی و یه دوتا کوکی و کمی میوه ی خرد شده برداشتن و به سمت نیمکت هایی که جلوشون میز بزرگی گذاشته بودن نشستن. چند تا زوج استریت اونجا داشتن تو حلق هم وول میخوردن

"هیتروسکشوال ها"

فیل با لحن مسخره ای دیکته گفت. همه شون خندیدن. ابل میتونست برق چشمهای دن رو ببینه وقتی داشت به فیل نگاه میکرد

"خب، " فیل حرف زد، "جدا از شوخی،" دن ادامه داد و فیل با فریاد کاملش کرد چون صدای موزیک رو بلندتر کردن: "ما تو مدرسه مون برای سال آخریا و یه سال مونده به آخریا پرام داریم. همیشه تو اولین پرام بعد اینکه همه رفتن درخت خوشبختیمون رو اون بیرون میکاریم. من و دن پارسال کاشتیم"

"و به هم قول دادیم کالج رو باهم بریم ما خوشبختیم و با هم خوشبخت میمونیم"

دن بلند گفت و دست فیل رو گرفت. اونا تو چشمای هم گُم شدن. ابل فقط لبخند زد. اون دست الکس رو گرفت

"ما هم میکاریمش، ما دوتا حالا حالا ها باهم کار داریم"

ابل گفت و الکس فقط دستاشو دور پسر کوتاه تر انداخت و اونو به سینه ش فشار داد. روی موهاش رو بوسید و تونست بوی خوشبختی واقعی رو حس کنه. اون هرگز اینقدر خوشحال نبود

خوشحالی واقعی (اسم) (غیرقابل شمارش): /خـُش.حالي.ــِـ.واقـِ.ای/ احساسی که به انسان دست میدهد و در اثر این احساس انسان قدرت فکر به گذشته یا حال را از دست میدهد و بدن در بهترین حالت خود به زندگی ادامه میدهد. این احساس میتواند موقتی یا دائمی باشد. همراه با لبخند یا خنده ی از ته دل* به سراغ انسان می آید

اوه...

دیکشنری من کامله، نه؟


***مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top