/29/
***"داستان خیلی لز و گیه" چون نویسنده ش دختریه که همیشه رنگین کمون بالا میاره و نسبت به سن و سکشوالیتیش زیادی گیه. البته که من بای سکشوالم. پس، هیچ کس مجبورت نکرده اینو بخونی دوست خوبم :))***
"جیییییییییییییغغغغغغغغ"
اشتون دستاشو گذاشت روی سرش و فشار داد. لیسا و الکس داشتن اتاق بغلی -اتاق لیسا- بازی ویدیویی میکردن که لیسا جیغ میکشید و میخندید. سردردای اشتون شروع شده بود و هیچ داروی لعنتی نمیتونست آرومش کنه...
بالاخره، اشتون از روی تخت اومد پایین و به زور خودشو جلوی در رسوند. در اتاق لیسا رو زد. لیسا زود در رو باز کرد
"هیییییع اش!"
لیسا گفت
"میشه فقط آرومتر؟ آرومتر! لطفا!"
اشتون نالید. لیسا سرشو انداخت پایین
"ببخشید...میخوای باهامون بازی کنی؟ ایکس باکس! سِی یس سِی یس!"
لیسا تیکه ی آخر رو با آهنگ "rude" از گروه مجیک خوند. اشتون خندید. رفت داخل اتاق. الکس بهش لبخند زد و اشتون هم همینطور. اون روی راحتی بنفش لیسا نشست
"صداشو یه ذره ک-"
"اوووکییییی دَد"
لیسا پرید و ولیوم رو پایین آورد. کنار الکس نشست. با کنترل بازی رو انتخاب کرد
"جاست دنسسسسسسسس"
"نه! من بلد نیستم!"
"الکس دونت بی عه پین این دی اَس!" (alex, don't be a pain in the ass)
"لیسا!"
اشتون هشدار داد و لیسا دستشو گذاشت روی دهنش. بعد زود گونه ی الکس رو بوسید و یه بازی دیگه انتخاب کرد. الکس خندید
"خدای من آنا خیلی روت اثر گذاشته"
"آره اون یه دیوونه ست!"
لیسا با افتخار به دوست دخترش لقب داد و اشتون خندید. ولی وقتی مایع گرمی بالای لبش احساس کرد، از جا بلند شد و رفت دستشویی. الکس با ترس نگاه کرد ولی لیسا آه کشید
"یه جور حساسیته...نمیدونم...اونا ازم پنهانش میکنن، ولی میدونی الکس؟ طوفان در راهه!"
"چی؟"
الکس آروم پرسید. لیسا بازی رو پاز کرد
"من سه روز پیش این خانم رو دیدم که میگفت اشتون لوک رو دزدیده...و بعد عاشق هم شدن. اون گفت اشتون لوک رو از مادرش دزدیده"
"وات دا فاک؟"
الکس نمیتونست باور کنه لیسا چی گفت
"نمیدونم...یه جورایی قیافه ش برام آشنا بود. انگار دیده بودمش"
لیسا گفت و دوباره گیم رو پلی کرد. الکس به فکر فرو رفت...فقط یه سری دکمه روی کنترولر رو فشار میداد وگرنه حواسش جای دیگه ای بود...نکنه اون خانمه یکی از فامیلای لوکه؟
نکنه مادر لوکه؟
"اوه خدای من! شما گفتین نمیتونین الکس رو نگه دارین؟"
آنا به پدراش اعتراض کرد. لیام تی وی رو خاموش کرد
"ببین آنی، من یه کارمند اداره م، پدرت جراحیه که همش باید آماده باش باشه، تو یه دانش آموزی و باید به درسات برس-"
"اشتون مریضه!"
آنا بلند به لیام جواب داد. زین اخم کرد
"سر پدرت داد نکش، مِین! الان هم برو تو اتاقت و بیرون هم نیا! زود!"
"من بچه ی سه سا-"
"برو آنا!"
