don't let me go °~• Sulay
با کم شدن سرعت هواپیما فهمید که دیگه به زمین نشستن و کم کم باید آماده ی پیاده شدن بشه، صندلیشو صاف کرد و منتظر شد تا هواپیما کامل بایسته.
- مهمانان عزیز ما در فرودگاه سئول نشستیم، امیدواریم از پرواز راضی بوده باشید، روز خوش.
آروم از روی صندلی بلند شد، بلاخره بعد اینهمه مدت، رابطه ی چین و کره بهتر شده بود و میتونست بیاد و برادراش رو ببینه، دلش برای همشون تنگ شده بود.
شیطنتای بکیهون و همراهی چانیول باهاش، چشم غره های کیونگسو، خنده ها و رقص های قشنگ کای، زوج دوست داشتنیشون شیوچن، مکنه ی لوسشون و از همه مهمتر دلش برای سفید برفی گروه تنگ شده بود. با وجود اینکه دی او و شیومین رفته بودن سربازی بازم، باهم تو گروپ چتشون حرف میزدن و همین باعث خوشحالیش میشد.
لبخند محوی زیر ماسکش زد، وسایلشو برداشت و همراه بادیگاردها و منیجرش به سمت در فرودگاه راه افتاد. فنهایی که با کادو و نامه منتظرش بودن و اسمشو صدا میزدن، بهش آرامش خاصی میداد. ممنون این فنها بود که منتظر بودن تا اون برگرده، با وجود اینکه به برادراش قول داده بود ولی خسته شده بود. از بی توجهی بیش از اندازه ی اس ام به خودش و نبودنش تو خیلی از کامبکا، اینکه اینهمه بدو بدو کنه تا برای چند ثانیه برادراشو ببینه و بتونه باهاشون خوشو بش کنه.
جداً خسته کننده بود براش، دوستای دیگش توی چین بهش گفته بودن بهترین کار لغو قراردادشه، ولی خوب چطور میتونست از دوستای چندین سالش دل بکنه؟ میدونست اگه بره به سرنوشت سه نفر دیگه دچار میشه و حتی نمیتونه روی برادراشو ببینه، سخت ترین پارت ماجرا ندیدن کسی بود که خیلی وقت بود دوسش داشت و همیشه فقط به امید اینکه میتونه بعد مدتی اونو ببینه تو چین سخت کار میکرد تا رابطه ی چین و کره خوب بشه و اون بتونه عزیزشو ببینه.
آهی کشید و به بیرون خیره شد، اونقدر فکرش مشغول بود که نفهمید چطوری کادو ها و نامه هارو گرفته و الان تو ماشین درحال حرکت به مقصد ساختمون اس ام نشسته. خیلی نمیتونست بمونه، فوقش یکی دو روز، پس باید همین الان تصمیمیشو میگرفت چون در هر صورت پسرا برای تمدید قراردادش باهاش تماس گرفته بودن و موضوعی بود ک دوست داشتن هر نُه تاشون باهم راجبش حرف بزنن، چون حتی پسرا هم از فشارای کمپانی رنج میبردن. فقط امیدوار بود همه چی به خوبی تموم شه.
به ساختمون که رسید آروم از ماشین پیاده شد، فنها براش دست تکون میدادن و صداش میکردن. کوتاه و آروم دستشو تکون داد و وارد ساختمون شد، به سمت آسانسور که میرفت سوهو رو دید که با تیپ کاملاً مجلسی و مودبانه ای از طرف دیگ پشتش میومد، اخماش تو هم بود و حواسش به دکمه سر آستینش بود، لبخند ریزی رو لبش شکل گرفت. چقدر موهای قرمز بهش میومد.
فرقی نمیکرد لیدر نیمش چه قیافه ای گرفته از نظر اون، سوهو همیشه کیوت و بامزه بوده. از دید فنها دور بودن پس خیلی راحت دست سوهو رو گرفت و کشیدش تو آسانسور و بدون اینکه به منیجراشون اجازه بده واردش بشن سریع دکمه ی طبقه ی مورد نظرش رو زد.
