/10/

"دخترم"

لیسا شنید. یه خانم تقریبا چهل و هشت-پنجاه ساله بود. چهره ی مهربونی داشت و چشمای آبیش برق میزدن. لیسا به سمت اون خانوم که قبلا دیده بودتش برگشت

"بله؟"

"بیا اینجا..."

هوا گرم شد و آتش از همه جا بلند شد...اون زن تبدیل به یه اژدها شد و غرش بلندی سر داد. لیسا جیغ کشید و کمک خواست ولی همه جا بن بست بود...اون نمیتونست تکون بخوره

"پدر توووو پسر منو ازم گرفته! پس من بدون انتقام نمیمیرم"

اون اژدها غرید و لیسا با یه جیغ از خواب پرید. نفس نفس میزد و عرق کرده بود. در اتاقش باز شد و اشتون و لوک اومدن داخل. اشتون زود لیسا رو بغل کرد

"چی شد؟"

لوک ترسیده بود. لیسا گریه سر داد...لوک موهای لیسا رو نوازش کرد

"خواب بوده آره؟ کابوس بوده...کابوس"

اشتون زمزمه کرد و لیسا رو محکمتر به خودش فشار داد. وقتی لیسا آرومتر شد خوابش رو برای پدراش تعریف کرد...میتونست ترس رو واضح توی چشمای هردوشون ببینه

"شما چیزی میدونین؟"

لیسا پرسید. اشتون فین فین کرد و از اتاق رفت بیرون. لیسا که تعجب کرده بود، به لوک نگاه کرد. لوک پیشونیش رو بوسید و گفت چیزی نیست و فقط یه کابوس احمق بوده...

"پس راحت بخواب...فردا مدرسه داری. دوستت دارم"

"منم همینطور...شب بخیر ددی"

"شب بخیر دادی"

(daughty = daughter)

لیسا زیر بلنکتش خزید و چشماشو بست...لوک بیرون رفت و اشتون رو گوشه تخت درحالی که مچاله شده بود پیدا کرد. کنارش دراز کشید و موهاشو کنار زد. به چشمای عسلی-سبزش که تو تاریکی میدرخشیدن نگاه کرد و لبخند زد

"هی لیسا حتی یه بارم اون زن رو ندیده"

"نکنه...من نمیخوام اتفاقای ده سال پیشو به یاد بیارم، من نمیخوام اون عذابا تکرار شن"

اشتون گفت و به خودش لرزید...خاطرات تلخ مثل قبیله ی وحشی به ذهن لوک هجوم آوردن...ولی لوک اونا رو پس زد و اشتون رو بین دستاش گرفت. این بود که بهش آرامش میداد...

صبح روز بعد، همه چیز عادی بود. لوک لیسا رو جلوی مدرسه پیاده کرد و خودش رفت خرید. لیسا وارد مدرسه شد...میدونست آنا میدونه...میخواست بفهمه. میخواست بفهمه چرا دیشب اشتون داشت از ترس میلرزید و بعد توی اتاق به لوک نمیخواد اتفاقا تکرار شن؟ چه اتفاقایی؟ چه اتفاقایی تو این خانواده ی پرفکتِ نجیبِ کوچیک افتاده بود که همه رو از خود بی خود میکرد؟

بالاخره لیسا آنا رو که داشت با چند تا دختر حرف میزد رو پیدا کرد. اخم بزرگی که روی صورتش بود خیلی ترسناکش میکرد

"آنا"

اون صدا کرد. آنا برگشت و لبخندش به محض دیدن اخم لیسا ناپدید شد. برگشت سمت دخترا و گفت بعدا میبینتشون

"چیزی شده لی؟ خوبی؟"

"خوبم...فقط...میخوام باهات حرف بزنم. یه سوال دارم"

لیسا گفت و آنا سرشو تکون داد. هنوز تا شروع کلاسا وقت داشتن. ابل از ناکجا آباد پیداش شد و آنا رو از پشت بغل کرد. لیسا لبشو گاز گرفت...شاید بهتره ابل هم باشه؟

"بپرس"

آنا گفت و ابل کنار رفت. اون سه تا کنار ایستاده بودن. لیسا به دیوار تکیه داده بود و ابل و آنا جلوش ایستاده بودن

"نسبت اشتون و لوک قبل اینکه دوست باشن چی بود؟"

لیسا با بی تابی پرسید

"آنا...جواب اینو فقط نایلر میدونه...و پدرامون. حتی ابل که اولین بچه ی این خونواده ست هیچی نمیدونه"

"آره راست میگه"

"من میرم پیش نایلر"

"نه لیسا...بعد مدرسه من میبرمت"

آنا دست لیسا رو گرفت و نذاشت بره. ابل که دید این دوتا دوباره تو چشمای هم غرق شده ن، ترجیح داد بره

"آنا منتظر منم باش...خب دخترا...میبینمتون"

ابل زود گفت و زد به چاک. لیسا که چشماش پر شده بود خودشو انداخت تو بغل آنا...آنا محکم دختری رو که خیلی دوست داشت توی بغلش گرفت...

ابل داشت به کلاسش میرفت که جاش جلوی کمدش گیرش انداخت. شونه ی ابل رو گرفت و با یه حرکت پشتشو کوبوند به کمدای فلزی، بعد آرنجاشو گذاشت این طرف و اونطرف سر ابل. ابل که از درد و شوک نفسش بند اومده بود، نفس عمیقی کشید. جاش پوزخند زد

"هرجا هم که بری از دست من نمیتونی فرار کنی...من فقط میخوام دوست باشیم اینقدر مشکله؟"

"میدونم اون دختره ی بیچ فرستادتت که مجبورم کنی دوباره فرم رو بگیرم"

"نه لعنتی!"

جاش بلند گفت و با مشتش کوبید روی کمدا. ابل از جا پرید...داشت میترسید

"هی!"

الکس بود. اون جاش رو کنار زد و ابل رو سمت خودش کشید

"شماها چه مرگتونه؟ چرا دست از سرش برنمیدارین؟ نمیخواد بیاد به اون مسابقه ی لعنتی یعنی نمیخواد"

الکس سر جاش داد زد و دست ابل رو محکم گرفت. اون رو با خودش کشید به کلاسشون. اوه! آخیش این کلاس رو باهم بودن. الکس خیلی عصبانی بود و ابل نمیدونست چرا. پس چیزی نگفت که عصبانیت دوستشو بیشتر کنه

الکس روی یه صندلی نشست و ابل رو هم کنارش نشوند ولی دستشو ول نکرد. دست ابل داشت درد میکرد ولی بازم چیزی نگفت. اون زنگ هم گذشت...الکس به دست ابل نگاه کرد و دید جای انگشتاش روی پوست سفید ابل جا انداخته؛ دست ابل رو اینبار آرومتر گرفت و بهش لبخند زد

"ممنون"

ابل گفت و الکس لبخندشو بزرگتر کرد...ابل هم لبخند زد و با هم به سمت کلاساشون رفتن...


***دوباره آپدیت :))

این چپتر دوباره تقدیم @nasejari11 چون خوشحالم که این داستان حالشو خوب میکنه

^-^

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top