/30/
***نمیدونم چرا ولی من ین ف ف رو خیلی دوست دارم آمممم...یه کم عجیبه ولی کلمه ی عجیب رو بعد به دنیا اومدن من ساختن، اگه میفهمید منظورمو...هاها***
یک ماه میگذشت. الکس دیگه جزوی از خانواده حساب میشد...الکس دیگه مثل پسر واقعی لوک و اشتون شده بود. اون و ابل قرارای کوچیک میذاشتن و الان تو رابطه ی رسمی بودن.
مشکلات حل شده بود...تا حدودی.مثلا اون سه تا قلدر کمتر به ابل و الکس گیر میدادن. به لطف لوک البته، اون بیرون مدرسه هربرت رو گرفت و گفت اگه به پسرش و دوستش نزدیک بشن بد میبینن؛ یا مثلا پدر الکس میبایستی پنج سال و یک ماه تو زندان میموند. بعد اون حتما الکس میخواست که پدرش رو ببینه، اون موقع چی میشد؟
الکس ترجیح میداد بهش فکر نکنه. خب...برمیگردیم به خانواده ی خوشحالمون. الکس عاشق تک تک اعضا بود. ابل خیلی خوشبخت بود که چنین خانواده ای داشت. خب...الان الکس هم خوشبخت بود...برای پنج سال و یک ماه. این واقعیت خیلی اذیتش میکرد پس رفت با پدرای موقتش حرف بزنه
"اشتون من...من میخواستم چیزی بپرسم"
الکس آروم گفت. اشتون تو آشپزخونه داشت ماهی تمیز میکرد. اون چاقو رو روی تخته زد
"بگو!"
اون گفت و الکس کمی ترسید
"وقتی این پنج سال و یک ماه تموم شد، من قراره کجا بر-"
"چی؟"
اشتون پرسید. الکس سرشو انداخت پایین
"فقط خواستم بپرسم"
"الکس عزیزم، تو دیگه لان پسر من و لوکی، با اینکه پدر بی لیاقتت اون توئه. من و لوک تو رو قبول کردیم و سندش رو هم داریم. سرپرستی تو الان به دست ماست. همونطور که لیسا دخترمونه، تو هم پسرمونی. ولی تو هر وقت بخوای برگردی پیش پدرت، ما جلوتو نمیگیریم. ما میخوایم تو درکمال آرامش و شادی باشی، خب؟"
اشتون گفت و پیش بند و دستکش هاش رو درآورد
"میدونم شاید بوی گندی بدم ولی لازمه"
اون با خنده گفت و الکس رو بغل کرد. الکس به آرامشی رسید که تا حالا ازش محروم بود. عشق پدرانه. شاید عشق نباشه ولی علاقه هست
***
"پرام؟"
"پراااااااااااااااااااااممممممممممم"
آنا جیغ بنفشی کشید و با انگشتاش زد به میز لیسا هم همراهی کرد. ابل با کف دستاش کوبید روی میز
"آروم! ما که نمیدونیم میتونیم دوست پسر یا دوست دخترامونو ببریم"
الکس گفت. لیسا ادای گریه کردن درآورد
"ولی من میخوام با بیبیم باشم"
آنا زود گونه ی لیسا رو بوسید. دیگه پیش دوستاش نمی نشست چون هی! لیسا تنها بمونه؟
"خب شاید من خواستم به یه دختر درخواست بدم؟"
فیل خیلی آروم گفت. دن با چشمای گرد بهش نگاه کرد
"فففففففففففف...فاک! فیل من اینجام محض رضای جـِی سی!"
دن با صدای ریز شده ش گفت و ابل خندید. خوشحال بود که دن و فیل هنوز هم باهاش هستن
"از دبیر مسئول میپرسیم"
زنگ ناهار که تموم شد، هرشش نفر رفتن به کلاساشون. آقای ویلیامز مسدول بود. ابل و الکس که این کلاس رو باهم داشتن، تصمیم گرفتن اول بپرسن بعد برن کلاس. توی سالن آقای ویلیامز رو دیدن
"اوه آقا...ببخشید"
"بله؟"
"آممم...ما میخواستیم بدونیم که میشه همجنس خودمونو ببریم به پرام؟"
"البته که آره!"
اون مرد گفت و ابل و الکس لبخند زدن. اونا به کلاسشون رفتن، همه چیز خوب بود و معمولی. لیسا و الکس به سمت خونشون به راه فتادن. هری اومده بود دنبال ابل. آنا هم که ماشین خودشو داشت
لیسا دست الکس رو گرفت. اونا درحالی که باهم حرف میزدن راه میرفتن. یه خانم اومد جلوی اونا ایستاد. لیسا ترسید
"اوه سلام عزیزم، چه حسن تصادفی!"
