/3/

***این چپتر شخصیت جدید داریم. لیسا و یه نفر (:***

**عکساشون:***

لیسا:

*میدونم فرد انتخاب کردنم افتضاحه :/*

یه نفر که کتک خورد:

خب...بریم سراغ داستااااااننننن (احساس میکنم مثل نردی نامیز شدم :/(



روز بعد که ابل وارد مدرسه شد، دید یه نفر رو چسبونده ن به درای کمد و یقه ش رو محکم چسبیده ن. اون نمیدونست هنوز هم قلدری تو مدرسه ها هست، فکر میکرد زمان پدراش بوده...پس زود رفت و پسری که هیکلی بود رو کنار زد. پسر قربانی روی زمین افتاد و سرفه کرد

"هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟"

ابل بی اختیار داد زد. اون پسر هیکلی تفش رو روی زمین انداخت و به پسری که داشت سرفه میکرد رو کرد

"دفعه ی بعد، جایی گیرت میارم که هیچ کس نباشه...فهمیدی؟ یتیم بی عرضه"

اون آخرین کلمات رو زمزمه کرد ولی ابل شنید. بعد پسر هیکلی برگشت به سمت ابل

"تو هم کاری نکن صورت باربیتو خرد کنم...فهمیدی؟"

اون گفت و ابل با گستاخی بهش زل زد

"هیچ کاری نمیتونی بکنی...درضمن، یک بار دیگه نزدیک این پسر بشی من جوابگوی بلاهایی که سرت میاد نیستم، حالا تو فهمیدی؟"

ابل گفت و پسر قلدر یقه ش رو گرفت. ابل رو کمی بالا برد طوری که پاهاش به زمین نمیخوردن

"ولش کن!"

اون پسر که تازه نفسشو گرفته بود گفت ولی پسر قلدر توجهی نکرد

"جیم ولش کن!"

فیل بود. اون و دن دویدن به سمتشون و ابل رو نجات دادن. جیم چشم غره ای به فیل و دن انداخت و از اونا دور شد. ابل به پسری که روی زمین بود کمک کرد بایسته. اون خیلی ضعیف بود. دن به ابل کمک کرد و اونا پسر رو پیش پرستار مدرسه بردن. فیل هم وسایلای پسر رو برداشت. ابل از دن و فیل تشکر کرد و اونا فقط لبخند زدن. واقعا نمیدونست چرا اونا میخوان ابل باهاشون دوست باشه

"چیزی نیست، دور گردنت قراره کبود بشه ولی زود خوب میشه. صبحانه خوردی؟"

"بله"

پسر با صدای ضعیفی گفت و چشماشو بست. پرستار لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. ابل با ترس کنار پسر ایستاد

"خوبی؟"

"بله...ممنون"

اون گفت و لبخند مرگ آلودی زد. این لبخند لرزه به تن ابل انداخت. دن و فیل بازوهای ابل رو گرفتن و از اتاق بیرون کشیدنش

"گوش کن،" فیل شروع کرد، "دیگه نزدیک اون پسر نشو خب؟" دن تکمیل کرد. ابل اخم کرد

"چرا؟"

"چون اون از خانواده ی خوبی نیست،" دن گفت، "یا شایدم اصلا خانواده نداره" فیل جمله رو تموم کرد

"چه اشکالی داره؟ چون خانواده نداره باید همیشه اذیت بشه و همه طردش کنن؟"

ابل عصبی پرسید. با منطق اون جور درنمیومد

"ابل!"

لیسا بود. ابل اخم کرد. لیسا اینجا چیکار میکنه؟

"لیسا! تو اینجا چیکار میکنی؟"

ابل پرسید. دن و فیل به دختر بوری که روبروشون بود نگاه کردن. اونا لیسا رو تا حالا تو مدرسه شون ندیده بودن

"با ددی لوک اومدیم منو اینجا ثبت نام کنیم..."

لیسا گفت و توجه ابل به کنار لبش جلب شد...کنار لب لیسا یه زخم بود

"این...این چیه؟"

ابل پرسید و لیسا لبخند کوچیکی زد

"دوتا ددی داشتن این دردسرا رو هم داره. ددی هری تو بهمون گفت اینجا هیچ قلدری نیست. ددی اشی منم گفت میتونم بیام اینجا درس بخونم. مخصوصا که تو و آنا هم اینجایین پس مشکلی پیش نمیاد"

لیسا مظلومانه گفت و ابل دختر کوچیکتر رو بغل کرد. اون برای لیسا خیلی ناراحت بود...چرا باید یه دختر رو تو مدرسه کتک بزنن؟ اوه خدای من این وحشتناکه

"من فیلم و این دن،" فیل با لبخند گفت و با لیسا دست داد. دن هم باهاش دست داد، "ما دوستای ابلیم"

"منم خوشبختم"

"اوه میبینم نرسیده دوست پیدا کردی!"

