/25/

***واتپد کمی عوض شده *-* واو***


دو روز بود که ابل مرخص شده بود. دستش کمی درد میکرد ولی خوب بود. حالا بماند که چقدر آنا سر این قضیه گریه کرد و حال اشتون بدتر شد. لوک گفت از دکتر برای سه روز بعد وقت گرفته. هری هم حالش تعریفی نداشت ولی با دیدن اینکه ابل خوبه اون هم احساس خوبی داشت

ابل خونه بود. سه روز از مدرسه گواهی گرفته بود. هری که کارش رو ول کرد. احساس میکرد چون اون به اندازه ی کافی از ابل مراقب نبوده برای همین این اتفاق براش افتاده. پس از کارش استعفا داد. به نظرش درآمد لویی به عنوان رئیس اون شرکت براشون کافی بود. پس هری هم خونه بود

هری نشسته بود تو نشیمن و داشت مجله میخوند و قهوه میخورد. ابل بالا تو اتاقش بود. کسی از الکس حرف نزد. اون ابل رو دید و عذر خواست...انگار که فقط یه لیوان شکسته باشه. البته چون حوصله نداشت زیاد عذرخواهی نکرد؛ اون رفت. رفت و دیگه برنگشت

تا...

در خونه زده شد. هری بلند شد و در رو باز کرد

"بله؟ اوه...الکس!"

الکس به هری نگاه کرد. لباشو لیس زد و کوله ش رو روی شونه ش جا به جا کرد

"الکس، بیا داخل عزیزم"

هری گفت و الکس اومد داخل. هری در رو بست. انگار الکس میخواست یه چیزی بگه

"خب...الان ابل رو ص-"

"نه آقای استایلین...من...من باید با خودتون حرف بزنم. کمک میخوام"

الکس گفت. هری اخم کرد. دست الکس رو کشید و روی راحتی نشوندش. الکس پلک زد...حرکاتش آروم بود

"خب الکس من دارم نگران میشم"

"خونمون...یعنی...خونه ای که من توش بودم...مصادره ش کردن"

الکس آروم گفت و اشکش پایین چکید. هری دستشو روی دهنش گذاشت

"من...من جز پدرم کسی رو نداشتم، فقط مادرمه که اون هم ترکمون کرد...پدرم هم که بازداشته...بانک هیچ مهلتی بهم نداد..."

الکس با گریه گفت. هری زود پسر کوچیکتر رو بغل کرد. الکس آروم بین دستای هری که پدرانه دورش بودن گریه کرد

"هیچ جای نگرانی نیست...اینجا میمونی تا مادرت رو پیدا کنیم، خب؟"

"نه من نمیتونم...نمیخوام وبال گر-"

"اوه خفه شو! تو دوست پسر ابلی!"

هری گفت و الکس سرخ شد. هری خندید و پیشونی الکس رو بوسید. احساس خاص پدرانه مانندی نسبت به الکس داشت

برای الکس قهوه و کوکی آورد ولی الکس فقط کمی از قهوه رو مزه مزه کرد. خب...مشکلات برای الکس تازه شروع شده بودن. ابل خوابیده بود. پس هری بیدارش نکرد؛ با اینکه میدونست بعدا ابل ازش دلخور میشه. کمی بعد لویی هم اومد. هری آروم تو آشپزخونه همه چیز رو براش تعریف کرد و لویی هم مثل هری شوکه و ناراحت شد. اون با کمال میل قبول کرد که الکس باهاشون بمونه

ابل اومد پایین و با دین الکس سرجاش خشک شد. هری از جا بلند شد

"خب الکس، من و لویی چیزی برای شام درست میکنیم...راحت باشین"

هری قسمت آخر رو زمزمه کرد و دست لویی رو گرفت و کشیدش به آشپزخونه

"ببین کی چی میگه! تو مگه همونی نیستی که داشت خودشو می کشت وقتی ابل گفت رو یه پسر کراش داره؟"

لویی طعنه زد. هری یه مشت آروم زد به بازوی لویی

"من دیوونه شدم چون از کراش بدم میاد"

"آره چون خودت روم کراش داشتی"

"خفه شو لو!"

هری گفت و دستاشو روی گونه هاش گذاشت. این کار رو از اشتون یاد گرفته بود، وقتی گونه های اشتون سرخ میشدن اون دستاشو روی گونه هاش میذاشت و ریز ریز میخندید

"آآآهههه مای هزا ایز بلاشینگ"

لویی با خنده گفت. توی نشیمن، الکس از جا بلند شد. به دست گچ گرفته شده ی ابل نگاهی انداخت. چشماش پر شدن. ابل آروم اومد و جلوی الکس ایستاد. چشماش اشکی شدن

"خوبی؟"

الکس پرسید. ابل دست سالمش رو دور کمر الکس انداخت و سرش رو روی سینه ی پهن الکس گذاشت. الکس هم آروم دستاشو دور ابل حلقه کرد. اون روی موهای ابل رو بوسید

"دلم برات تنگ شده بود"

ابل هق هق کرد. الکس بین اشکاش خندید...خوشحال بود که دل ابل براش تنگ شده بود! مسخره ست ولی شما نمیتونید الکس رو درک کنید تا زمانی که کسی رو دوست ندارید

ابل اشکاشو زود پاک کرد و و لبخند زد. دست الکس رو گرفت و اونو برد به اتاقش. خودش روی تخت مرتبش نشست و الکس به دور و بر نگاهی انداخت. کمی تغییر کرده بود

"خب...دوتا چیز اینجا فرق کرده...میخوام ببینم حافظه ت چطوره"

