/18/

"ابلللللل"

هری بلند صدا کرد. ابل روی تختش غلت زد. چشماشو باز کرد. صبح بود...ابل تو تخت خودش بود. وات؟ ابل از جا پرید و وقتی سرش درد گرفت دستشو روی پیشونیش فشار داد

"ابی عزیزم بیا صبحانه ت رو بخور مدرسه ت دیر شده"

لویی داد زد. مدرسه؟ اوه مدرسه! ابل نمیخواست بره...نمیدونست چرا ولی چیزی تو ذهنش بود که هی میگفت نه نه نه...نه...چرا؟

چون دیشب...

دیشب ابل یه گوشه نشسته بود...یه ساعت؟ یه ساعت و نیم؟ به هرحال، کمی با گوشی ور رفت تا ماشین ددیش رو دید که جلوی سالن مدرسه نگه داشت. فهمید ده دقیقه تا جشن مونده، پس بلند شد و سوار ماشین شد...

قبل اون...قبل اون...نه نمیخواد به یاد بیاری...اون میخواست ببوستت وقتی نمیدونستی کیه، ولی بعد اینکه فهمیدی اون الکسه تو بوسیدیش...و اون فرار کرد...

ابل دوباره روی تختش دراز کشید. چون دیر کرده بود، لویی اومد بالا

"ابی...پسرم -به در اتاق تقه زد- وقت مدرسه ست!"

ابل جواب نداد...احساس میکرد حالش داره به هم میخوره و سرش درد میکرد. همه اینا تلقین بود وگرنه ابل که چیزیش نبود

"ابل!"

لویی در اتاق رو باز کرد و پسر بی حالش رو دید

"اوه پسر بیچاره...حالت خوب نیست؟"

لویی گفت و کنار تخت ابل نشست. دستشو روی پیشونی ابل گذاشت

"تب نداری...چرا مریض شدی آخه؟ اصلا مریضی؟"

"نمیدونم"

ابل زمزمه کرد. لویی ترسید

"چیزی هست که میخوای بگی؟"

لویی پرسید. ابل به در اتاق نگاه کرد. لویی فهمید و زود پرید در رو بست. ابل روی تخت نشست و لویی هم کنارش. ابل سرشو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید

"من...من یه حسی دارم که هزا از این حرفام خوشحال نمیشه"

ابل آروم گفت و لویی اخم کرد

"خب؟"

"من...من تازگیا...تازگیا که نه...تقریبا یه ماهه که حس جدیدی نسبت به یه نفر دارم"

ابل با ترس توی صداش گفت. لویی دستشو روی دهنش گذاشت

"من...من یه پسر رو بوسیدم...من...یه پسر رو بوسیدم و خوشم اومد"

ابل گفت. اشکاش ریختن روی گونه هاش

"ابی! این که چیز بدی نیست! چرا هری باید ناراحت بشه؟"

لویی گفت و ابل رو به سینه ش فشار داد. ابل هق هق کرد. اون نمیخواست هری رو ناراحت کنه

"اون...اون هیچوقت نمیخواست من گی باشم"

"به اون ربطی نداره! تو که نخواستی گی باشی...هیچی نمیگه! محض رضای مسیح! اون خودش گیه"

لویی با خنده گفت و ابل هم بین اشکاش خندید

"تو یه فرشته ای...خب؟"

"خب"

ابل آروم گفت و لویی یه بار دیگه بغلش کرد

"میخوای بری مدرسه؟"

"نه"

ابل ناله کرد و لویی گفت مشکلی نیست. لویی رفت بیرون و ابل نصف روز رو تو اتاقش موند. وقتی هری برای ناهار صداش کرد، با پاهای لرزون رفت طبقه ی پایین...هری نمیدونست چون عادی رفتار میکرد. لویی بهش گفته بود ابل فقط میخواد کمی تنها باشه. برای همین هری نیومده بود دنبالش

"خب ابی...تعطیلات خوش گذشت؟ از درسات عقب موندی، باید به دوستت بگی بیاد درساتونو مرور کنین"

"باشه"

ابل زمزمه کرد و کمی با غذاش ور رفت...هری که داشت با نگاه شک آلودش به ابل نگاه میکرد، چنگاشو زد به لیوان. لویی و ابل هر دو از جا پریدن

"خب ابل، میتونی بگی دقیقا دیشب چه اتفاقی افتاد؟"

هری پرسید بدون اینکه چشمشو از ابل برداره. ابل آب دهنشو قورت داد و به لویی نگاه کرد

"ممنون من میل ندارم"

ابل طوری رفتار کرد که انگار هیچی نشنیده و این بدترین کاری بود که میتونست انجام بده. اون از جاش بلند شد و وقتی میخواست از پله ها بالا بره دید هری محکم آرنجشو گرفته

"من حق دارم بدونم پسرم چه غلطی میکنه یا نه؟"

"من هیچ غلطی نکرده م"

ابل گفت. هری اخم کرد و بازوی ابل رو محکمتر توی مشتش فشار داد. ابل چشماشو بست

"بهم. بگو. ابل!"