منیجرها که از کار اون هم تعجب کرده بودن و هم براشون عادی شده بود گذاشتن اون دوتا حداقل تو آسانسور باهم راحت باشن.
سوهو که هنوز تو شک این بود که "الان دقیقاً چی شد؟"، برای فهمیدن اینکه کی اونو کشید تو آسانسور با چشمای گرد شده سرشو بالا اورد که چال گونه ی فرد روبه روش توجهشو جلب کرد.
با وجود اینکه چانیول هم چال داشت ولی اون این چال رو خوب میشناخت. همونایی که صب تا شب قربون صدقه اشون میرفت و براشون ضعف میکرد. چشماش برق زدن، لِی اومده بود. نگاهش رو از چال گونه اش گرفت وبا چشمای خندون به چشم های لی خیره شد.
- لِیاا ، تو کی رسیدی؟ میگفتی میومدم استقبالت...
+ همینکه الان تو آسانسور با تو تنهام خودش ی نوع استقبال خوشآینده، لیدر نیم.
سوهو با لپای گل انداخته لبخند درخشانی زد، آروم سرشو بالا تر برد و چال یشیینگ رو بوسید.
قلب یشیینگ دیوانه وار به سینه اش میکوبید. نفس عمیقی کشید که بوی عطر نسبتاً شیرین و گرم جونمیون تو ریه هاش پخش شد. عاشق این عطر بود، عطری ک با وجود اینکه جونمیون مدام عطرهاشو عوض میکرد هنوز بوش روی موهای ابریشمیش می موند.
-دلم برات تنگ شده بود شینگ.
با شنیدن اسمش از زبون اون خرگوش کیوت، قلبش تند تر از قبل تپید. واقعاً دلش نمیخواست بره.
- منم دلم برات تنگ شده بود.... ولی میشه قبل هر چیزی من و تو تنها صحبت کنیم؟
- مگه الان تنها نیستیم؟
-چرا ولی هر لحظه ممکنه یکی سر برسه...و اصلاً دلم نمیخواد اون یه نفر، یکی از اعضا باشه.
سوهو با شنیدن این حرف قیافه ی جدی ای گرفت، کم پیش میومد لی بخواد راجب چیزی باهاش حرف بزنه که دلش نخواد بقیه بدونن.
- من باید برم فستیوال، کارت خیلی واجبه؟
- یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم، باید حتماً با یکی در میونش بذارم و کسی بهتر از تو نمیتونه کمکم کنه.
لبخندی رو لبای نرمش نشست، عاشق این بود که بقیه بهش اعتماد داشته باشن.
- از اینکه بهم اعتماد داری ممنونم ییشینگ، بیا.
به محض اینکه در آسانسور باز شد دست ییشینگ رو گرفت و به سمت اتاقی که حدس میزد خالیه برد.
طبق معمول حدسش درست از آب دراومد، اتاق تمرین گروه دیگ بود که الان کسی داخلش نبود. آروم دستای گرم ییشینگ رو ول کرد و روبه روش وایساد.
- میونی...
نفسش برای لحظه ای گرفت و قلبش به لرزه افتاد، چقد آوای کوتاه شده ی اسمش از دهن ییشینگ قشنگ بود. بقیه ی پسرا هم "میونی" صداش میکردن ولی همینقد قشنگ بود؟ مسلماً نه.
- جانم؟
- ز..زنگ زده بودید تابرای قرار داد باهم حرف بزنیم... چیزی هست که مدتیه میخوام بهتون بگم...
چشماش درشت شد، فقط آرزو میکرد اون چیزی ک فکر میکنه نباشه.
- میدونی که.... میدونی که اوضاع چین و کره خرابه... و منم... خوب چین وطنمه و باید از اون دفاع کنم ولی از طرفی کره هم... جاییکه شماهارو دیدم... جاییکه زندگیم رنگ گرفت... میدونی که دارم هیت میگیرم... از دو طرف، واقعاً برام سخته میونی... نمیدونم چیکار کنم.... خیلی از دوستام تو چین بهم گفتن که قرارداد رو لغو کنم.
