/19/

ابل بعد دو روز وارد مدرسه شد. موهاش آشفته بودن و ژولیده. زیر چشماش گودی بود چون نخوابیده بود. لباش و کلا رنگ صورتش پریده بود. آهسته و بی حال راه میرفت. چشماش قرمز بودن. دن و فیل به محض دیدن ابل به سمتش دویدن. دن محکم ابل رو بغل کرد

"پسره ی احمق چرا به مسجامون جواب نمیدادی؟ چت شده؟ این چه وضعیه؟"

دن پشت سر هم پرسید و ابل فقط تونست یه چیز بگه:

"خوب نیستم"

"مریضی؟ فکر نکنم"

فیل گفت و دست ابل رو گرفت. ابل سرشو تکون داد و رفت جلوی کمدش. چشماش بی اختیار به سمت کمد الکس لغزیدن

"اون دیروز نیومده بود. امروز هم نمیدونم چرا نیست"

دن گفت. ابل آب دهنشو همراه بغضش قورت داد. از یه طرف فرار الکس و از طرف دیگه هری. گویا همه قصد داشتن ابل رو خرد کنن

"مشکلی نیست"

"اون شب-"

"دن!"

فیل حرف دن رو قطع کرد و دن چشم غره رفت. اون دیگه ادامه نداد. آنا، خیلی خوشحال بود که ابل رو دید. ولی گویا ابل حالش خوب نبود. پس جلو نرفت و درعوض دست دوست دخترش رو گرفت و بوسید

لیسا سرخ شد و لبخند زد

"خب...برای امشب آماده باش!"

آنا با یه چشمک گفت و لیسا خندید

"احساس میکنم این آنا رو نمیشناسم"

اون با خنده گفت و از آنا جدا شد تا بره به کلاسش. آنا به موهای بلوند لیسا که وقتی راه میرفت تاب میخوردن نگاه کرد...برای اون هر تار موی لیسا رشته ای از طلا بود...چشماش الماس خاص و لب هاش یاقوت بودن

لیسا یه جواهر بود.

آنا وارد کلاسش شد. این کلاس رو با ابل داشت. خودشو کنار ابل پرت کرد

"هی ابی!"

اون با سرخوشی گفت. درباره اینکه چرا هری تلفن رو روش قطع کرد چیزی نپرسید. درباره ی اینکه چرا ابل تو این وضعه هم چیزی نپرسید. احساس میکرد میدونه ولی نمیدونست. آنا به دونستن عادت داره

"هی"

ابل زمزمه کرد. اون روز، ابل منگ بود. حتی یکی از معلما فرستادش بیرون تا کمی هوا بخوره؛ ولی ابل فقط جلوی کمد الکس ایستاد. آرزو میکرد ماسک الکس رو کنار نزده بود. آرزو میکرد الکس رو نبوسیده بود. با این فکرا، بغضش ترکید و اشکاش روی گونه هاش ریختن. فکر نمیکرد کسی رو دوست داشتن اینطوری باشه. فکر نمیکرد هزا راست بگه...هزا راست میگفت...کراش بدترین چیزیه که یه آدم میتونه تجربه کنه

"ابل؟"

ابل برگشت سمت صدا. اشکاشو پس زد و وقتی چشمای تار از اشکش واضح دیدن، الکس رو پیدا کرد. باور نمیکرد. الکس برگشته؟

"الکس..."

ابل زمزمه کرد. الکس جلوتر اومد و ابل رو محکم بغل کرد. هیچ کدوم حرفی نزدن. هیچکدوم باور نمیکردن یه بوسه بتونه اینهمه اونا رو عوض کنه

"چرا نیومدی؟"

الکس پرسید. ابل پوزخند زد

"چرا فرار کردی؟"

"ترسیدم"

الکس آروم گفت و سرش رو پایین انداخت. ابل نفسشو فوت کرد. الان احساس میکرد خیلی بهتره

"خب...دیگه نترس. من باهاتم، خب؟"

"من از تو ترسیدم"

الکس زمزمه کرد و چشمای ابل گرد شدن. چرا...چرا الکس باید از ابل بترسه؟

"من...من باید برم. بهتره زیاد نزدیک هم نباشیم. من نمیخوام تو دردسر بیفتی"

الکس گفت و پیشونی ابل رو بوسید. ابل دست پسر قد بلند تر رو گرفت و کشید

"الکس...دیوونه شدی؟ تو بهترین دوس-"

"نه ابل...من بهترین دوستت نیستم، و نخواهم بود. ما هیچوقت نمیتونیم باهم باشیم. خدای من همه چیز خیلی فاکد آپه!"

