/16/

***اگه پرسی جکسون رو نمیشناسید عکس رو گذاشتم، پسر وسطیه پرسیه :)***

امروز، روز مهمی بود...هالوویییییننننن

(عر من عاشق هالووینم *-* خیلی خوش میگذره *-*)

ابل که هیچ کاستیومی نپوشیده بود، جلوی در خونه ی آنا ایستاد. ماشین لویی رو دید که ازش دور شد. پوفی کرد و در رو زد. در خونه باز شد و زین ابل رو بغل کرد

"هی پسر دلم برات تنگ شده بود، چند وقته خبری ازت نیست"

زین گفت و ابل وارد شد. اون یه لبخند زد و روی یکی از راحتیا نشست. زین رفت براش یه لیوان آب بیاره چون ابل ازش خواست. لیام تو اتاق بود. وقتی داشت میومد پایین، حواس ابل بهش پرت شد...وقتی یه چیزی از پشت راحتی پرید روش، ابل واقعا ترسید و محکم داد کشید...آنا شنلشو کنار زد و کنار ابل افتاد و قاه قاه خندید

ابل با مشت زد به بازوش

"ایدیات"

ابل گفت و آنا بین خنده هاش جیغ کشید

"دیدی ددی دیدیش چطوری ترسید جیغ کشید"

آنا با جیغ جیغ و خنده گفت و یه زوزه سر داد

"گوشم رفت آنی!"

"اووووووووووو-اووووووووووووو"

آنا بلندتر زوزه کشید و وقتی ابل بهش نگاه کرد دید مثل ومپایرهای دوران 90 و 80 لباس پوشیده

"احمق! ومپایر زوزه نمیکشه"

"اوه راست میگی یادم نبود"

آنا گفت و سرخوش خندید ولی ناگهان ایستاد

"تو...تو هیچی نپوشیدی؟ تو هیچ کاستیومی نداری؟ چرااااااا چرا چرا چ-"

ابل دستشو روی دهن آنا گذاشت و جیغ جیغ های آنا خفه شد

"من پرسی جکسونم آنــــا فهمیدی؟"

ابل گفت و آنا سرشو تکون داد

"ابل داری دخترمو خفه میکنی؟"

زین اومد تو نشیمن و آب رو به ابل داد. ابل فهمید لیام نمیومد پایین :/ اون دستشو کشید و وقتی دید رژ لب قرمز آنا خورده به دستش چهره ش رو مچاله کرد و حالت تهوع بهش دست داد. زود دوید بالا تا دستشو بشوره. دستاشو زود با صابون شست و خشک کرد. لیام سلام داد و پرسید چه خبره

"هیچی فقط دستامو شستم"

ابل گفت و زود رفت پایین. آه حالا که دقت میکنم میبینم واقعا مثل پرسی جکسون لباس پوشیده

"اوه ابل تو خیلی گیی"

"خفه شو آنی"

ابل زمزمه کرد و آنا خندید. زین گونه ی جفتشون رو بوسید و لیام هم اومد پایین. قرار بود لیام ببرتشون

"من احساس میکنم باید این شنل رو- شنل رو به زور باز کرد- در- نفس زد- بیارم- ناخنش شکست - اه فاک فاک فاااااکککککک"

آنا غرغر کرد و ابل نفسشو فوت کرد. زین یه بوسه روی لبای لیام گذاشت و اونا سوار ماشین لیام شدن. ابل پشت نشست و آنا وقتی جلو می نشست، شنلشو پرت کرد روی ابل

"اوی!"

"هیس! ندیدمت کوچول"

"تو چِت شده؟"

ابل اعتراض کرد. آنا خندید. لیام هم خندید

"آنی چرا اینقدر خوشحالی؟"

لیام پرسید و با انگشتش به نوک بینی آنا ضربه زد. آنا خندید و به پدرش خیره شد

"چون هالووینه خب؟"

آنا گفت و ابل خندید. بالاخره اونا رسیدن به خونه ی لیسا. همگی پیاده شدن چون هم وقت داشتن هم لیام میخواست اشتون رو ببینه...لوک گفته بود اشتون مریضه

همگی های بلندی گفتن و خندیدن وقتی لوک در رو باز کرد. وقتی وارد شدن، لیام چشمای خسته ی لوک رو بهتر دید...نگران شد. آنا پرید در اتاق لیسا رو زد. لیام هم به اتاق اشتون و لوک رفت. اشتون تو دستشویی توی اتاق بود...در باز بود و شیر آب هم باز بود. چند لحظه بعد اشتون با کلی دستمال کاغذی خونی از دستشویی بیرون اومد. لیام دستشو روی دهنش گذاشت و لوک سریع از اشتون که سرش گیج رفت گرفت

"اش...این چه وضعشه؟"

لیام زود گفت و لوک کمک کرد اشتون روی تخت دراز بکشه

"من خوبم فقط خون دماغ شده م"

لوک دستی به صورتش کشید...لیام نشست روی تخت و دست اشتون رو گرفت

"این خوب نیست اش، یه سر برو دکتر...خواهش میکنم، به خاطر لیسا"

"من خوبم"

اشتون با یک دندگی گفت. لوک نفسشو بیرون داد. در اتاق زده شد. اشتون زود صورتشو پاک کرد و دستمال های خونی رو انداخت پشت تخت

"اش!"

