/5/


***شخصیت جدید:/ کلوئی^-^ :

اینم شخصیت لیندا:

خب بریم سراغ داستانمون (با لحن نردی نامیز بخونین خخخخخ)***




"حتما باید اونا رو امشب دعوت میکردین؟"

"ابل...از رفتارت خوشم نمیاد!"

هری به ابل تذکر داد. ابل ابروهاشو کج کرد. اون میخواست تنها توی اتاقش بشینه و شاید کمی نقاشی کنه ولی الان تمام خانواده دارن میان خونه شون و پدر هری الان داره بهش میگه

"ابل، زود اتاقت رو مرتب کن و بعد بیا کمک من"

ددی لویی گفت و ابل نفسشو فوت کرد...اون همیشه اینکارو میکنه

"اتاق من مرتبه"

"پس بیا به من کمک کن"

"بله"

ابل گفت و به ددی لویی کمک کرد. اونا همه جا و همه چیز رو آماده کرده بودن و روی کاناپه منتظر نشسته بودن که زنگ در به صدا دراومد. ابل در رو باز کرد و با عموهاش روبرو شد...زین، لیام و دخترشون، آنا. اونا داخل شدن و هرکدوم ابل رو بغل کردن. اونا تو پذیرایی نشستن و به زودی صدای حرف زدناشون بالاگرفت

"چرا اینقدر پکری؟"

"من دو ساعت پیش فهمیدم همه قراره بیان اینجا...حتی دلیلشم بهم نگفتن!"

ابل کلافه گفت و آنا خندید. اون آروم در گوش ابل زمزمه کرد:

"این یه سورپرایزه!"

و همین...بعدش خانواده ی اشتون، و بعد اون خانواده ی نایل اومدن...همه اومده بودن مگه نه؟ اوه نه...مایکل و کلوم با دخترشون هم اومدن. کلوئی. اون چشمای آبی و موهای تیره با کلی کک و مک داشت. ولی خیلی کیوت بود. صدای خنده و حرف زدنا بالا گرفت. دوقلو ها –الیسان و ادموند- آویزون ابل شدن که برن حیاط پشتی. ولی هری اجازه نداد

"لیندا، به بچه هات بگو کمی صبر کنن لطفا!"

لویی که سسی تر بود گفت و لیندا بچه هاشو کنار خودش و همسرش، نایل نشوند. آنا که خیلی سرخوش بود خندید

"تو چرا اینقدر خوشحالی؟"

ابل آروم پرسید و چشمای آنا برق زد

"نمیدونم..."

اون به سمت لیسا برگشت و کل وقت باقیمونده رو با لیسا حرف زد. کلوئی که مثل ابل تنها مونده بود اومد کنار ابل نشست

"خب...میدونی مناسبت این مهمونی چیه؟"

"نه...ولی فکر کنم آنا میدونه"

"اون همیشه همه چیو میدونه ولی به هیچکس نمیگه"

کلوئی لبخند زد و ابل هم خندید. اون نایلر بود که همه چیز رو میدونست و به همه میگفت...

"میخوام یه سوال ازت بپرسم خب؟"

کلوئی آروم پرسید. اون تقریبا پونزده یا شونزده سالش بود. تل هاش روی صورتش ریخته بودن و اونو کیوت تر جلوه میکردن

"تو میدونی چرا...ددی کلوم من با پدر لیسا خوب نیست؟ تو اولین بچه ای هستی که به این خانواده اومده پس شاید بدونی"

کلوئی پرسید. ابل سرشو تکون داد

"خیلی اتفاقا تو این خانواده افتاده که میشه ازش دوتا کتاب نوشت. ولی ما ازشون خبری نداریم"

ابل جواب داد و کلوئی سرشو تکون داد. زنگ در به صدا در اومد و لویی از جا پرید

"خودشونن"

ابل تعجب کرد...یعنی کی میتونست باشه؟

"هاااااییییی!" لویی بلند گفت، "خوش اومدین...زک!"

زک؟...ز-زک؟ ابل یه چیزایی یادش می اومد ولی نه کامل. یه پسر که خیلی خوشتیپ و قیافه بود و توی بغلش یه نوزاد بود با یه دختر که موهای قهوه ای و نگاه تیزی داشت وارد شدن. لیندا دختره رو بغل کرد و همه باهاشون خوش و بش کردن

"وای خدای من بالاخره!"

آنا زمزمه کرد و دست ابل رو گرفت. زک با دیدن ابل گل از گلش شکفت و بچه رو داد به لیندا و نایل. ابل رو بغل کرد و با خوشحالی به هری و لویی که لبخند زده بودن نگاه کرد

"این همون ابل کوچولوئه ست؟"

زک پرسید...ابل که تازه یادش اومد زک کدوم زکه، دوباره بغلش کرد

"عمو زک! واو!"

"اینم آنا کوچولوی ساکتمونه مگه نه؟"

"بله منم"

"ولی دیگه ساکت نیست!"