دستش که برای نوازش ییشینگ بالا اومده بود تو هوا خشک شد، میدونست منظورش چیه. ییشینگ بدون توقف فقط دلیل میتراشید، میتونست از نگاهش و لحن صداش بفهمه ک چقد زیر فشاره.
جریان چین و کره رو بخوبی میفهمید و هیت دادنای فنهای کره ای و چینی رو زیر کامنتای پسرا دیده بود. ولی اینکه ییشنگ هم مثل اون سه نفر دیگ از گروه بره واقعاً براش سخت بود، مخصوصاً که به ییشنگ بیشتر از اون سه تا وابسطه بود.
نمیخواست بره، نباید میرفت، اون لعنتی بهشون قول داده بود. ییشینگ همه چیزو اشتباه فهمیده بود، اینجوری نبود که اونا از توی کمپانی اس ام راضین، ولی فکر اینکه دیگ ییشنگ رو نبینه و منتظر برگردنش از چین نباشه قلبشو به درد می آورد.
اینکه دیگ ییشنگی نباشه که تو مواقع سخت بغلش کنه، اینکه دیگ نتونه تو چشماش خیره بشه و تو بغلش جا خوش کنه و دستای ییشینگ تو موهاش حرکت کنه، به جرات میتونست فریاد بزنه که ترجیح میداد بمیره.
- میدونم قول دادم...خودمم نمیخوام برم... واقعاً نمیخوام برم ولی... برام سخته... دوری از شماها سخته... میونی... میدونی اصلاً به هیت ها توجه نمیکنم چون شماهارو دارم ولی کمپانی...
- شششش
در حالی که آروم دستشو روی گونه ی ییشینگ میذاشت و نوازشش میکرد ، با "هاش" کردن سعی در توقف حرفای دردناکش بود...
میفهمید، خودش برای تولد ییشنگ بخاطر استوری اینستاش کلی پیام هیت تو دایرکت گرفته بود. کامنتایی که با خوندش دلش میخواست از ییشنگ در برابر هرچی بدی و تاریکیه محافظت کنه. محکم بغلش کنه و تو گوشش بگه "من و پسرا اینجاییم، به اونا توجه نکن، ما اینجا کنارتیم. من همیشه کنارتم."
با حس لمس دستای جونمیون روی گونه اش، آرامش خاصی تمام وجودشو گرفت. نیم قدم بینشونو پر کرد و آروم پیشونیشو رو شونه ی جونمیون گذاشت و عطر تن جونمیون رو با نفسای عمیقش به ریه هاش فرستاد. دل کندن از این براش از کشتنش سخت تر بود. نمیتونست... نمیخواست... کاش جونمیون نمیذاشت بره...
- شینگ...
- نمیتونم میونی... نمیتونم تحمل کنم... نه این کارای کمپانیو... نه دوری از تورو...دوراهیه خیلی بدیه... نمیتونم از این عطر تنت دور بمونم... اینکه چطور تو این مدت دوریتو تحمل میکنم فقط بخاطر اینه که میدونم ی روز حتی شده چند دقیقه میام کنارت و از آرامشی که بهم میدی استفاده میکنم... اگه برم... نمیذارن پیشت باشم... میونی نمیخوام برم... نذار برم... نمیخوام ازت جدا بشم.
حس کرد دستی دور گلوش پیچیده، حس خفگی بهش دست داد. ازین شرایط اصلاً خوشش نمیومد، نباید گریه میکرد ولی دست خودش نبود. نمیخواست از این آدم رو روبروش فاصله بگیره، نمیتونست.
دست جونمیون از گونه ی ییشنگ به پشت گردنش حرکت کرد و آروم و نوازش وار موهای مشکیشو به بازی گرفت.
اینکار جونمیون، خواب به چشمای ییشنگ میاورد، چند روز بود درست نخوابیده بود، مدتی بود درست استراحت نکرده بود و آرامش نداشت. چطور میتونست ازین آرامش حتی چند دقیقه ای که میتونست تا ماهها انرژیشو تامین دست بکشه؟
- هر انتخابی بکنی، من برای اون انتخاب ارزش قائلم شینگ، میفهمم که بخاطر خیلی چیزا دلت میخواد بری، تو چین موفقیت زیادی کسب کردی و برات بابت این قضیه خوشحالم.