لوک با چشمای گرد گفت و اشتون نوک بینی لوک رو بوسید. لیام خندید و در باز شد. لیسا بود، یه خط مثل بخیه روی صورتش کشیده بود و صورتشو سفید سفید کرده بود درست مثل فرانکِشتَین. اشتون خندید...لیسا زود گونه ی ددیاش رو بوسید و لیام خداحافظی کرد...وقتی همه بیرون آپارتمان بودن، ابل زود برگشت داخل خونه. رفت تو اتاق و اشتون رو محکم بغل کرد

"اوه پسر!"

"اشتون مراقب خودت باش"

ابل گفت و زود گونه ی اشتون رو بوسید، بعد از اتاق بیرون دوید و پیش بقیه ایستاد. اونا با لوک خداحافظی کردن و به راه افتادن

"چرا برگشتی؟"

لیام پرسید و چون دید دوتا دخترا باهمن و ابل رو یه جوری شوت کردن اون طرف، دستشو دور شونه ی ابل حلقه کرد. ابل لبشو گزید چون یاد الکس افتاده بود...

"اشتون..."

ابل گفت و لیام خندید

"اوه لیام کوچولوی اشتون پسند"

لیام گفت و ابل رو محکمتر به خودش فشار داد. ابل خندید...بله، اسم اصلی ابل، لیامه!

"میدونی حالا خودتم شدی یه شوالیه...فقط به یه الهه نیاز داری...شاید هم الاه؟ میدونی...من یکی دارم"

لیام با یه چشمک و لبخند باز گفت و ابل دوباره خندید

"ولی هزا دوست داره من یه الهه داشته باشم"

ابل گفت و اخم کرد. نمیدونست چرا هری اینقدر میترسه ابل گی باشه...که ابل فکر میکنه هست

"اوه...به هری ربطی نداره، اون چون خودش خیلی سختی کشیده میترسه، تو بهش توجه نکن، هر وقت هم چیزی بهت گفت منو خبر کن. تو باید خودت تصمیم بگیری کی هستی...ببین، آنا پن سکشوله و خودش اومد بهمون گفت...تو اگه چیزی احساس میکنی باید بری به لو و هری بگی"

لیام گفت و لبخند زد. ابل هم لبخند زد. لیام همیشه نقش یه شوالیه تو زندگی ابل داشته...الان هم گویا میخواد دوباره نجاتش بده، اونم از دست خود ابل...

اونا به خونه ی مایکل و کلوم یا به عبارتی کلوئی رسیدن و بعد دریافت یه بوسه روی گونه از لیام از ماشین پیاده شدن. آنا و لیسا انگار که صد سال همو ندیده باشن به هم چسبیده بودن و میگفتن و میخندیدن...این آزار دهنده بود :/

ابل احساس میکرد ثیرد ویل شده :/ که بود

به هرحال، یک ساعت بعد، اضطراب ابل شروع کرد مثل خوره ذهنش رو جوید...اونا میرفتن به جشن مدرسه و الکس گفته بود اون هم میاد...نکنه مشکلی پیش بیاد؟ نکنه وقتی ابل ازش دوره صدمه ای بهش بزنن؟

الکس هیچوقت به ابل نگفت کی اون بلا رو سرش آورده بود و این ابل رو بیشتر میترسوند...اون به سمت آنا و لیسا رفت

"وقت رفتنه"

"اوه خیلی خب"

آنا رفت تا پدرش رو صدا کنه

"تو چرا کاستیوم نپوشیدی؟"

لیسا پرسید و ابل دیوونه شد

"من. پرسی. جکسونم! فکر کردم این بهتره چون من هیچوقت نمیخواستم مثل بچه ها کاستیوم بپوشم!"

ابل با لحن گستاخانه ش گفت و لیسا به بینیش چین داد و زبونش رو درآورد

"آنا که از تو بزرگتره کاستیوم هم پوشیده"

"آنا؟ اونو با من مقایسه میکنی؟ اون پنج سالشه نه هیجده"

ابل مسخره کرد و لیسا اخم کرد

"تو چِت شد؟ چرا یهویی عوضی اس هول شدی؟"

لیسا پرسید و ابل چشماشو تو حدقه چرخوند

"کاریت نباشه خب؟"

ابل گفت و لیسا دهنشو کج کرد. آنا و لیام اومدن تا برن جشن مدرسه. لیام پیش کلوم و مایکل بود. اونا از کلوئی خداحافظی و تشکر کردن و پریدن تو ماشین

"فاک یسسس"

"آنا!"

لیام تذکر داد و آنا خندید. اون و لیسا ابل رو شوت کرده بودن جلو و خودشون پشت نشسته بود. ابل توجهی نمیکرد...اون فکرش جاهای دیگه ای بود...اونا از لیام خداحافظی کردن و لیام گفت چون هری وقتش آزاده میاد دنبالشون. اونا وارد سالن بزرگ تجمعات شدن. درکسری از ثانیه، ابل رو قاپیدن

"ابییییییییی"

دن جیغ کشید و فیل داد زد. ابل دستاشو روی صورتش گذاشت

"خدای من"

"هی!"

دن که یه لباس کاستیوم خرس خیلی بد ریخت پوشیده بود با چشمای گرد گفت. ابل سرشو تکون داد

"تو چرا کاستیوم نپوشیدی؟"


***تو چرا کاستیوم نپوشیدی؟

عی خودا بچه مو لِه کردن :/

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top