لیام بلندتر گفت و آنا با یه چشم غره برگشت به اتاقش. زین سرشو تکون داد
"کمی حوصله کن زین. ما باید بهش توضیح بدیم، جواب بدیم"
"نه لیام اون نباید سر تو داد بکشه...هیچکس نباید سرت داد بکشه. من ساده به دستت نیاوردم که بذ-"
لیام قبل اینکه زین بتونه دراماتیک بشه زود لباشو روی لبای زین گذاشت. خنده ی لیام تو بوسه شون خفه شد. دست زین روی صورت لیام نشست و زبونش رو روی لب بالایی لیام برای اجازه ی ورود کشید. لیام لباش رو از هم فاصله داد تا اجازه بده زبون زین با زبون خودش برقصن
به abie:
"خوبی ابی پای؟"
آنا به ابل مسج داد. کمی بعد جوابش رو دریافت کرد:
از abie:
"حتما"
به abie:
"واو یه نفر اینجا دلتنگه -_-"
از abie:
"همش تقصیر لوآست"
به abie:
"آ-آ، پسرم درباره ی پدرت درست حرف بزن وگرنه تو دردسر می افتی"
آنا تو ذهنش هری رو تصور کرد که درست همین حرفا رو میزد و اداش رو درآورد. وقتی متوجه شد داره با ابل با تکست حرف میزنه و اون نمیتونه صداشو بشنوه یا ببینتش احساس حماقت کرد. ولی بعد به حماقت خودش خندید...اما دوباره احساس کله پوکی کرد و تصمیم گرفت ولش کنه
از abie:
"فکر میکنی اهمیت میدم؟"
"اووووههههه"
آنا زمزمه کرد. خب اون میخواست یه کاری کنه
پس آنا یه جین مشکی، یه تیشرت صورتی ساده، یه فدورای سفید (کلاه لبه دار) با یه کت پشمی سرخابی تنش کرد، کفشای صورتی کم رنگ ونسش رو پوشید و سوئیچ هاش رو برداشت. نمیتونست اینطوری بشینه تو اتاقش وقتی ابل از الکس دوره و دلش براش تنگ شده
یه یادداشت روی تختش گذاشت که میگفت "برمیگردم" و از پنجره ی اتاقش اومد بیرون. پاشو گذاشت روی شاخه ی درخت -جایی که همیشه میذاره- و از درخت اومد پایین. زود دوید سمت ماشینش و استارت رو زد...وقتی از گراژ اومد بیرون "هوووووو" یی سر داد ولی زود چسبید به فرمون. مثل دیوونه ها خندید ولی کسی توجهی نمیکرد
وقتی رسید به خونه ی استایلینسون ها یه مشت به در زد. خدای من قسم میخورم اینو با ژست لیندا انجام داد چون لینداست که مشت میزنه! نه! اون عوض نشده :)
"آنیییی!"
هری با ذوق گفت و آنا رو محکم بغل کرد. آنا سرفه کرد و خندید. در رو با لگد بست و هری چپ بهش نگاه کرد
"های! من اومدم یه ابل ازتون قرض بگیرم، دارید؟"
آنا پرسید و هری خندید. اون به بالا اشاره کرد و آنا دوید به سمت اتاق ابل
"درو باز کن ابی پااااااییییی! آنی اومده! همون آنی که خیلی خوش-"
"خفه شو آنی"
ابل در رو باز کرد و کلمات رو روی صورت آنا پرت کرد. آنا سوتی کشید و ابل رو هُل داد داخل، بعد بدون هیچ حرفی یه جین مشکی با بند تی و کت چرمی مشکی بیرون کشید و روی ابل انداخت...با یه برس
"بپوش بریم"
اون با صدای لیندا گفت و ابل آه کشید
"اههههه همچین آه میکشه انگار این گند -به اتاق به هم ریخته ی ابل اشاره کرد- به خاطر ترکیدن دوست دخترشه!"
"من گیم"
ابل خندید. آنا نیشش رو باز کرد
"بِرد...بِررررررددددد بیبی! از همونایی که تیلور سوئیفت هر هفته عوضش میکنه"
آنا گفت و از اتاق رفت بیرون
"ده دقیقه ابل فاکینگ استایلینسون!"
