/15/
"مگه ندیدی چطور بهش نگاه میکنه؟"
فیل مسخره کرد. دن پوزخند زد
"آره...اونا هر روز همو بغل میکنن و وقتای ناهار از کنار هم جم نمیخورن"
"یه کم زیادی نزدیکن"
"شما خیلی احمقین"
ابل به دن و فیل گفت. اون با حرص کیفشو رو شونه ش انداخت
"چیه؟ تو احمقی که از هیچی خبر نداری"
دن گفت. ابل اخم کرد
"خب رابطه ی اونا به شما چه ربطی داره؟"
ابل پرسید. دن و فیل به هم دیگه نگاه کرد. دن لبخند زد
"اونا خیلی به هم میان"
فیل گفت. اونا سراشونو به هم نزدیک کردن و فیل یه بوسه ی ریز روی لبای دن گذاشت
"خدای من نه!"
"آره!"
"نه شما...شما...خدای من! مبینمتون"
ابل گفت و وارد کلاسش شد. دن و فیل پشت سرش داشتن میخندیدن. خب اگه واقعا آنا و لیسا تو رابطه باشن چی میشه مثلا؟ خوبه که لیسا و کلوئی تو رابطه نیستن وگرنه...اوه کلوئی! جشن هالووین! ابل باید با آنا درباره ش حرف میزد
ابل این کلاس رو تنها بود...پس خیلی طول کشید تا تموم بشه. به محض اینکه کلاس تموم شد، ابل مثل فنر از جا پرید و زود وسایلش رو برداشت. ومین کسی بود که از کلاس خارج شد. دوید به سمت کمدش و کتاباشو برداشت. بعد زود رفت جلوی کمد الکس...اونا کلاس بعدی رو باهم بودن...
ولی الکس نیومد...
همه رفتن به کلاساشون ولی الکس نیومد. ابل فکر کرد شاید الکس رفته به کلاسشون پس اونم رفت به کلاسشون. ولی الکس اونجا نبود. ابل نگران شد...کل کلاس حواسش به در بود...ولی الکس نیومد. ابل دستشو بلند کرد و اجازه گرفت تا بره بیرون. دلش شور میزد...احساس بدی داشت. از کلاس بیرون اومد و توی راهرو های خالی دنبال اثری از الکس بود. مطمئن بود که امروز صبح الکس رو بغل کرد و بعد به کلاسش رفت
ابل وارد دستشویی ها شد. صدای آب میومد...وقتی جلوتر رفت، الکس رو پیدا کرد. دستش رو روی دهنش گذاشت و گاز گرفت تا داد نزنه...الکس رو زده بودن...
بدن رنگ پریده ش رو تکیه داده بودن به دیوار و روی صورتش پر خون بود...نفساش آروم بودن و نای نداشت تکون بخوره...ابل زود جلوش زانو زد و به صورتش سیلی زد
"الکس، الکس پسر"
ابل دوتا سیلی نه زیاد محکم به الکس زد و الکش چشمای طوسی-سبزش رو باز کرد. ابل سر الکس رو روی سینه خودش گذاشت و بدنش رو بغل کرد...نمیتونست تحمل کنه دوستشو اینطوری ببینه...اشکای ابل روی گونه هاش ریختن...کمی بعد، به الکس کمک کرد تا برن اتاق پرستار...
پرستار چیزی نگفت و خون روی صورت الکس رو تمیز کرد. ابل یه گوشه به دیوار تکیه داده بود و فقط به الکس خیره شده بود...چیه که باعث میشه همه از الکس متنفر باشن؟ چیه که باعث میشه الکس به این روز بیفته؟
لب و ابروی الکس زخم شده بود و گونه ش کبود.چون لباس تنش بود، ابل کبودی ها رو ندید...و این خیلی خوب بود...
شاید هم بد
الکس از جا بلند شد. ابل به سمتش رفت و محکم بغلش کرد...سرشو توی گردن الکس برد و راحت گریه کرد. الکس لبخند صدا داری زد و یه دستشو دور ابل حلقه کرد و با اون یکی موهای ابل رو به بازی گرفت...این چیزی نبود که قرار بود اتفاق بیفته...ابل قرار نبود چیزی جز یه سلام کوتاه برای الکس باشه ولی الان، ابل داره به خاطر الکس گریه میکنه...
