/23/

"خب...برو زود باش"

دن غرغر کرد

"آره ما اینجا منتظرتیم"

فیل گفت. ابل از ماشین پیاده شد. جلوی در ایستاد. میخواست در رو بزنه که در باز شد و الکس با بینی خونی اومد بیرون. چشماش اندازه ی توپ گلف گرد شده بود...ابل رو هُل داد کنار و در رو محکم کوبید. صدای داد از داخل شنیده شد. ابل دستشو روی بالای لب الکس کشید و انگشتاش از خون الکس سرخ شد

"ال-"

"اینجا چیکار میکنی؟"

الکس شاکی بود...عصبانی بود...بدجور. ابل به خودش لرزید

"من به خاطرت اومد-"

"به نظرت چرا از اون مدرسه ی لعنتی رفتم؟"

الکس گفت و ابل رو دوباره هُل داد

"به نظرت -ابل رو هُل داد- چرا؟"

"الکس!"

ابل سکندری خورد ولی خودشو کنترل کرد. الکس دوباره هُلش داد تا از باغچه ی مرده ی خونه ی الکس بیرون اومدن

"چرا؟"

ابل داد زد. نمیدونست صداش میتونه در این حد بلند باشه. الکس خشک شد

"چرا؟ بگو بفهمم"

ابل دوباره داد کشید. میدونست اگه یه بار دیگه اون طوری داد بکشه صداشو از دست میده

"چون میخواستم تو از من دور بمونی...من دردسرم ابل، خود خود خودِ دردسر"

"من توجهی نمیکنم"

ابل زود جواب داد. الکس دستی به موهای خوش حالتش کشید...اون خوش قیافه بود...خیلی

"ابل من...من متاسفم ولی تو نمیتونی توجه نکنی. تو باید هرچه زودتر از اینجا دور شی وگرنه پدرم درجا میکُشتت"

"ولی من-"

"برو!"

الکس با دیدن پدرش که با تفنگ از خونه بیرون اومد سر ابل داد زد. ابل به مرد نگاه کرد که ریش داشت و آماده ی شلیک به ابل بود. الکس ابل رو هُل داد. دن و فیل زود از ماشین پیاده شدن. الکس خواست ابل رو نجات بده ولی پدر الکس تعادلشو از دست داد و شلیک کرد

گلوله رها شد

الکس همراه ابل روی زمین افتاد...صدای نفس ها...الکس احساس کرد چشماش تار شده ن...

"ابل...ابل"

دن و فیل مرد -پدر الکس- رو گرفتن. فیل با دسته ی تفنگ دراز زد وسط کتف مرد و پدر الکس بیهوش شد. بعد به سمت الکس و ابل دویدن

"ابل"

دن جیغ کشید. یه سوراخ خونی بالای قلب ابل بود...بالای قلبش و توی شونه ش. چشمای آبیش باز بودن. به زور نفس میکشید

"لعنتی...الکس بلندش کن احمق"

فیل داد کشید و الکس که خشک شده بود زود ابل رو روی دستاش بلند کرد. فیل گفت به پلیس زنگ میزنه و دن میتونه ابل رو ببره بیمارستان. قلب دن و الکس توی دهنشون میزد. اشکای الکس روی صورتش ریختن...هق هق کرد...مُرد و زنده شد

همش تقصیر اون بود

آره الکس خود دردسر بود

"ال-"

"حرف نزن خب؟"

الکس گفت و پیشونی ابل رو بوسید. دستش رو روی زخم ابل گذاشته بود، انگار میخواست با اینکارش سر زخم رو ببنده

"رسیدیم"

دن جلوی نزدیک ترین بیمارستان نگه داشت...ابل چشماشو بست...درد داشت...درد سوزان. این درد رو قبلا حس نکرده بود. یه درد سوزان بود. گلوله ی آتشین هنوز هم داشت بین ماهیچه هاش میسوخت

ابل رو زود به اتاق عمل بردن. دن روی نیمکتا ولو شد ولی الکس همونجا ایستاد

"باورم نمیشه"

دن زمزمه کرد و گوشیش که داشت زنگ میخورد رو برداشت. فیل بود. میگفت پلیس اومده و میخوان ابل رو ببینن، پس دن اسم بیمارستان رو بهش گفت. فیل قطع کرد. با دیدن گوشی، دن یادش افتاد که بهتره به پدرای ابل هم زنگ بزنه. پس زنگ زد به خونشون

"بله؟"

یه صدای ریز بود...این حتما ددی دیگه ی هریه

"آممم...آقای استایلین من دنم"

"اوه هی دن، چطوری پسر؟"

"آممم...من...خوبم...میگم...انگار ابل مسموم شده بود ما آوردیمش بیمارستان"

"بیمارستان؟ خدای من! خیلی ممنون، میشه اسم بیمارستان رو بگی؟"