زین گفت و آنا خندید. زک آنا رو هم بغل کرد. بعد لویی یکی یکی بچه ها رو معرفی کرد:

"این دوتا ووروجک رو که میشناسی، الیسان و ادموند"

"ادموند! انتخاب نایله دیگه..."

دختری که بچه بغلش بود گفت و به نایل چپ نگاه کرد. لیندا اخم کرد. لویی خندید و زک چیزی نگفت...همسرش مدیسون همیشه از نایل بدش می اومده

"این لیسا، دختر یدونه ی اشتون و لوکه"

"هی! اشتون و لوک خودشون بچه ن که!"

زک گفت و لویی خندید. لیسا هم خندید

"درسته باید یکی باشه که ازشون مراقبت کنه!"

لیسا گفت و همه خندیدن. خب ابل به این که آنا با چه لبخند بزرگی به لیسا زل زده بود کاری نداشت، به این که به لباش زل زده بود کار داشت!

"خب اینم کلوئی، مظلوم ترین موجودی که تو این خانواده پیدا میشه...دختر کلوم و مایکل"

"خدای من! درست بعد رفتن من و مدیسون چقدر تغییرات اتفاق افتاده! البته مدیسون یه چیزایی بهم میگفت ولی دیدنش کاملا با شنیدنش فرق میکنه"

"آره اشتون و لوک باهم ازدواج کردن...بعدم مایکل و کلوم. نایل و لیندا هم وقتی اد و اَلی یه سالشون بود ازدواج کردن اینو که میدونی"

"آره...کالین هم پسر ماست...دیدیش ابل؟"

زک با شوق گفت و بچه کوچولو رو از لیندا گرفت و به ابل داد. ابل به کرم انسان مانند کپلو نگاه کرد...خندید. اون بچه واقعا دوست داشتنی بود ولی ابل از بچه ها خوشش نمیومد...اون از چیزای زیادی خوشش نمیومد...مثلا؛ مردم...یا...دخترا!

زک بچه رو داد به ابل و خودش و همسرش رفتن پیش بقیه. کلوئی و لیسا و آنا دور ابل جمع شدن. ادموند و الیسان هم اومدن ولی آنا بهشون گفت اگه به بچه دست بزنن گریه میکنه و مامانشون تیکه تیکه شون میکنه

"ما اونو بهتر میشناسیم، ما رو تیکه تیکه نمیکنه، بابامونو تیکه تیکه میکنه که چرا بچه های به این بدی تربیت کرده!"

ادموند گفت و الیسان خندید. کلوئی اخم کرد

"چرا؟"

"چون مدیسون، همسر زک، دوست صمیمی لینداست. اونا قبل آشنایی نایل و لیندا باهم دوست بودن و وقتی لیندا عاشق نایل شد، مدیسون به کلی از نایل متنفر شد"

ابل گفت. لیسا و کلوئی "اوه" ای گفتن

"چرا الان برگشته ن؟"

لیسا از آنا پرسید. آنا لبخند زد

"زک همکار عمو لویی بود و باهم رفته بودن ماموریت. وقتی برگشتن، با مدیسون آشنا شد. باهاش که دوست شد رفت به یه شهر دیگه. چون مدیسون نمیتونست دوری زک رو تحمل کنه رفت پیش زک و اونا همونجا نامزد کردن و بعد بچه شون به دنیا اومد"

آنا گفت و به بچه اشاره کرد

"آها...راستی آنا...تو چرا همه چیز رو میدونی؟"

لیسا پرسید و خندید. آنا لبخند زد

"چون عمویی مثل نایل دارم"

"نایل عموی من و ابل هم هست دیگه"

"آره ولی شما بهره نمیبرید ازش!"

ابل و لیسا "اوه مای گاد" ی گفتن و آنا خندید. ابل که خسته بود، بچه رو داد به کلوئی. یک ساعت از نیمه شب گذشته بود که آخرین مهمونا هم رفتن. چون مدیسون و نایل باهم خوب نبودن، قرار شد زک و مدیسون با بچشون تو خونه ی هری و لویی بمونن. ابل با کمال میل تختش رو به مدیسون داد. مدیسون اونقدرام بد نبود، اون ابل رو دوست داشت

مدیسون گونه ی ابل رو بوسید و ازش تشکر کرد. زک روی کاناپه خوابید و لویی هم روی کاناپه ی روبروییش. ابل هم کنار ددی هریش خوابید...

هری موهای ابل رو نوازش کرد و پیشونیش رو بوسید. ابل لبخند زد و سرش رو روی سینه ی پدرش گذاشت. هری دستاشو دور ابل انداخت

"دوستت دارم، هزای من"

هری کمی خندید ولی بعد روی موهای ابل رو بوسید

"منم دوست دارم پسرم، درضمن دلم برات تنگ شده بود"

"منم همینطور"

ابل زمزمه کرد و بعد آروم آروم به خواب عمیقی فرو رفت...


***همه جمع شدن یه جا *-*

تیکه ی عاخرو خودم میدوسم *-*

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top