/32/

***واقعا تو مودی نیستم که بنویسم پس ببخشید اگر خوب نبود :'(***


الکس داشت تو نت دنبال یه آهنگایی میگشت...آهنگای ملانی مارتینز. موزیک ویدیوهاش خیلی جالب بودن و متفاوت. ولی اون ملانی رو تو یوتیوب سرچ کرد فقط و فقط بخاطر این که میخواست بدونه ابل به چیا گوش میده. اون آهنگا فوق العاده کیوت و دارک بودن...یه چیزی مثل فایو نایتس ات فردیز

الکس بعد کمی سرچ کردن، یه چیزایی پیدا کرد...یه آهنگ. این آهنگ کل زندگی ابل و خانواده ش رو توصیف میکرد. پس، نوت هاش رو برای گیتار پیدا کرد و فهمید که گیتار نداره...اون گیتارش رو تو خونشون جا گذاشته بود، بله، الکس بلد بود گیتار بزنه، کم و بیش

پس، رفت جلوی در اتاق لیسا ایستاد

در زد

"لی لی"

لیسا در رو باز کرد و چشماشو مالید. خمیازه کشید و بدنش رو کشش داد

"خوابیده بودی؟"

الکس با خنده پرسید و لیسا سرش رو تکون داد

"خب، میخواستم بدونم گیتار داری؟"

"آهههقققق برو از لوکی و اشی بگیر، اونا دیوونه ی موزیکن و هر نوع گیتاری بگی دارن، تازه یه پیانو هم اون گوشه داریم، اشتونم درام کیت داره خیلیم گنده ست"

"واو..."

الکس زمزمه کرد...چه ددی های کولی! اوه...چه ددی های فعلنی کولی :(

"من رفتم بخوابم لوک اومد نذار بیدارم کنه"

لیسا خسته گفت و الکس سرشو تکون داد. لیسا پدراش رو زیاد ددی یا دد صدا نمیکنه :/ چرا؟ آهق، اون دختر لوک و اشتونه، دیگه از بچه ای که اشتون و لوک تربیت کرده باشن نباید بیشتر از این انتظار داشت!

الکس لوک رو تو آشپزخونه پیدا کرد. اون داشت سبزیجات خرد میکرد

"لوک..."

الکس زمزمه کرد. لوک با لبخند برگشت سمتش

"بله عزیزم؟"

عزیزم...هعی

"لیسا گفت شما گیتار دارین"

"بله، چه گیتاری؟"

"همین...فرقی نمیکنه...همین گیتار معمولی"

"اوه میخوای تمرین کنی؟"

الکس سرشو تکون داد و لوک دستاشو شست. اون روی شونه ی الکس زد و هدایتش کرد به اتاق خودش و اشتون. اشتون خونه نبود، رفته بود کارهای اداریشونو انجام بده. قبول کردن سرپرستی الکس راحت تر بود نسبت به قبول کردن لیسا، چون لیسا دختره و الکس پسر...میدونین که، قانونای مسخره!

لوک در یکی از کمد ها رو باز کرد و الکس به گیتار ها و چندتا جعبه ی کوچیک و بزرگ نگاه کرد

"امتحانشون کن، هرکدوم رو که خوشت اومد بردار"

الکس لبخند زد و به دیوار کمد که پوشیده شده از گیتار بود خیره شد، حتما این جعبه ها هم درام کیت اشتون بودن...واو!

ابل تو خونشون داشت نقاشی میکشید. آخر هفته بود و اون تکالیفش رو انجام داده بود. داشت نقاشی تتوی زین رو کامل میکرد...میخواست کاری کنه وقتی زین چشمش به این نقاشی می افته لبخند بزنه...لبخندای اون خیلی ملیحن، ولی میتونن شیطنت آمیز هم باشن. ابل اینو دوست داشت

"ابی، دوستات اینجان"

ابل اخم کرد. هری هیچوقت دوستای اشتون رو "دوستات" خطاب نمیکرد، چون اسعی میکرد اسم همشون رو یاد بگیره-البته ابل دوستای زیادی نداره که برای هری سخت باشه!

فقط دن و فیلن، الکس هم که دوست پسر ابله، مثل پسر خود هری و لویی میمونه...پس کی میتونه باشه؟ ابل به جای پرسیدن سوالای بیشتری، رفت تا ببینه کیه. اون در رو باز کرد و سه نفر جلوش دید...خوب میشناختشون ولی اونا دوستای ابل نبودن

کلارا، هربرت و جاش

"میدونی، من چیزای زیادی میدونم..."