الکس ناله کرد. اشکای ابل دوباره تو چشماش جمع شدن. اون یه پسر لوسه که تحمل سختی رو نداره، از همه مهمتر اون حتی نمیدونه سختی یعنی چی؟

"الکس من-"

"نه! نه ابل، دیگه نزدیکم نیا"

"نمیتونم"

"باید بتونی خب؟ اگه میخوای تو دردسر نیفتی باید از من دور بمونی"

الکس محکم گفت. ابل بی تابی کرد

"من دوستتم، چرا قبل این نمیگفتی ازت دور بمونم؟"

"ابل! همه چیز تغییر کرده، همه چیز. تو نمیتونی فقط دوست من باشی"

"خواهش می-"

"هاش...نمیخوام چیزی بشنوم"

الکس گفت و کمدش رو باز کرد. وسایلاش رو ریخت تو کیفش

"الکس من دوستت دارم"

ابل نالید. فکر نمیکرد اینقدر زود اعتراف کنه

"منم دوستت دارم ولی...فراموشم کن خب؟ من نمیخوام تو دردسر بیفتی ابل"

الکس گفت و در کمد رو بست. برای آخرین بار به صورت ابل نگاه کرد و بهش نزدیک شد. چشماش لغزیدن روی لبای ابل. جلوتر رفت و فاصله ی بین لباشونو از بین برد...ابل به بوسه شون ادامه داد ولی این در حد یه بوسه ی معمولی موند...بوسه ای که با اشک ابل و صدای تپش قلب الکس همراه شد. الکس از ابل جدا شد و برای آخرین بار یه بوسه روی پیشونی ابل گذاشت...بهش لبخند زد و از مدرسه رفت بیرون. ابل خشک شده بود

همه چیز به طور خیلی خیلی خیلی سریعی اتفاق افتاده بود...احساساتش نذاشتن نفس بکشه و روی زانوهاش افتاد. الان فهمید چی شد...الکس رفت...برای همیشه.

برای همیشه؟

***********

در اتاق ابل زده شد. ابل داشت مثلا تکالیفش رو انجام میداد ولی درواقع داشت آخرین تصویری که از الکس توی ذهنش داشت رو روی کاغذ پیاده میکرد. از زین ممنون بود

"بله؟"

در اتاق باز شد. یه نفر گلوشو صاف کرد. ابل برگشت سمت در. پدرش با چشمای سبز درشت تر از همیشه و صورتی متاسف توی چارچوب در ایستاده بود

"میتونم بیام تو؟"

ابل برگشت و نقاشیش رو زیر کتاباش قایم کرد. سکوت نشانه ی رضایت بود پس هری وارد شد. اون در رو بست و به اشتون که بیرون بود و بهش لبخند میزد لبخند زد. آره اشتون خونه ی اونا بود -ابل ندیده بودتش چون از اتاقش بیرون نیومده بود حتی وقتی که لویی صداش کرد و گفت اش اومده- و اون بود که به هری گفت بره دنبال ابل. اشتون دستی به موهاش کشید وقتی در بسته شد. روی راحتی نشست و به لویی که داشت لبش رو میجوید نگاه کرد

"اینجور چیزا پیش میاد"

اشتون گفت. توی اتاق، هری روی تخت ابل نشست

"خب...آممم...مدرسه چطوره؟"

صدای هری بم تر از همه وقت بود و این دل ابل رو لرزوند. فقط خدا میدونست ابل چقدر عاشق پدرشه

"خوب نیست نه؟"

هری پرسید و ابل آب دهنشو قورت داد. اون حتی به هری نگاه هم نمیکرد

"دن و فیل پسرای فوق العاده این. میدونی...اونا گفتن که الکس رفت. دوستت رو از دست دادی، متاسفم"

هری رسمی حرف زد. ابل سرشو تکون داد

"اون هیچوقت دوست من نبود"

ابل به حرف اومد. هری لبخند زد و سعی کرد لحن رسمیش رو بُکُشه

"ولی اون اولین دوست صمیمیت بود"

"نه نبود...الکس دوست من نبود! من الکسی نمیشناسم، فقط یه کرم یادمه که اونم ناپدید شد"

ابل گفت و هری اخم کرد. هر آن ممکن بود ابل بزنه زیر گریه

"ولی تو-"

"هزا...من...من دوستش داشتم ولی باورم نمیشه اون گذاشت رفت. اون همیشه فرار میکرد"

ابل ترکید. هری زود بلند شد و پسرش رو با تمام وجود به آغوش کشید

"این چیزی نست...چیزی نیست لیام کوچولوی من...تو نمیدونی...برای همین برات سخته"

"چیو باید بدونم که برام آسونش کنه؟"

ابل با چشمای اشکی پرسید و هری فکر کرد بالاخره زمانش رسیده. روی سر ابل رو بوسید

"بزودی بهت میگم...بزودی"


***عر

میدونم آدم افتضاحیم >_<

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top