اون زن بور بود با چشمهای آبی، میانسال بود. لبخند مصنوعی به صورتش داشت
"آو لیسا! این دوست پسرته؟"
"نه نه...برادرمه"
"چی؟"
اون زن با چشمای گشاد پرسید. لیسا داشت کم کم میترسید
"الکس این همون خانمیه که بهت گفتم"
لیسا زمزمه کرد و الکس سرشو تکون داد
"خب ما کم کم داریم به خونتون نزدیک میشیم، چرا من نبرمتون؟ هان؟ فقط کافیه آدرس رو بهم بدین بچه ها"
اون زن مثل یک اژدها بود. لیسا کمی رفت پشت الکس
"خیلی خب کافیه دیگه. ممنون خانم ولی ما خودمون میریم"
"فقط بگین خونتون کجاست"
اون زن غرید. به یقه ی الکس چنگ زد و لیسا رو هُل داد. لیسا خواست به لوک زنگ بزنه که دید یه ماشین کنارشون نگه داشت...ماشین اش بود ولی لوک ازش پیاده شد
"هی هی هی!"
لوک زود اومد و الکس رو از اون اژها جدا کرد
"چه خبره؟"
"این خانم می-"
"لوک!"
اون زن گفت. چشمای لوک گرد شدن...آرنج الکس رو که گرفته بود رو ول کرد
"برین تو ماشین"
اون محکم گفت. الکس و لیسا سور ماشین شدن. لیسا به بیرون خیره شده بود و الکس به دستاش
"فکر میکنی اون زن کیه؟"
"نمیدونم، لی"
"من فکر میکنم مربوط به گذشته شونه"
و این حرف کافی بود تا الکس حدس بزنه...زنی که مثل اژدهاست و از گذشته ی اشتون و لوک اومده، زنی که معتقده اشتون پسرش رو ازش دزدیده، زنی که یه عفریته ست...مادر لوک.
ولی الکس به لیسا چیزی نگفت، اون حق نداشت راز ها رو برملا کنه درحالتی که بقیه میخوان پنهان بمونن. کمی بعد لوک با انگشت اشاره ش برای زن خط و نشون کشید و اون سوار ماشین شد. خیلی عصبی و نگران بود...بدون هیچ حرفی به سمت خونه روند
وقتی تو گراژ نگهداشت و پیاده شدن، دوتا زد رو سقف ماشین که پسر و دخترش از جا پریدن
"ددی اشتون قراره هیچی از این ماجر ندونه...اگه میخواین دوباره مریض نشه هیچی بهش نگین، مراقب باشین وقتی حرف میزنین سوتی ندین چون وقتی پای اشتون وسط باشه من نه بچه میشناسم نه دوست! فهمیدین؟"
لوک خیلی ترسناک شده بود. اون دیگه یه فرشته از فرشته های شیطانی بود. لیسا و الکس زود یه "بله" ای گفتن و رفتن که وارد خونه بشن
"خب اون ماجرا چیه؟"
اشتون بود. آآآآهههقققق. لوک زد به پیشونیش. لیسا لبش رو جوید و الکس خرخر کرد. اشتون اخم کرد
"لوک چی باعث شده که با بچه هات اینطوری حرف بزنی؟"
اشتون پرسید. الکس دست لیسا رو گرفت و اونا وارد خونه شدن. اونا رفتن به اتاق الکس
"من میترسم...احساس میکنم اون زن رو میشناسم...من...من اونو قبلا دیده بودم شاید تو خواب"
"تو خواب؟ احمق نباش!"