"من خوبم خب؟"
"اوهوم"
ابل گفت و اشکاشو پاک کرد. الکس لبخند زد و دستشو دور شونه ی ابل انداخت، همون کاری که همیشه میکنه. ابل لبخند زد...اونا کمی تو حیاط نشستن چون کم مونده بود زنگ بخوره و هیچکدوم نمیخواستن برن کلاس. اونا روی یه نیمکت نشستن...هیچکدوم حرفی نزد...هیچکدوم کاری نکرد...اما توی ذهنشون، هزارتا کار کردن و میلیون ها کلمه به زبون آوردن
ذهن کافی نیست مگه نه؟
******
اشتون از خرید برگشت. لوک خونه بود میدونست...از صدای تلویزیون فهمید. چند روز بود که حالش خوب بود با اینکه اون سر دردا و سرگیجه ها ادامه داشتن. خریدا رو توی آشپزخونه گذاشت و بارانیش رو روی صندلی نهارخوری پرت کرد. رفت نشیمن و کنار لوک نشست...لوک حتی متوجه نشده بود اشتون اومده...اون مثلا داشت به تی وی نگاه میکرد ولی در واقع توی فکراش غرق بود
"لوک؟"
اشتون زمزمه کرد...لوک انگار خشک شده بود
"لوکی...لوک!"
اشتون کمی بلند گفت و لوک از جا پرید. چشماش گرد شدن
"کی اومدی؟"
"الان...چیزی شده؟"
اشتون پرسید و لبخند زد...لوک اشتون رو محکم بغل کرد
"نه...مگه با-ید چیزی بشه؟"
"آخه..."
اشتون چیزی نگفت و ترجیح داد لوک رو ببوسه بجای اینکه حرف بزنه. چرا حرف بزنه وقتی میتونه لوک رو ببوسه؟ در خونه باز شد
"آهم آهممم"
لیسا که اینا براش عادی بودن صدا درآورد. لوک و اشتون ازهم جدا شدن و لوک تک سرفه کرد. اشتون لبخند زد
"هی لیسا!"
"های ددیز...من میرم اتاقم ولی برمیگردم، گفتم بدونین"
لیسا گفت و با خنده رفت توی اتاقش. اشتون خندید و لوک نفسشو فوت کرد. یه پک روی لبای اشتون گذاشت و بعد هیچکدوم حرکتی نکردن. درواقع هردو منتظر لیسا بودن چون لیسا از وقتی از مدرسه میرسه تا وقت شام توی اتاقش میمونه...
"خب"
لیسا برگشت و روی راحتی روبرویی پدراش نشست
"خب؟"
لوک پرسید...هر دو به لیسا خیره شده بودن
"آم، من...من احساس میکنم به دخترا هم کشش دارم..."
لیسا با ترس گفت. لوک و اشتون لبخند زدن. لیسا یه لبخند ضعیف زد
"ولی میدونم به پسرام کشش دارم...من لز نیستم، اینو میدونم"
"پس بای سکشوآلی...آخیییی"
لوک گفت. چشماش برق میزدن. لیسا خندید
"آره همون...شاید...آمممم...پس...شما که واقعا مشکلی ندارید من یه عوضیم که فقط دنبال شهوته؟"
لیسا با ترس پرسید. اشتون دستشو روی دهنش گذاشت و چشمای لوک گرد شدن
"چی؟ کی این حرفو زده؟"
لوک پرسید. لیسا شونه هاشو بالا انداخت. بعضیا چنین حرفایی درباره ی بای سکشول ها میزنن
"نمیدونم...مردم؟ یا...شاگردای مدرسه؟"
"لیسا بای بودن هیچ مشکلی نداره! نباید خودتو ناراحت کنی، خب؟"
اشتون گفت و لبخند زد. لیسا هم لبخند زد و بعد بوسیدن گونه های ددیاش برگشت به اتاقش
"خب...من تعجب نکردم"
***گایز یه پیج تو اینستا زدیم که مال لشتون شیپرای فارسیه
یا حداقل فایوساس فمای ایرانی :/ خواستین آی دیش تو بیوی این پیج هست
درضمن، یه پیجم اینجا برای فایوساس فم ایرانی هست که تازه باز شده.
ممنون لبخندا (:
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top