ابل با شوخی گفت. الکس به دور و بر نگاه کرد تا اینکه روی دیوار روبروی تخت ابل اون رو دید...یه نقاشی از الکس که میخندید. ابل سرخ شد و الکس جلوتر رفت. میتونست به جرئت بگه ابل یه نقاش حرفه ایه

"این فوق العاده ست! واو"

"خب این یکیش"

ابل گفت و الکس به قفسه س کتابای ابل نگاه کرد. دو جلد کتاب جدید اونجا بودن

"کتاب جدید گرفتی؟"

"هاششش"

ابل آروم اومد و کتابا رو برداشت. الکس دید روی جلد کتابا عکس دوتا بال هست. ابل کتابا رو داد به الکس

"من یه جلدشو خوندم...اگه...اگه میخوای با من بمونی باید این کتابا رو بخونی چون من نمیخوام بعدا با جواب دادن به سوالات جفتمونو ناراحت کنم"

ابل گفت و الکس سرشو تکون داد. کتابا رو توی بغلش گرفت...بعد روی تخت نشستن و الکس همه چیز رو برای ابل تعریف کرد...

"من همش هفت سالم بود که مادرم ترکمون کرد. پدرم یه هوموفوبیکه و از وقتی بیرون اومدم...اون..."

الکس بقیه ی حرفش رو نزد. ابل فهمید پدرش ازش سوءاستفاده میکرده -کتک و اذیت- پس دست الکس رو گرفت

"اون خیلی خشنه...الان هم اگه بفهمه من اینجام هر طور شده پیدام میکنه"

الکس آروم گفت

"من متاسفم الکس، ولی همه چیز درست میشه من میدونم"

ابل جواب داد و الکس لبخند کوچیکی زد

***

اشتون و لوک تو سالن انتظار نشسته بودن. لوک کلافه بود و میترسید. زیر چشماش پف کرده بود. نتونسته بود شب رو بخوابه

"حتی اگه تومور هم باشه میشه با عمل یا دارو خوب شد"

"من تحمل اینو ندارم تو رو بفرستم تو اتاقی که جمجمه ت رو میشکنن تا یه لخته ی خون رو بردارن"

لوک عصبی جواب داد. اشتون نفسش رو فوت کرد.

"همه چی خوبه، خب لوک؟"

"همیشه اینو میگی ولی ببین الان کجاییم! توی مطب دکتر مغز و اعصاب"

لوک بلند گفت. اشتون اخم کرد. مریض قبلی درحالی که میخندید اومد بیرون و بعد یه نفر عربده زد: "بعدی!" اسم اشتون رو منشی صدا کرد. لوک زودتر از اشتون از جا پرید. اشتون وارد اتاق دکتر شد و لوک هم همراهش رفت. اون نمی تونست بیرون بشینه

دکتر یه مرد میانسال خشن بود

"نفس بکش!"

اون دستور داد. لوک اخم کرد

"اون سرما نخورده!"

لوک طعنه زد. اشتون ابروهاشو بالا انداخت

"حرف نزن...سرت درد میکنه؟"

"بله...سرگیجه هم دارم"

اشتون با ملایمت جواب داد. دکتر چشما و دهن اشتون رو معاینه کرد

"خدای من! آقای دکتر اون سرش درد میکنه و هی خون دماغ میشه نیازی نیست که چشما و دهنشو معاینه کنین!"

لوک بلند گفت

"لوک!"

اشتون گفت و دکتر با گوشیش زد تو سر اشتون. سردرد اشتون بدتر شد و از شدت درد چشماشو بست

"هی چیکار میکنی؟ کُشتیش!"

لوک داد زد. دکتر خندید

"این چیزی نیست...یه نوع حساسیته یا یه همچین چیزی، دارویی مصرف میکردی؟"

دکتر پرسید و لوک و اشتون متعجب به هم نگاه کردن، و بعد به دکتر زُل زدن. انگار که اون با یه زبانی که پسرا نمی فهمیدن صحبت کرده بود

"دارویی مصرف میکردی؟"

دکتر بلند و خشن پرسید

"ب-بله"

اشتون گفت و اسم دارو رو هم لوک بهش گفت. اون یه نسخه نوشت

"همش بخاطر عوارش اون داروئه. نمیدونم کدوم دکتر احمقی اون داروی مزخرف رو تجویز میکنه! اوه هِل! میتونین برین من وقت ندارم زود زود"

دکتر گفت و نسخه رو گذاشت تو کف دست لوک

"تو هم یاد بگیر کمی با بزرگترت درست حرف بزنی!"

اون دکتر گفت و لوک و اشتون رو از اتاق بیرون کرد

"بعدی!"

اون عربده زد...میتونست فقط یه دکمه روی تلفنش رو فشار بده و بعد آروم بگه "بعدی لطفا!" واقعا عجیبه! اگه هر روز از صبح تا شب اینطوری فریاد بکشه میمیره!

خب...لوک اهمیت نمیده

"این داروها رو اون دکتر دیوونه تجویز کرده؟"

دختری که تو داروخونه بود پرسید. اشتون سرشو تکون داد. اون پوزخند زد

"فقط...اگه بیماریت بدتر شد نگران نشو. این داروها کمی عوارض دارن که روی هرکسی اثر نداره. امیدوارم تو هم از اونایی باشی که روت اثر نداره"

دختر گفت و دو تا بسته دارو توی کیسه ی نایلونی انداخت و داد دست اشتون. لوک حساب کرد و اونا به سمت ماشین برگشتن

"دیدی گفتم همه چی خوبه؟"


***تولد لوک عهههه

سینگل جدید فایوساس فاکینگ لشتونه...عصن خیلی لشتونه!

من کمی ناخوشم پس ببخشید اگه خوب نبود این چپتر (:

ممنون لبخندا (:

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top