/14/
ابل در خونه رو باز کرد. با شوق دستای الکس رو که داشت میخندید کشید تو خونه
"به خونه ی مردا خوش اومدی! اینجا هیچ زنی جز زن عموم و همسر اون یکی دوستمون با آنا و لیسا و کلوئی پاشو نذاشته!"
ابل گفت و خندید. اون خیلی خوشحال بود که اون و الکس دوستیشون رو به لِوِل بالاتری ارتقا دادن. الکس خندید ولی دستاشو از بین دستای ابل نکشید بیرون
"تو خیلی گیی!"
"اینو به کسی نگو خب؟"
ابل زمزمه کرد و الکس سرشو تکون داد
"ابل!"
هری بود. اون از طبقه ی بالا اومد پایین و به پسرا لبخند زد
"اوه عزیزم! دوستت رو آوردی؟"
هری با خوشحالی گفت و ابل خندید
"این الکسه..."
"اوه هی الکس!"
"سلام آقای استایلین"
الکس خیلی با ادب با هری دست داد. هری یه ضربه ی دوستانه به شونه ی الکس زد
"هی الکس، منو هری صدا بزن، هیچ مشکلی نیست. خب...تو اولین دوستی هستی که ابل به ما معرفیش میکنه، پس باید کمکش کنی! من میرم کمی بخوابم، راحت باشین"
هری گفت و دوباره رفت تو اتاقشون. امروز خونه بود...چرا؟ به هرحال ابل توجهی نمیکنه...اونا رفتن به اتاق ابل. روی دیوارای اتاق ابل با پوستر خواننده ها پر شده بود...
هی! اونجا رو!
الکس خندید و پوستر ملانی مارتینز رو نشون داد
"تو طرفدار ملانی مارتینزی؟ فکر میکردم فقط ایمو ها و دخترا طرفدارشن!"
الکس خندید. ابل با مشت آروم به بازوی الکس زد. در واقع، هرقدر هم که ابل چهارشونه بود، الکس کمی از اون قدبلند تر بود. اونا روی تخت نشستن
"خب چیکار کنیم؟"
"راستش این اولین تجربه ی منه...من تا حالا هیچ دوستی رو نیاوردم خونمون...البته که آنا استثناست"
ابل گفت و سرشو انداخت پایین. اون سرخ شده بود. الکس خندید و چونه ی ابل رو بلند کرد
"اوه گاش! این اولین تجربه ی منم هست...البته تو دبیرستان، چون وقتی بچه بودم میرفتم خونه ی دوستام"
"نه من اونم نمیرفتم"
"پس باید احساس خاص بودن بهم دست بده نه؟"
الکس با خنده گفت و ابل دوباره سرخ شد
"خب...نظرت چیه تو نتفلیکس فیلم ببینم؟"
"عالیه!"
الکس گفت و ابل لبخند زد. اون رفت تا کمی خوراکی برداره. کابینت مخصوص خودشو باز کرد و نصف چیزایی که اونجا بود رو با دوتا سودای لیمویی برداشت و برگشت به اتاقش
*************
آنا به محض رسیدن به خونه پرید جلوی لیام
"لیسا امروز نیومده بود"
اون گفت و لیام اخم کرد...نیومده؟ یعنی با اشتون و لوک دعواش شده؟ لیام تلفن رو برداشت تا به لوک زنگ بزنه...زین از اتاق بیرون اومد. اون و آنا باهم حرف نمیزدن...این آنا بود که باید عذرخواهی میکرد نه زین. چون این آنا بود که سر پدرش داد کشیده بود
"الو لوک؟"
"اوه هی لیام..."
صدای لوک خسته بود. لیام اخم کرد. زین که دید لیام داره با لوک حرف میزنه زود نشست کنارش. لیام تک سرفه ای کرد
"خب...چه خبر؟"
لیام پرسید و آرزو کرد لوک بفهمه منظورش چیه. لوک نفس عمیقی کشید
"اشتون مریضه...خودش میگه خوبه و عادی رفتار میکنه ولی دیروز حالش بد شده بود"
"چی؟ چرا؟"
"نمیدونم...راضی نمیشه بره دکتر...اون یه کله شق لجباز یک دنده ست!"