آنا داد زد و از پله ها پرید پایین
"خوشحالی آنا...چه خبر؟"
هری چشمک زد و یه ماگ داد دست آنا. آنا ریز خندید
"میخوام برم دوست دخترمو ببینم. میدونین...میخوام تا آخر عمرم دوست دخترم بمونه چون اگه ازدواج کنیم هر روز میبینمش و میگم: خدای من! منو از دست این فاکر خلاص کن"
آنا تیکه ی آخر رو با لحن مدیسون گفت و هری خندید. اون از شکمش گرفت. آنا خیلی تو تقلید صدا و ادا خوب بود
"خدایییی منننن این دقیقا چیزیه که مدی به نایل میگه"
"آره...نمیدونم چرا"
آنا با صدای لیندا جواب داد و هری بیشتر خندید. آنا کمی از قهوه ش رو خورد
"آره آره خاله مدی همیشه اونطوریه"
آنا صدای الیسان رو درآورد و مثل الیسان خرخر کرد. هری داشت میخندید
"هاهاه! من دوستش دارم اون باحال و دیوونه ست"
آنا صدای ادموند رو درآورد و هری اونقدر خندید که صندلیش خم شد. داشت میافتاد که یه نفر نذاشت. وقتی هری اشک چشمشو کنار زد، ابل رو دید
"اوه ممنون هانی"
هری با لبخند مهربونش گفت و ابل بهش لبخند زد. اون گونه ی پدرش رو بوسید و آنا خداحافظی و تشکر کرد. اونا از خونه ی استایلینسون ها اومدن بیرون و سوار ماشین آنا شدن
"پیش به سوی گرل فرند"
آنا داد کشید و ابل خندید. وقتی به جلوی در رسیدن، آنا نفس عمیقی کشید. ابل لبخند زد؛ اون چند قدم با الکس فاصله داره. الکس همین دو سه روز پیش اومده بود اینجا ولی ابل خیلی دلتنگش بود
در رو زدن
"آنی! ابی! واو بیاین داخل"
اشتون بعد اینکه در رو باز کرد گفت. ابل میتونست دوتا لکه ی خون روی پیرهن اشتون ببینه
"الکس و لیسا تو اتاق لیسان...هَو فان لاو بیردز"
اشتون با خنده گفت و آنا نیشش رو باز کرد. اونا رفتن توی اتاق لیسا
"لیسا! عقبتر بشین!"
آنا با لهجه ی لوک گفت درحالی که صداشو کلفت کرده بود تا مثل صدای لوک بشه ولی نشد. چشمای لیسا گرد شد و پرید آنا رو بغل کرد
"خدای من!"
الکس هم ابل رو بغل کرد ولی کمی طولانی تر از بغل لیسا و آنا بود. الکس و ابل تصمیم گرفتن برن به اتاق الکس. وقتی ابل وارد اتاق شد و همه چیز رو چک کرد، خیالش راحت شد
"خب...نظرت راجع به زندگی جدیدت چیه؟"
ابل گفت. اون به لبای الکس زل زده بود. الکس کمی سرخ شد ولی جواب داد:
"لوک واقعا یه فرشته ست، اشتون خیلی باحاله و لیسا دختر اوناست...میدونی...اون هم مهربونه هم یه ذره شیطون. اون واقعا عاشق داشتن برادره چون همین دو روز رو همچین مراقبم بوده که انگار من گرونترین جواهرشم!"
ابل خندید. الکس هم لبخند زد
"خوشحالم که خوشحالی. تو همه ی رازهای این خانواده رو میدونی پس میتونی راحت تر معنی کارها و حرف هاشون رو بفهمی. لوک و اشتون خودشون تو رو خواستن...هیچ وقت احساس نکن که وبالی...اینو میگم که مراقب باشی همچین فکرایی به سرت نزنه"
ابل گفت چون میدونست الان الکس احساس یه مزاحم رو داره. الکس سرشو تکون داد. ابل لبخند کوچولویی زد و به جای خیره شدن به لبای الکس، بوسیدشون...
"جیغ میکشما!"
آنا بلند گفت و لیسا خندید
"اوه بیبه"
"خدای من تو خیلی افتضاحی!"
آنا زمزمه کرد. لیسا که روی آنا بود خندید. اون میخواست با آنا کُشتی بگیره چون اون لیساست، ولی آنا بخاطر گرلی بودنش از این کارا خوشش نمیومد...خب شاید اگه لیسا تو حالت دیگه ای روش چنبره میزد خوشش میومد ولی اینطوریشو نه!
"آنا...میدونی که توی رابطه مون من پسرم"
لیسا پوزخند زد. آنا خندید
"لیسای احمق! این حرفا مال نادوناست! ما هر دو دختریم"
"نادون خودتی! الان حرف نزن و منو ببوس!"
اشتون روی کاناپه درحالی که نشسته بود خوابش برده بود. وقتی لوک وارد پذیرایی شد، اشتون رو توی خواب آرومش دید. برای هزارمین بار عاشقش شد وقتی کت چرمیش رو روی همسرش کشید :)
***کاورای جدید کار میراست :) خودش یه کاور بوک داره کاور خواستین به اون کتابش یه سر بزنین
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top