قطره اشک سمجی با وجود تمام تلاشهاش باز هم راهشو روی گونه هاش باز کرد، نمیخواست ییشنگ متوجه بشه که دوری اون از همه چیز براش سخت تره.
- میونی...
- ولی تو اشتباه متوجه شدی شینگ، بهت زنگ نزدم ک فک کنی کمپانی میخواد قراردادشو تمدید کنه... ما خودمونم خسته شدیم.
-منطورت چیه؟
-امروز بعد فستیوالم میخوام با پسرا و تو درمورد اینکه قرارداد و تمدید کنیم یا نه حرف بزنم.
لبخند کوچیکی رو لباش شکل گرفت. معلوم نبود میتونن یا نه، معلوم نبود آخرش چی میشه. ولی قول داده بودن، و مطمئن بود پسرا قبول دارن که تا آخرش باهم میمونن.
چه با اس ام، چه کمپانی دیگه ای، چه کمپانی خودشون ک ییشینگ بتونه آزادانه کارشو بکنه.
-ولی من نمیخوام برم... میدونم تو چین موفقم ولی اون موفقیت بدون تویی که باهاش شریک شم و خوشحالیمو باهاش در میون بذارم هیچه... نمیخوام بدون تو زندگی کنم... میونی اگه مخالفت کنیم با اس ام ممکنه تا مدت زیادی همو نبینیم... ممکنه مثل کریس و لوهان و تاعو بشم...من نمیتونم دوریتو تحمل کنم...
-میدونم... همه اشو میدونم...
آروم سرشو به طرف ییشینگ چرخوند،ییشینگ گفته بود دوسش داره و الان به قولی باهم بودن، ولی فکر میکرد این یه دوست داشتن زود گذره که با دور بودنشون از هم از بین میره.
- منم نمیتونم بدون حرف زدن با تو روزامو، شب کنم. نمیتونم بدون گفتن شب بخیر بهت، چشمامو رو هم بذارم و بخوابم... مدام نگرانتم که خوب از خودت مراقبت میکنی یا نه...
ولی اینطور که بنظر میومد این دوری بیشتر به هم وابسطه اشون کرده بود. هیچ کدوم نمیخواستن از هم دست بکشن.
با حس تکون خوردن سر جونمیون،کمی پشونیشو از روی شونه اش فاصله داد و سرشو به سمت سوهو متمایل کرد.
چشماشون بهم قفل شده بود و لبهاشون فقط به اندازه ی چند سانتی متر از هم فاصله داشتن، نفس های گرم جونمیون که به صورتش میخورد، گرمای لذت بخشی بهش میداد. چطور میتونست از این گرما دور بمونه؟
- لطفاً به فکر موفقیتات و سلامتیت باش، این دوتا اولویت اول رو دارن، شینگ.
- دلم نمیخواد ازت جدا شم... نمیتونم تورو نداشته باشم... میونی نذار برم... یکاری کن... اون اولویتا مهم نیستن... اولویت قلب من تویی...
- شینگ...
اشک بعدی از چشمش چکید و توجه ییشنگ رو به خودش جلب کرد. لبشو گاز گرفت، تحمل دیدن چشای سوهو که از اشک برق میزدن رو نداشت.
- ببین گریت انداختم... معذرت میخوام...
آروم فاصلشو کم کرد و با دستش اشکاشو پاک کرد، ولی بخاطر حرف ییشینگ اشکاش بیشتر میریختن، با هر دفعه پاک کردنشون اشک های بعدی سریع جاشونو پر میکردن...
- اَه... چشماتو اینجوری اذیت نکن... من طاقت دیدن گریه هاتو ندارم... اگه من برم کی موقع گریه هات ازت مراقبت میکنه و حالت رو خوب میکنه؟ ها؟ میونی لطفاً اینقد اشک نریز... خواهش میکنم...
- دوستت دارم...
یهویی بود. دستاش روی گونه های جونمیون و انگشتای شصتش تو هوا خشک شد. کاملاً غافل گیرانه و یهویی، خودش قبلاً گفته بود دوسش داره ولی جونمیون سکوت کرده بود و فقط با لبخند درخشانی که بهش امید میداد نگاهش میکرد.