کلارا گفت و ابل رو هُل داد عقب. اونا وارد اتاق شدن و در رو بستن

"خب...ابل لیام استایلینسون عزیز، تو با ما میای به مسابقه ی وان مایک"

"کلارا نمیدونم چی چی عزیزتر، نه!"

ابل با ابروی بالا پریده ش جواب داد. کلارا خنده ی ریزی کرد. اون نقاشی روی میز ابل رو برداشت

"آخییییی اینو گایز!"

کلارا گفت و نقاشی رو تاب داد. ابل زود از دستش قاپید و کنار گذاشتش

"اگه شما درست با من رفتار کنین، من هم باهاتون میام به مسابقه"

"وااااااااایییییییی قبوله قبوله! مثلا...میتونی فردا بیای به جشن باربیکیوی ما؟ میتونی دوستاتم بیاری!"

کلارا با ذوق ساختگیش گفت و ابل به پسرا نگاه کرد. جاش که کلا به پاهاش خیره شده بود و لبخند ریزی روی لبای هربرت بود. آهق!

"میدونی چیه؟ من میتونم یه کاری بکنم، دیگه نمیزنیمت یا به الکس توهین نمیکنیم، تو هم باید بیای تو بند ما"

ابل کمی فکر کرد. اون به کلارا نگاه کرد و بعد به جاش و هربرت

"اون دنبال منه"

ابل با انگشتش جاش رو نشون گرفت. کلارا با چشمای گرد برگشت جاش

"آره پسر؟"

"نه من دیگه دنبال تو نیستم"

جاش گفت و ابل فقط نگاه کرد. اون یادش نمیره، اون هنوزم از جاش میترسه. مگه یه پسر هیفده ساله میتونه دربرابر یه لندهور بزرگتر از خودش دوام بیاره؟

نه

"اگه جاش اذیتت کرد، به من بگو، من از گروه بیرونش میکنم چون من لیدرم"

کلارا گفت. انگار خیلی میخواست این مسابقه رو ببره، پس ابل کیه که بخواد جلوشو بگیره؟

****

لیسا خونه نبود، رفته بود با آنا بیرون. لوک داشت گردگیری میکرد و اشتون داشت اتاقشون رو تمیز میکرد

"اش؟"

الکس بود. اشتون لباسای کثیف رو انداخت توی سبد لاندری و با لبخند جواب داد

"من...من باید یه چیزایی بهتون بگم"

الکس گفت و اشتون سرشو تکون داد. حدس میزد چیزی درباره ی پرام یا پدرش باشه ولی اشتباه میکرد

لوک و اشتون روی کاناپه نشستن و الکس روبروشون. اون نفس عمیقی کشید و تی شرتش رو بالا کشید. با دیدن کبودی های روی شکم الکس لوک دستشو روی دهنش گذاشت و اشتون عقبتر رفت

"الکس"

اشک تو چشمای لوک جمع شد...چرا الکس باید اینطوری بشه؟ لوک الکس رو دیگه پسر خودش میدونه، چرا باید پسر "لوک و اشتون" اینطوری بشه؟ درد بکشه؟

"من...من متاسفم. من مجبور شدم، ولی الان سعیمو میکنم بیشتر غذا بخورم و بالا نیارمش"

الکس زمزمه کرد. اشتون بدون معطلی الکس رو بغل کرد

"من دارو میخورم، من دارم خوب میشم"

الکس خواست خودشو توجیه کنه. اشتون فقط پسر کوچیکتر رو به سینه ش فشار داد

"میدونم...مشکلی نیست الکس، چیزی نیست که ازش بترسی، خب؟ ما همه پشتتی- کنارتیم، ما کنارتیم الکس. تو خوب شدی! من میدونم"

اشتون گفت و موهای الکس رو نوازش کرد. لوک اشکای خودش رو کنار زد و بعد جلوی الکس زانو زد و اشکای اونم پاک کرد

مگه میشه کسی اینقدر خوش قلب باشه؟

مگه تو این دنیای تاریک و وحشتناک امیدی به مهربونی آدما مونده؟

بله

دنیا پر از زیبایی و مهربونیه. فقط کافیه حسش کنیم، بخوایمش، و بعد، پروانه ی آبی که حامل مهر و محبته روی شونه مون میشینه. وقتی لوک و اشتون الکس رو بغل کردن، الکس وجود پروانه رو روی شونه ش احساس کرد...پروانه ی آبی


***ببخشید دیر شد

elnaaz_ghb

ممنون برای داستان گوگولی ولی دارکی که مینویسی. همینطور ممنون که چند وقته اسپم کردی اینو آپ کنم D:

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top