و اینجا بود که دن به خودش یک میلیون و هشتصد هزار و سیصد و دو تا به خودش لعنت فرستاد. بالاخره اسم و آدرس بیمارستان رو داد و اون گفت میاد

"بیا بشین"

الکس خودشو کنار دن انداخت...دیگه اشک نمیریخت فقط به یه گوشه خیره شده بود

"چرا پدرت اونقدر آتیشی بود؟"

"اون همیشه اینطوریه"

الکس گفت و سرشو انداخت پایین. دن احساس بدی داشت...الکس رو بغل کرد. دو تا زد به پشتش. الکس نفس عمیقی کشید...همش تقصیر اون بود

"چه جوابی به پدراش بدیم؟"

الکس گفت. لبشو گزید تا گریه نکنه

"نمیدونم...نمیدونم الکسی، باید ببینیم"

کمی بعد پلیسا اومدن. همراه فیل البته. یکی از پلیسا با یکی از پرسنل حرف زد. با الکس حرف زد و با دن. حرف که...چند تا سوال پرسید. دن گفت که خانواده ی ابل تو راهن و پلیسا گففتن منتظر میمونن تا اونا رو هم ببینن. یکی از پلیسا با این سه تا پسر نگران موند. دکتر از اتاق عمل بیرون اومد

"خب من باید با کی حرف بزنم؟"

دکتر گفت. منتظر به دن و فیل نگاه کرد. دن پوفی کشید. از جا بلند شد. یک لحظه چشمش افتاد به یه نفر. یه آقایی بود با چشمای آبی -درست رنگ چشمای ابل- و موهای قهوه ای. اوه اون هات بود. زود به دن و فیل رسید. خب...اونا لویی رو قبلا ندیده بودن

"اوه دن؟"

اون پرسید. دن لبخند کوچیکی زد

"که مسموم شده؟ اگه مسموم شده چرا آوردنش بخش عمل؟"

لویی بلند گفت. تنها اومده بود. دن سرشو انداخت پایین

"آقای دکتر...ایشون پدر بیمارن...فقط...نمیدو-"

"فهمیدم"

دکتر با آرامش گفت و به لویی هم گفت که باهاش بره. دن ترسید. تا حالا لویی رو ندیده بود، ولی باهاش حرف زده بود. امیدوار بود لویی هم مثل هری مهربون و آروم باشه

کمی بعد ابل رو از اتاق عمل بیرون آوردن...الکس کنار تخت با پرستارا به راه افتاد...کمی از راه رو که رفت، پرستارا گفتن نمیتونه جلوتر بیاد...و الکس برگشت

از لویی میترسید...از هری میترسید...حتی از ابل هم میترسید. لویی گنگ از اتاق دکتر خارج شد و پلیس جلوشو گرفت. یه شوک دیگه. لویی به سوالای پلیس جواب داد و پلیس گفت اون مرد دستگیر شده

خب...کسی از پلیسه نپرسید اون مرد کی بود پس به چه حقی اون به لویی گفت:

"گویا پدر این پسرک بوده...به هرحال...مشکلی نیست. روز خوش آقای استایلینسون"

و رفت؟

لویی با چشمای گرد به الکس نگاه کرد. الکس سرش رو پایین انداخته بود. نمیدونست چیکار کنه...فرار کنه؟ بمونه؟ عذرخواهی کنه برای کاری که انجام نداده؟ بترسه؟

آره ترس بهترین گزینه بود

"آره؟  چرا الکس؟"

لویی جلوی الکس زانو زد. دستای الکس رو گرفت

"من...من سعی کردم نجا-"

"اگه الکس نبود الان ابی زنده نبود"

فیل طرفداری کرد. لویی یک لحظه هم چشماشو از چشمای الکس برنمیداشت. چشمای الکس پر شدن...پر از اشک خونین

پدرش پسری رو که دوست داشت مجروح کرده بود و الان پدر پسر مورد علاقه ش جلوش زانو زده بود و علت میخواست

"من...من متاسفم آقای اس-"

"چرا رفتی؟ هیچ میدونی ابل چقدر ناراحت بود؟"

لویی سرزنش کرد...الکس سرشو تکون داد

"همه ش بخاطر خودش بود...من و اون نمیتونیم باهم باشیم آقای استایلین...پدرم...اون نمیذاره. من فقط مایه ی دردسرم"

الکس اعتراف کرد. لویی نمیدونست چیکار کنه...یه طرف پسرش داشت جون میداد و طرف دیگه معشوق پسرش داشت رفته رفته تلف میشد

پس الکس رو بغل کرد...دن فکر کرد، لویی هم مثل هری مهربونه...خیلی مهربون. اما...چطور به هری میگفتن؟


***0_0

انتظار نداشتین چنین اتفاقی بیفته؟ هاه...میدونم که میدونین باید انتظار همه چیز رو از من داشته باشین

:| یعس

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top