/28/
***این چپتر دوتا عکس داره چون من نمیتونستم تصمیم بگیرم کدومو بذارم ._.***
"خب...آمممم...ما چرا اینجاییم؟"
اشتون پرسید. هری آه کشید. لویی پیشنهاد داده بود با دوستاشون مشورت کنن برای همین یه قرار تو این پارک گذاشته بودن. اشتون، لوک، زین، لیام، لیندا، نایل، ابل، هری و لویی روی چمنا نشسته بودن
هری و لویی برای دوستاشون تعریف کردن که چه اتفاقی برای الکس افتاده
"خب چرا خودتون-"
لویی حرف لیندا رو قطع کرد:
"چون ما نمیتونیم. این هم برای همیشه نیست. فقط تا زمانی که پدرش از زندان بیاد بیرون نگهش دارین. حالا کدومتون میتونه؟"
همه به هم نگاه کردن و بین هر زوج پچ پچی شد
"من و لیام هر دو شاغلیم، به زور میتونیم به آنا برسیم چه برسه به الکس"
زین گفت. متاسف بود
"دوقلوهای من اونو ز اینکه به دنیا اومده پشیمون میکنن"
لیندا گفت. لویی و هری آه کشیدن
"خب...شاید ما تونستیم یه کاری بکنیم. نه من شغلی دارم نه لوک. پس فکر کنم با الکس کنار بیایم"
اشتون گفت و لبخند زد. لوک سرشو تکون داد. لویی هم لبخند زد
"فقط اول باید با لیسا حرف بزنیم"
لوک یادآوری کرد
"لیسا و الکس همدیگه رو میشناسن و دوستن"
ابل بالاخره به حرف اومد. قیافه ش طوری بود که میتونست هرلحظه بزنه زیر گریه. هری با دلسوزی پدرانه ش بهش نگاه کرد. اشتون و لوک سرشونو تکون دادن. بعد این خانواده ی پرجمعیت، به استارباکس رفتن و یه جشن کوچیک گرفتن
چون همه سالم بودن و کنار هم. اونا لیاقت خوشی رو دارن چون برای رسیدن به این آرامش و خنده ها خیلی سختی کشیده ن
اشتون و لوک برگشتن به خونشون. لیسا خونه بود. اون زود پرید جلوی ددی هاش
"راستشو بگین این جلسه ی سری چی بود؟ آنا بهم گفت...بگین دیگه بگین بگین"
لیسا تند تند گفت و لوک خندید. اشتون لبخند زد
"خب من و لوک میخوایم یه برادر برات بیاریم"
"نههههههه اشتون تو بارداری؟ خدااااااایییییی منننننننن من نمیتونم باور کنم! سلام داداچ کوشولو"
لیسا به شکم اشتون دست کشید و اشتون سرخ شد. لوک دست لیسا رو پس زد، چون هی! اش مال لوکه!
"خب پس چی؟"
لیسا پرسید و چشماش گرد شدن
"نههههه لوک نکنه تو باردا-"
"ما هیچکدوم باردار نیستیم لیسا. برادر جدیدت رو میشناسی. اسمش الکسه"
لوک گفت. لیسا جیغ کشید
"خدای من همون پسر هااااااته که همش تو نخ ابل بووودددد هیچیم نمیخورد؟"
لیسا دور خونه پرید. اشتون خندید ولی لوک تو فکر بود. هیچی نمیخورد؟ الکس...آممم...هیچی نمیخورد؟ اون...نکنه اون...آمممم...خیلی خب کافیه لوک فکرای ترسناک نکن!
"خدای من ممنووووووونننننننننننننن"
لیسا ددی هاشو بغل کرد. اشتون رفت دستشویی و لوک میدونست بعد مصرف داروهای اون دکتر بی اعصابه حال اشتون بدتر شده
ولی...دکتره تو داروخونه گفت...نگفت؟
روز بعد، اشتون رفت دنبال الکس. لوک و لیسا هم یه اتاق براش آماده کردن. لیسا پوسترای بوی بندها رو زده بود روی دیوار. خیلی شوق داشت؛ این لوک رو خوشحال میکرد. لوک یه شام بزرگ درست کرد
"الللللکسسسس عزیزم، اشتون اومده دنبالت"
لویی صدا کرد. الکس کوله پشتیش رو برداشت. ابل اشکشو پس زد
"من که نمیرم جای دور...میرم پیش کسی که بیشتر از همه دوستش داری"
الکس با خنده گفت و محکم ابل رو بغل کرد. ابل سرشو تکون داد و با فکر اینکه اشتون مراقبشه دیگه گریه نکرد...آره، ابل در این حد شیفته ی اشتونه
"مراقب خودت باش خب؟"
الکس گفت و یه بوسه ی آروم روی لبای ابل گذاشت. ابل سرشو تکون داد
"تو هم مراقب خودت باش، آقای دردسر"
ابل گفت و اونا آروم خندیدن. بعد اومدن پایین. ابل با دیدن اشتون دوید و محکم بغلش کرد. اشتون خندید و زندگی توی خونه ی استایلینسون ها جاری شد. حداقل به نظر ابل اینطوری بود
"مراقب پسر من باش"
ابل زمزمه کرد. اشتون سرشو تکون و پیشونی ابل رو بوسید. به الکس که گونه هاش سرخ بودن لبخند زد. هری الکس رو بغل کرد. محکم. الکس مثل پسر خودش بود. هری خیلی جوونه برای این احساسات قوی، ولی گذشته ش اونو قوی کرده. اشتون دست الکس رو گرفت و اونا سوار ماشین شدن. الکس فقط یه بوسه روی پیشونی از لویی دریافت کرد ولی اون هم براش مملو از محبت بود، درست مثل آغوش گرم هری...و بوسه ی ابل
"خب الکس...من رو دوست خودت بدون...و پدرت. البته اگه میخوای. دادگاه پدرت هفته ی آینده ست و من میدونم هیچ کس نمیتونه جای اونو برات بگیره"
اشتون گقت و الکس سرشو تکون داد. اون لبخند زد
"تو و لیسا باهم تو مدرسه دوستین؟"
"بله"
الکس کوتاه و مودبانه جواب داد
"میدونی...مادر من هوموفوبیک بود. اون برادرمو بیشتر از من دوست داشت. اون...ما...من از دستش فر-"
"من کتابا رو خونده م. من میدونم. متاسفم"
"اووهههه"
اشتون خندید
"ولی لطفا به لیسا نگو. میدونم خودش میدونه ولی اون هیچی درباره ی بیماری من یا لوک نمیدونه"
اشتون گفت و الکس سرشو تکون داد...