لوک غرغر کرد و لیام خندید
"خیلی خب...چون آنا گفت لیسا نیومده بوده مدرسه نگران شدم...میدونی بخاط-"
"به زین بگو خیلی متاسفم. من نباید باهاش عصبانی میشدم"
"اون هم عذرخواهی میکنه"
"نه...باید ازش ممنون باشیم. به هرحال، بعدا حرف میزنیم "
لوک گفت و لیام هم خداحافظی کرد و تماس قطع شد. زین با چشمای منتظرش که پشت قاب عینک مستطیلش برق میزدن به لیام خیره بود. لیام لبخند زد و دستشو دور شونه ی زین انداخت و اونو به سینه ش فشار داد
"همه چی خوبه. فقط اشتون کمی مریضه. لوک هم گفت ازت معذرت بخوام"
"خوبه..."
"فقط یه چیز دیگه مونده...خب...من خیلی خسته م، میرم کمی دراز بکشم، خب؟"
لیام رو به آنا گفت و به زین اشاره کرد. زین رو بوسید و رفت به اتاقشون
"من...من متاسفم دد"
"مشکلی نیست...من نباید سرت داد میزدم"
"ببخشید"
آنا گفت و زین لبخند زد. دستاشو باز کرد و آنا بغلش کرد. روی موهای قهوه ای آنا رو بوسید...موهایی که رنگشون عین رنگ موهای زین بود ولی کمی روشن تر...
همه چیز خوب بود مگه نه؟
لابد!
بعد اینکه لوک تماسش رو با لیام قطع کرد، اشتون تلفن رو گرفت
"اشتون! یادت باشه...آروم باش"
لوک گفت و اشتون خندید. اون موهاشو داد کنار و بعد خنده روی لباش خشک شد
"اون باید بفهمه کارش احمقانه بوده..."
و اشتون به نایل زنگ زد. اونا کمی حرف زدن و بعد، اشتون عصبانی شد
"اون خواست تو باید بهش میدادی؟ مگه ما توافق نکرده بودیم؟ فکر نکردی همه ی زندگیمون میریزه به هم؟"
اشتون داد زد. لوک دست اشتون رو گرفت و اخم کرد. اشتون نفس عمیقی کشید و دستش رو از بین انگشتای لوک بیرون کشید. دستشو گذاشت روی پیشونیش
"فقط یه بار دیگه تو زندگی ما دخالت کنی مجبور میشم دوستیمونو طوری که تو توافقمونه فراموش کردی، فراموش کنم...فعلا"
اشتون محکم گفت و گوشی رو قطع کرد
"هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ بخاطر دوتا کتاب میخوای به بهترین دوستت پشت کنی؟"
"من...نمیدونم دست خودم نیست!"
اشتون گفت وبعد زود رفت به دستشویی. لوک با چشمای گشاد به اشتون نگاه کرد...اون چِش شده بود؟ خوب بود؟ اوه خدای من اون خیلی عجیب شده...لوک حتی شنید که حال اشتون تو دستشویی به هم خورد...اون چرا اینطوری شده؟
اون روز هم به خوبی گذشت...شب، اشتون آروم بین بازوهای لوک خوابید...همه چیز آروم بود...همه چیز سرجاش بود تا اینکه شتون از جا پرید. لوک چشماشو تا حدی که ممکن بود باز کرد. اشتون نشسته بود ولی بعد زود از روی تخت پرید پایین. لوک تا اومد بپرسه چی شده، اشتون تعادلشو از دست داد و خورد زمین. لوک از جا پرید و دوید به سمت اشتون...
دوباره از بینیش خون می اومد و سرش گیج میرفت...لوک بهش کمک کرد صورتشو بشوره...اونا دوباره به تختشون برگشتن...لوک چیزی نگفت...هیچ چیز...فقط روی سر اشتون رو بوسید و محکم نگهش داشت...
محکم و مملوء از محبت
***اش T_T
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top