/24/

نایل و ادموند اومده بودن خونه ی هری و لویی تا نایل امانتیشو تحویل بگیره. آآآممم...کتاباشو میخواست

"خب؟ چرا یاد اونا افتادی؟"

هری پرسید و چایشو مزه مزه کرد. نایل شونه هاشو بالا انداخت

"میخوامشون"

"چرا؟"

"یه نفر میخوادشون"

نایل گفت. چشمای هری گشاد شدن

"نه نایل...تو اونا رو به هیچ کس نمیدی، خب؟ هیچ کس! فکر نکن منم مثل اشتون کوتاه میام"

هری گفت. لوک بهش گفته بود چی شده بود. نایل پوفی کشید. تلفن خونه زنگ خورد. هری از جا بلند شد و جواب داد

"بله؟"

"هری؟ هری...میتونی بیای اینجا؟"

لویی بود. اون یه ساعت پیش رفته بود بیمارستان چون ابل مسموم شده بود. چیز مهمی نبود برای همین هری ترجیح داد بمونه خونه و سوپ درست کنه

"چیزی شده؟"

"یه سری مدارک میخوان...آممم...میاریشون؟"

لویی پرسید و هری گفت مشکلی نیست. لویی گفت چه مدارکی میخوان و هری با شک تلفن رو قطع کرد

"چی می گفت؟"

نایل پرسید. هری شونه هاشو بالا انداخت. رفت و مدارک رو برداشت

"من میرم بیمارستان..."

"ما هم میایم"

نایل زود گفت و از جا پرید. پسر کوچولوی بور موفرفری هم باهاش از جا پرید. چشمای روشنش درخشیدن و هری خندید. اونا از خونه خارج شدن و سوار ماشین نایل شدن. هیچکدوم تو راه حرفی نزدن. وقتی به بیمارستان رسیدن نایل اسم ابل رو گفت و اونا بخش رو بهشون نشون دادن. نایل اخم کرد

"مسموم شده بود؟"

"آره...چطور مگه؟"

هری با ترس پرسید

"هه...دروغگوی کوچولو" نایل زمزمه کرد ولی هری نشنید، بعد به هری گفت: "خب، نترس...لویی اونجاست خب؟"

"چی شده نایل؟"

هری پرسید. نایل به اد اشاره کرد و دست هری رو گرفت و کشید. وقتی به لویی و بقیه رسیدن، قدماشون تند تر شدن. هری با ترس به قیافه های دن، فیل، الکس و از همه مهمتر لویی نگاه کرد. سر الکس روی شونه ی لویی بود. هری تعجب کرد

"لویی؟ چه خبره؟"

"آروم باش هری"

لویی از جا بلند شد و الکس بهشون نگاه کرد. نایل کنار الکس نشست و ادموند هم پرید بغل باباش. هری ترسیده بود

"یه چیزی شده...فقط شلوغش نکن...اون خوبه"

"چی شده لویی؟"

هری با قلبش که تو دهنش میزد پرسید. لویی هاش کرد

"گوش کن...ابل زخمی شده برای همین آوردیمش اینجا اون-"

"زخمی؟ اون با دن و فیل رفته بود بیرون نرف-"

"هری آروم باش خب!"

"تو هم بگو چه خبره خب!"

هری داد زد. لویی دوباره هاش کرد

"گوش کن هری...گویا...گویا...ابل تیر خورده"

لویی گفت و چشمای هری گرد شدن...کمی بعد شروع کرد به خندیدن

"خنده دار نبود ولی...ابی میتونی بیای بیرون"

"احمق نشو هری! میخوای ببینیش؟"

لویی پرسید و هری سرشو تند تند تکون داد. تیر؟ آخه این چه شوخی مسخره ایه؟

"جدا تیر خورده؟ من فکر میکردم این اتفاقا تو آمریکا می افته"

نایل گفت و خندید. الکس عصبی بهش نگاه کرد

"ببخشید؟"

"من نایلم، عموی ابل...اینم ادموند پسرمه"

نایل با لبخند جواب داد. الکس به یاد آورد...آآووو نایلر! دن و فیل مودبانه گفتن خوشبختن و الکس هم همینطور. نایل لبخند زد...اون نگران بود ولی چون میدونست ابل خوبه لبخند میزد

هری وارد اتاق شد. فقط پنج دقیقه وقت داشت. اشکاش نمیریختن، خشک نشده بود...پدرانه رفت جلو، پدرانه محکم ایستاد و پدرانه پیشونی پسر بیهوشش رو بوسید

ولی وقتی بیرون اومد...

عاشقانه شکست...عاشقانه اشک ریخت و عاشقانه عشقش رو بغل کرد

"چرا؟ چرا پسر من؟"

هری ناله کرد و هق هق هاش نفساشو بریدن. لویی فین فین کرد و هری رو محکمتر بغل کرد

"هری خواهش میکنم، آروم باش عزیزم"

لویی گفت و هری آروم تر شد...اشکاشو پاک کرد و با خنده ی شکسته ش اشکای لویی رو بوسید. لویی سرشو نداخت پایین. این شگفت انگیزه که یکی میتونه بعد شونزده سال باعث شه خجالت بکشی...