"خب...تو منو میشناسی ولی من نمیشناسمت پسر! حالا با یه کلمه هر کی رو میگم توصیف کن تا بفهمم تو یکی از مایی یا نه"
اشتون با لبخند بزرگش گفت. الکس خندید. اشتون مرد جالبی بود
"خب، اول لوک"
"فرشته؟"
"لیام"
"کدوم لیام؟ لیام بزرگ یا لیام کوچولو که همون ابله؟"
"اووووه پسر!"
اشتون سوت کشید. الکس برای یه لحظه آرزو کرد اشتون پدر واقعیش بود...اون چیزی نگفت. بعد کمی جوک اینور و اونور، اونا رسیدن خونه
"خیلی خب...اگه لیسا با نیش باز و جیغ خفه شده ش بهت نگاه کرد بعد پرید بغلت و جیغ کشید، شایدم از خوشحالی گریه کرد تعجب نکن، اون خیلی تنها بود و الان داره سکته میکنه چون یه برادر جدید داره"
اشتون با خنده و یک نفس گفت. اون در رو باز کرد. الکس ترسید. میدونین...یه جوری از عکس العمل لوک میترسید، ولی لوک یه فرشته ست، مگه نه؟
"هلوووووووو"
لیسا بلند گفت و با نیش باز به الکس نگاه کرد و جیغش رو خفه کرد. لوک زود رفت جلو با لبخندی که از ته دل واقعی بود به الکس خوش آمد گفت. اون الکس رو بغل کرد. خب...این خوب بود مگه نه؟
لیسا که طاقتش طاق شده بود، پرید بغل الکس و جیغ کشید. بعد زد زیر گریه
"من نمیتونم باور کنم نههههه"
اون هق هق کرد. لوک آرومش کرد و اشتون با بازوش به الکس زد
"بهت چی گفته بودم؟"
الکس خندید. اشتون درست گفته بود. اونا جشن گرفتن و الکس متوجه شد چقدر اونا به هم علاقه دارن...ابل میگفتا، خودش تو کتاب خونده بودا، ولی باور نمیکرد در این حد باشه :)
خب...الکس هیچی نخورد. به جز یه تیکه استیک و یه کم سالاد. لوک فهمید ولی به روی خودش نیاورد...اشکاش پشت چشماش رو سوزوند ولی نذاشت اونا بریزن بیرون. بعد شام، اونا تی وی دیدن و کلی باهم صحبت کردن. درست مثل یه خانواده ی واقعی
شب، لوک خوابش نمیبرد
"لوک...مشکلی هست؟"
"به نظرت الکس چقدر زجر کشیده؟"
لوک زمزمه کرد. اشتون برگشت سمتش و یه لبخند آروم زد
"زیاد...خیلی بیشتر از رنجای خانواده ی ما"
اشتون گفت و لوک تعجب کرد
"چرا؟"
"چون اون تنها همه چیز رو پشت سر گذاشته. من تو رو دارم، زین و لیام همو، هری و لویی همدیگه و ابل رو دارن. ولی الکس تنها بوده. هیچی نمیخوره...من شنیدم که هرچی خورده بود رو بالا آورد. ولی خوب میشه. شاید با من راحت تره پس من باهاش حرف میزنم"
اشتون آروم گفت و گونه ی لوک رو بوسید
"الان نگران نباش و بخواب پنگوئن گنده"
"عوضی"
لوک خندید. اون به زور خودشو تو بغل اشتون جا داد
"لوووک من از بیگ اسپون بودن بدم میاد"
"همین یه شبو فلامینگو"
"آهههه...هرچی تو بگی پنگوئن گنده"
***من دارم رنگین کمون بالا میارم *-*
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top