هری با چشمایی که در عرض یه لحظه از شدت عصبانیت قرمز شده بودن گفت. ابل دوباره آب دهنشو قورت داد ولی دهنش خشک خشک شده بود

"من...من...من متاسفم"

"چیکارکردی؟"

هری با ترس پرسید

"من...یه پسر رو بوسیدم"

پاها و دستای هری شل شدن. آرنج ابل رو محکمتر فشار داد و ابل فهمید قراره یه کبودی درست و حسابی اونجا درست بشه. هری چشماشو بست...نفساش سنگین شده بودن

میخواست دهنشو باز کنه تا چیزی به ابل بگه که تلفن زنگ خورد. یه چشم غره به ابل رفت و آرنجشو ول کرد. تلفن رو برداشت

"بله؟"

"عمو؟ اوه عموووووو ابل چرا نیومده بود مدرسه؟"

آنا جیغ جیغ کرد. هری عصبانی بود

"تو خودت چرا نرفتی؟"

"من...من نرفتم چون...نمیدونم اون چرا نرفته؟"

آنا پرسید. هری مشتشو کوبوند روی میز تلفن. ابل از جا پرید. اون از فرصت استفاده کرد و برگشت تا فرار کنه به اتاقش ولی...

"سر جات وایسا!"

هری داد کشید

"هری! آرومتر!"

هری تلفن رو قطع کرد. توجهی نمیکرد که قراره آنا و بقیه درباره ی خانواده ش چه فکری خواهند کرد...مهم پسرش بود

"خب؟"

هری از ابل پرسید. ابل تک سرفه ای کرد

"من...من از اون بوسه خوشم اومد...من احساس میکنم روش کراش دارم"

"میدونی کراش چیه؟"

هری داد کشید. ابل اخم کرد

"من فقط نمیخوام زجرایی که من کشیدم رو تو هم بکشی...یا اون پسر رو فراموش کن یا برو بهش بگو"

هری بلند گفت و برگشت به آشپزخونه. لویی اخم کرده بود

"تو چه زجری کشیدی مثلا؟"

"لویی...خواهش میکنم تمومش کن...من نمیخوام دو-"

"دوباره دعوا کنیم؟ ما کی دعوا کردیم؟"

لویی شاکی پرسید. هری اخم کرد

"ده سال پیش؟ یازده سال پیش؟ همون دعوایی که کم مونده بود باعث شه طلاق بگیریم...یادت رفته؟"

هری گفت. لویی دستی به موهاش کشید...گوشیش زنگ خورد

"بله؟"

لویی جواب داد. زین بود

"لویی؟ اونجا چه خبره؟"

"هیچی فقط هری و ابل داشتن سر یه موضوع مزخرف بحث میکردن"

"ترسیدم"

"چیزی نیست"

"بهم حق بده که بترسم...من همیشه از دعوای شما دوتا میترسیدم"

زین گفت. لویی اخم کرد

"نترس"

اون جواب داد و گوشی رو قطع کرد. از آشپزخونه بیرون رفت...هری موند و آشپزخونه ی خالی...واقعا چرا اینطوری ناگهانی دیوونه شد؟

**********************

روز بعد، لوک تو مطب زین بود

"که اینطور"

زین گفت بعد اینکه لوک تمام علائم بیماری اشتون رو براش تعریف کرد

"خب...من فکر میکنم همه ی اینا عوارض دیر رسه"

زین گفت. لوک خندید

"چرا میخندی؟ اینا عوارض همون داروهاییه که تا دوسال پیش میخورد...من بهتون گفتم نذارید"

"همون داروها بود که اشتون رو زنده نگه داشت"

لوک گفت و چشمای آبیش برق زدن. زین نفسشو فوت کرد

"من بازم از دوستام میپرسم...ولی امیدوارم درست حدس زده باشم چون اگه اون خون دماغ شدن نبود، حتما یه تومور بود"

رنگ اشتون پرید و دستشو روی دهنش گذاشت...نکنه...نکنه زین اشتباه حدس زده و این یه تومور مغزیه؟

"هی لوک نگران نباش...چیزی نیست خب؟"

زین دلداری داد و لوک سرشو تکون داد. اون از جا بلند شد

"ممنون...من...من دیگه باید برم...وقت بخیر"

"بای"

لوک از مطب بیرون اومد و به سمت خونه روند...به زور جلوی اشکاشو گرفته بود. نه اون یه پسر کوچولوی ضعیف نیست، اون دیگه الان لوکِ اشتونه...لوکِ اشتون

وقتی رسید به خونه، اشتون رو دوباره توی دستشویی و دستمال به بینی پیدا کرد

"اشتون!"

"چیزی نیست...چیزی نیست لوکی"


***عاره چیزی نیست :/

اینو آماده داشتم پس الان آپ کردم چون فردا اصلا نمیتونم آپ کنم :)

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top