/20/
"
فرشته ها همیشه آگاهن
فقط درمورد یه چیز دیر متوجه میشن
عـــــــــشـــــــــق
و لوک همینگز...اون یه فرشته س با بالهای نامرئی!
.......................................................................................................................
یه بوسه کافی بود تا هری محو لویی بشه. همه چیز زود اتفاق افتاد انگار که دور تند باشه اونا ازدواج کردن ولی خونشون خیلی سوت و کوره اونا بچه میخوان ولی نمیتونن و این بده....خیلی بد
.........................................................................................................................
یـــــــــــــــــــکـــــــــــــــــــــــــ فـرعـون
و دو عـــــــاآاآاآشـــــــــق
چه حکایت غریبیه حکایت زیـام مـیـن
"
ابل روی پشت کتاب رو خوند...قلبش داشت میومد تو دهنش. هری بهش نگاه کرد و فقط یه لبخند زد. ابل به کتاب دوم نگاه کرد. روی هر دو عکس دوتا بال بود
"این کتاب ها رو به هیچکس نشون نده حتی لویی"
هری گفت و ابل سرشو تکون داد. اون به اتاقش رفت تا کتاب ها رو بخونه. ولی اول خلاصه ی کتاب دوم رو هم خوند:
"داستانی که مشخص میکنه سرنوشت واقعی زیم، لری، کیک، اشتون و نایل چی میشه. آیا اونا به نگه داشتن همدیگه ادامه میدن یا هم رو رها میکنن؟ آیا شیطان های هوموفوبیکی که تو زندگیشونن میتونن اونا رو از هم جدا کنن؟ آیا اونا به عشق ورزیدن به هم دست برمیدارن و هم رو تنها میذارن؟آیا حلقه هاشون تو آتش شک و شکستن ذوب میشه؟و هزار آیای دیگه...."
ابل آب دهنشو قورت داد...این یه شکنجه ست!
اولین صفحه ی کتاب رو باز کرد و مقدمه ها رو دید. از اونا گذشت. وقتی قسمت اول رو خوند، احساس کرد جریان خون توی رگهاش ایستاد
"هزااااا"
اون مثل دیوونه ها از اتاق پرید بیرون هری به ابل نگاه کرد. ابل زود از پله ها پایین پرید و کنار هری نشست
"لوک و اشتون...برادر بودن؟"
اون پرسید و هری لبخند زد
"آره...داستان زندگی اونا عجیب و غریب تر ازبقیه ست. اونا برادر بودن. لوک اشتون رو دوست داشت ولی اشتون فقط برادرانه به لوک علاقه داشت. تا اینکه...هی! برو خودت بخون من دیگه نمیگم چی شد"
هری قسمت آخر حرفشو با خنده گفت. ابل لبخند مضطربی زد و دوباره برگشت به اتاقش...تا وقت شام نصف کتاب اول رو خونده بود. میدونست اشتون با کلوم رابطه ی خوبی نداره ولی الان فهمیده بود که چرا
ولی...از همه مهم تر خانواده ی خودش بود. اعتراف میکرد وقتی قسمت پنجم داستان هری و لویی رو میخوند گریه کرد. الان کمی درک میکرد چرا هری نگرانشه...
"ابی شام آماده ست"
لویی صدا کرد و ابل زود اشکاشو پاک کرد و از اتاق بیرون اومد. اون باید سوالاشو تو دلش نگه میداشت...تو ته ته ته دلش
"خب...چه خبر؟"
"هیچی"
بله
دقیقا هیچی
الکس رفته بود...سه روز بود ابل اونو ندیده بود. درسته دلش براش تنگ شده بود ولی این مشکلات خانوادگیش بود که براش اولویت داشت. این گذشته ی خانواده ش بود که براش اهمیت داشت
****************
"خب یعنی شما...شما با دوستی من و آنا مشکلی ندارین؟"
لیسا با ترس پرسید. لوک لبخند زد و اشتون کوچولو خندید
"شما خیلی به هم میاین"
لوک مهربون گفت و اشتون کمی از آب گازدارش رو مزه مزه کرد. اون هم سرش رو تکون داد و لیسا لبخند زد. اون به ددیاش گفت ممنونه و برمیگرده اتاقش. اشتون سرش رو روی سینه ی لوک گذاشت و لوک دستش رو دور بازوی ماهیچه ای اشتون حلقه کرد
"با زین حرف زدم"
لوک بالاخره گفت. اشتون سرش رو بالا آورد و منتظر به چشما و لبای لوک نگاه کرد
"اون گفت بیماری تو...چیزی نیست. اون گفت امیدواره همش عوارض داروهایی باشه که میخوری"
"خب؟"
"و یا اینکه..."
لوک نتونست بگه و به اون طرف نگاه کرد
"یا اینکه چی؟ لوک؟"
اشتون مظلومانه پرسید. لوک نفس عمیقی کشید و چشماشو بست
"و یا اینکه یه ت-توموره"
"تومور؟"
اشتون زمزمه کرد. دوباره سرش رو روی سینه ی لوک گذاشت تا آروم بشه. قلبش تند تر میزد و این صدای تپش با صدای تپش قلب لوک هارمونی ترسناکی رو به وجود میآورد. مثل این بود که هر تپش تیکی در اثر گذر ثانیه ست و صدای شمارش معکوس خوشبختی لوک و اشتونه
"اشتون؟"
لوک آروم پرسید. اشتون به تی وی خیره شده بود
"هوم؟"
اون صدا داد. لوک حلقه ی دستش رو محکمتر کرد
"پس...میریم دکتر...؟"
لوک پرسید. اشتون ساکت نشست...ولی بعد سرشو تکون داد. لوک لبخند زد و روی سر اشتون رو بوسید
***خاطره ها آهق
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top