لوک بود. اون به دخترش لبخند زد و با دن و فیل هم دست داد. از شونه ی ابل زد و بهش گفت مراقب لیسا باشه. ابل لبخند کوچیکی زد و گفت خیالش راحت باشه.

"خب لی، بریم، آقای مدیر میخواد ببینتت، میبینیمت ابی"

لوک گفت و دست لیسا رو گرفت. لیسا دستشو برای پسرا تکون داد و ابل هم براش دست تکون داد. وقتی برگشت و قیافه های دن و فیل رو دید خندید

"اون دوست دختر اون پسر بود؟"

دن پرسید و ابل بیشتر خندید

"نه خب...اون پدرشه"

"نه خدای من! این امکان نداره!"

"وای اون خیلی هات بود!"

دن و فیل شلوغش کردن. ابل سرشو تکون داد و باهاشون خداحافظی کرد. اون کتاباشو از کمدش برداشت و بستش. دید آنا با لبخند کوچولویی پشتش ایستاده

"دیدم که لیسا و لوک اومده ن"

"درست دیدی"

"چرا؟"

"میخواد مدرسه ش رو عوض کنه"

"چرا لبش زخمی بود؟"

آنا با نگرانی پرسید. ابل که از سوالای پشت سرهم آنا خسته شده بود نفسش رو فوت کرد

"برای همینه که میخواد مدرسه ش رو عوض کنه"

"نگو که..."

"بله. درست فهمیدی"

"خدای من! اون حالش خوب بود؟"

آنا فوری پرسید و ابل خندید

"اون خوب بود آنا...با این سوالات من بهت شک میکنما...تو زیادی به لیسا اهمیت میدی. الان اگه من بگم یکی میخواست کتکم بزنه چیکار میکنی؟"

"هیچی میگم: وای خدای من حالت خوبه؟ بعدم گونه تو میبوسم و میگم: ازبس که هیچکس نیست کمکت کنه اینم از حماقتته"

آنا به ابل پرید و ابل دوباره خندید. آنا وارد کلاسش شد. از دست ابل حرصی بود. ابل مثل همیشه شونه هاشو بالا انداخت و وارد کلاسش شد. متوجه شد اون پسر هم تو کلاسشه. حالا فهمید...ابل قبلا هم اون پسر رو دیده بود ولی توجه نکرده بود. اون به هیچ کس توجه نمیکرد شاید برای همین بود که هیچ کس باهاش حرف نمیزد...به جز دن و فیل البته. و این براش عجیب بود

اونروز بقیه ی مدرسه عادی بود به جز اینکه زنگ ناهار فیل و دن به ابل گفتن بشینه کنارشون. ابل قبول نکرد و پشت میز تنها نشست. آنا دوستای زیادی داشت پس زنگای ناهار اکثرا پیش اونا مینشست. ابل پسری که صبح نجات داده بود رو دید. اون آروم به میز ابل نزدیک شد. ابل بهش لبخند زد

"هی! چرا ایستادی بشین"

ابل فوری گفت. یه چیزی تو درونش میگفت این پسر با بقیه فرق داره

"من...من فقط خواستم بگم ممنون برای صبح. نمیدونستم تو دوست دن و فیلی"

"نه من دوست اونا نیستم. خب...من...من ابلم"

"من...الکسم. تو اسم خاصی داری...یعنی نفس مگه نه؟"

الکس گفت و ابل لبخند زد

"درسته. اکثرا معنی اسم منو نمیدونن. حتی پدرام..."

قسمت آخر از دهن ابل پرید بیرون و الکس ابروهاشو بالا انداخت. ابل گاز کوچولویی به برگرش زد. الکس لبخند زد و ابل تازه فرصت کرد ببینتش

اون موهای قهوه ای داشت و چشمای سبز-آبی. روی پوست صورتش کمی کک و مک بود...ولی درکل قیافه ی خواستنی داشت

"خب...آم...ما همکلاسیم نه؟"

"درسته...واحد بعدی من ریاضیه"

"من جغرافیا دارم"

الکس گفت. اسمش خیلی به دل ابل نشست. ابل میدونست که همیشه اسم الکس رو انتخاب میکرد چون فکر میکرد به ابل میخوره!

"اوه...بعدش من میرم باشگاه"

"منم میرم باشگاه"

الکس با لبخند گفت. ابل هم لبخند زد

"پس بیرون کلاست منتظرم باش"

ابل گفت و الکس سرشو تکون داد. غذاش فقط یه بسته سیب زمینی سرخ کرده بود

"هی، تو چرا چیزی نمیخوری؟"

"میل ندارم..."

الکس گفت و بلند شد. سیب زمینی هاش رو هم برداشت

"میبینمت ابل"

"میبینمت"

ابل گفت و دید که الکس غذاشو ریخت توی سطل آشغال...


***خب چطور بود؟

انتقاد پیشنهاد؟

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top