الکس آروم خندید. لیسا یه مشت زد به بازوش
"احمق نیستم! تو هم عوضی نباش من راست میگم قسم می-" یک لحظه چشمای لیسا گرد شدن و نفسش رو حبس کرد، "من...من اون کابوس رو دیدم، تقریبا دو سه ماه پیش و وقتی بیدار شدم، دیدم لوک و اش کنارم هستن، براشون تعریف کردم و میدونی چی شد؟ اشتون از اتاق رفت بیرون و لوک منو بوسید و دنبالش رفت. هردوشون ترسیده و ناراحت بودن...خیلی نگران بودن. الکس...من...من رفتم پشت درشون و شنیدم که اشتون یه چیزایی گفت...نمیدونم ولی یادمه که از گذشته داشتن حرف میزدن. من از آنا پرسیدم ولی اون جواب درست حسابی بهم نداد، فقط رفتیم خونه ی نایل و عمو بهم کتابا رو داد"
لیسا نفس عمیقی کشید. الکس نفسش رو حبس کرد
"تو اون کتابا رو خوندی؟"
"نه...نه کامل...من داشتم میخوندمشون که اشتون اومد...اون عصبی بود پس سرش گیج رفت و از بینیش خون پاشید بیرون. لمس شده بود. من خیلی خیلی ترسیدم اونم ازم قول گرفت که دیگه اون کتابا رو نخونم. من قبول کردم! پدرم مهمتره"
چشمای لیسا پر شده بودن. وقتی گفت "پدرم مهمتره" اشکاش ریختن و چونه ش لرزید. الکس خواهرش رو آروم بغل کرد
"نه لوک! تو باید منو آروم کنی نه اینکه سرم داد بکشی! چت شده؟"
الکس و لیسا صدای در رو شنیدن
"نگران نباش این دوتا این آخریا زیاد میزنن به برجک هم"
لیسا آروم گفت. الکس خندید و روی تخت دراز کشید. لیسا لپ تاپ رو باز کرد. به توئیترش سر زد و کمی با پی سی ور رفت
"گایز!"
در اتاق لیسا زده شد. لوک بود
"بله؟"
لیسا جواب داد. لوک در رو باز کرد و لبخند زد
"خب گایز من و ددی اشتونتون فکر کردیم بهتره شام رو بریم مک دونالد، پس آماده باشین"
"چطور آرومش کردی؟"
لیسا با شیطنت پرسید و الکس خندید. لوک هم خندید. اشتون اومد کناز لوک ایستاد
"با دابل مک؟ و یه میک اوت حسابی! اینقدر فضولی نکن هیروین، عاقبتت مثل اون دختره میشه که تو زندگی ما سرک میکشید!"
اشتون گستاخانه جواب داد و الکس و لیسا آروم و کوتاه خندیدن. الکس از این خوشش میومد که لوک و اشتون چه زود آرامش خودشونو به دست میارن!
وقتی ابل درباره ی پرام به هری و لویی گفت لویی کلی مسخره بازی درآورد و آخرکار هری با کوسن راحتیشون لویی رو زد
"خفه شو لویی!"
"آو تو خوشت میاد وقتی من گندکاریاتو برای کسی تعریف میکنم!"
لویی با خنده گفت. ابل فقط داشت نگاه میکرد و لبخند میزد. چشمای هری گشاد شدن
"بول شیییییتتتتت"
"جلوی ابل؟ ابی میدونستی هزات همیشه میگفت ما ها ادب تو رو به فاک دادیم الان خودش جلوی تو میگه بول سام ثینگ که من نمیخوام بگم"
"خـَ. فه. شو. لویی!"
هری دوباره لویی رو زد. ابل که میدونست همیشه این کوسن بازیا به چی ختم میشه -آهم آهم- رفت توی اتاقش و یکی از آهنگای بلینک 182 رو پلی کرد
خانواده ی زیام چون کلا خانواده ی فرهیخته ای هستن،
"زییییییییییییییییییییییییننننننننننننننننننننننن"
آنا جیغ کشید. اوه ببخشید هر سه تاشون هم فرهیخته نیستن فقط زین و لیام
"وات د فاک آنی؟"
زین با چشمای گشاد جواب داد. خب...فقط لیام فرهیخته ست
"شیت! زین تو این پیرهن به فاک رفته ی منو ندیدی؟ همینجا بود!"
لیام پرسید. خب...هیچکدوم فرهیخته نیستن :|
"بگیر"
زین پیرهن لیام رو بهش داد و رفت به اتاق آنا
"تو چی میگی؟"
"من لباس ندارم برای پرام!"
آنا بین لباسای برند مارک پخش شده ش نشسته بود...زین خرخر کرد
"آنا تو این همه لباس داری"
"ددی"
آنا گفت و چشماشو مظلوم کرد
"خیلی خب باشه! این کارت...فقط تنها نرو"
"نمیخوام تو هم باهام بیا"
"زین این پیرهن خراب شده به لطف بعضیا، من میرم یکی دیگه بخرم این رنگیش رو ندارم فردا جلسه ی ماهیانه مونه"
لیام اومد و گفت. زین به آنا که نیش گشادی زده بود نگاه کرد و بعد به ابروهای کج لیام. نفس عمیقی کشید
"خیلی خب! میریم خرید خونوادگی"
"یییییییییییییععععععععع"
***ماست مالی اعلا خواستین در حد لشتون عمل کنین
lol
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top