"خب الکس...چرا رفتی؟"

هری پرسید وقتی برگشتن. دن و فیل ساکت بودن. ادموند به الکس خیره شده بود

"من...من متاسفم. بخاطر همین بود که من رفتم. من نمیخواستم ابل رو تو دردسر بندازم"

الکس کلماتی رو که انگار دیگه حفظ شده بود رو به زبون آورد. هری آهی کشید...نایل به لیندا زنگ زد. لویی بهش گفت چیزی نگه ولی نایل درحالی که میخندید و به صورت لویی نگاه میکرد همه چیز رو به لیندا گفت. چون لیندا زن عموی خوبیه، جیغ کشید...اوه...اون عوض نشده (: لیندا فقط زن عموی خوبی نیست، اون اولین دوست ابله...

لیندا گفت تا بیست دقیقه میرسه درحالی که فاصله ی بیمارستان تا خونه ی نایل و لیندا یه نیم ساعت، چهل دقیقه ای میشد

"دیوانه"

نایل با خنده گفت و گوشی رو قطع کرد. ادموند روی سینه ی پدرش لم داد و نایل سرشو بوسید. چشمای هری پرشدن و لبشو گاز گرفت تا گریه نکنه. لویی به دن و فیل گفت میتونن برن و ازشن خیلی تشکر کرد ولی اونا گفتن بهتره ابل به هوش بیاد و بعد برن

دکتر گفته بود تقریبا یه دوساعت بعد به هوش میاد. بیست دقیقه ی بعد لیندا و الیسان هم اومدن. لیندا نفسنفس میزد و اشکاش داشتن صورتشو میشستن. نایل با دیدن همسرش تو اون وضعیت زود بلند شد و ادموند رو کنار زد. لیندا رو بغل کرد و بینی و پیشونیشو بوسید

"دیوونه چرا گریه میکنی آخه؟ اون خوبه"

"خیلی ترسیدم...نایل عوضی اونطوری میگن آخه؟"

لیندا سرزنش کرد ولی آروم شده بود...البته که دستای نایل دورش بهش احساس خوبی میداد...

"خیلی خب...با الکس آشنا شو...پرنس اشک آلود ابل"

نایل با خنده گفت و الکس سرشو انداخت پایین. ولی با لیندا دست داد و گفت خوشبخته. لیندا هری رو بغل کرد

"هری...اون خوب میشه خب؟"

"باشه"

هری زمزمه کرد...سه ساعت از بیرون اومدن ابل از اتاق عمل میگذشت که ابل به هوش اومد. گنگ بود...اولین کسی که دیدش هری بود. ابل نمیتونست تکون بخوره چون هنوز منگ بود...داروهای بیهوشی گیجش کرده بودن. ولی میتونست حضور هری رو حس کنه. یه چیزایی میدید...مثل یه نفر قدبلند که بالاسرش بود. ناخودآگاهش میگفت هریه. بعد یه مرد قد کوتاه تر کنارش ایستاد...لویی؟

پدرام

"هزا..."

ابل زمزمه کرد و هری احساس کرد روحش از بدنش جدا شده...اونطور که ابل بی جون و بی رمق اسمشو صدا کرد قلبش رو تیکه تیکه میکرد...تیکه های قلبش در قالب اشک از چشماش ریختن بیرون...

"عزیزم...ابی...من اینجام"

"هری آرومتر گیجش میکنی"

"چطور آرومتر وقتی پسرم داره جلوی چشمام جون میده"

هری زمزمه کرد و لویی سر هری رو بغل کرد...

*******

زین و لیام روی تخت دراز کشیده بودن و چون کاپل فرهیخته این، کتاب میخوندن. لیام داشت یه رمان از استاد تاکین میخوند و زین یه کتاب درباره ی پزشکی میخوند. عینک خیلی بهش میومد طوری که لیام رو مجبور میکرد هر از گاهی خم شه و گونه شو ببوسه

لیام با خنده گونه ی زین رو بوسید. زین خندید

"لیییی دارم سعی میکنم کتاب بخونم ولی هنوز تو صفحه ی پنجمم! اذیت نکن"

زین گفت و لیام خندید...از خنده های واقعیش بود. از اونایی که چشماش ریز میشن و دهنش باز و به بینیش چین میده...یه خنده ی واقعی. زین لبخند زد

"آخه خیلی کیوتی"

لیام گفت و یه بوسه ی دیگه رو گونه ی زین گذاشت

"کیوت؟ کیووووتتتتتت؟ من سی سالمه تو بهم میگی کیوت؟ سیریسلی لیوم؟"

"صد سالتم باشه همون زین غرغروی عینکی کیوت منی"

لیام گفت و زین خندید...آخ همسرش خیلی عجیبه. ولی اون لیامه پس فقط لیام بودن برای زین کافیه

"تو خیلی بی شعوری"

"عه!"

لیام اعتراض کرد. زین خندید

"خیلی بیشعوری ولی دوستت دارم"

زین کتابش رو پرت کرد کنار و لیام بلند خندید. زین روی لیام چنبره زد و محکم بوسیدش

"آرووووممم...آنا خونه ست"

"خفه شو لی! همش تقصیر خودته"


***آهم آهم

جلوتر از این نمیشد بریم میدونین که *سرفه خشک* خب

ممنون از همه کسایی که این ف ف رو دوست دارن (: تک تکتون لبخندای منین (:

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top