میدونست اون لحضه جونمیون فکر کرده حرفش فقط بخاطر نزدیکیشون بهم و وابسطگی بوده، ولی فک نمیکرد بهش بگه دوسش داره.
با وجود اینکه جونمیون قبول کرده بود تو گروه با هم کاپل باشن ولی همیشه فک میکرد جونمیون اون رو یکی از برادراش یا به قولی بچه هاش میبینه.
اشکای بعدی که با سماجت تمام از چشماش سرایز میشدن صورتشو خیس کرده بودن، لرزش خفیفی تو بدنش ایجاد شده بود، نمیدوست از استرسه یا احساس دیگه ای... فقط میخواست پیش ییشینگ بمونه.
- بری دیگ نمیبینمت، نمیخوام بری. منم نمیخوام تنهام بذاری، دوست دارم... خیلی دوست دارم، فک میکردم بخاطر نزدیکیمون به همه، فکر میکردم بخاطر وابسطگیه و دلم نمیخواد تو هم مثل اون سه تا بشی ولی... تو همیشه اونجا بودی... برعکس بقیه تو همیشه کنارم بودی...همیشه مواقع سختیهام به عنوان لیدر، کنارم بودی و باهام میخندیدی، بهم انرژی میدادی... نمیخوام بری... نمیخوام از دستت بدم، هنوز خیلی چیزا هست که دلم میخواد باهات تجربه کنم و نکردم... دوست دارم... لطفاً پیشم بمون...شینگ...
قلبش تند میزد، جوری که انگار الان هر لحظه ممکنه وایسه و دیگ نزنه. جونمیون بخاطر اون گریه میکرد... داشت گریه میکرد و میگفت نمیخواد بره، میخواست پیشش بمونه.
- این آدمی ک جلوت میبینی به لطف توعه که اینقد قوی شده، تویی ک همیشه پیشش بودی. ییشینگ دوست دارم، منو تو از چهار سال دیگمون خبر نداریم شینگ. شاید از اس ام بریم، بریم ی کمپانی دیگ یا کمپانی خودمون و با پسرا بزنیم، هرچی ک بشه من به تو کنارم نیاز دارم.
به چشمای خیسش خیره شد، قطره های بزرگ اشک از چشمای جونمیون میریخت و با التماس نگاهش میکرد.
- فقط بگو کنارم میمونی... نمیخوام بری... نمیذارم بری...
هنوز با تعجب خیره ی چشمای اشکیش بود که با حس قرار گرفتن یه چیز نرم و خیس رو لباش چشاش گرد شد.
جونمیون بعد مدتها بوسیده بودش، بعد کلی اصرار که اولین بوسشون رو باهم شریک شن و جونمیونی که هر سِری با صورت قرمز، بهونه ای میاورد و در میرفت، الان خودش پیش قدم اولین بوسه ی کاپلیشون شده بود.
پلکهاش روی هم قرار گرفتن، دستهاش محکم دور کمر جونمیون حلقه شد و اون رو به طرف خودش کشید. انتظار هر چیزی رو داشت جز یه بوسه ی نرم و لطیف، مطمئن بود که دیگه به هیچ عنوان نمیتونه از این یه چیز دل بکنه.
لبهاشو تکون داد و بوسه ی فرانسوی رو شروع کرد، جونمیون هم بعد مدتی بهش ملحق شد و همراهیش کرد، دلش میخواست با زبون جونمیون بازی کنه.
جونمیون که انگاری فکرشو خونده باشه لبهاشو با آرامش خاصی از هم فاصله داد و به ییشنگ اجازه ی ورود داد. ییشنگ بدون اتلاف وقت زبونشو وارد دهن جونمیون کرد و جای جای دهن جونمیون رو گشت.
نفس که کم آوردن مجبور به جدایی شدن، هیچ کدوم دلشون نمیخواست که از هم ذره ای فاصله بگیرن. لبهاشون با صدا از هم جدا شد.
لبهای جونمیون که اول بخاطر اشک خیس بودن الان بخاطر بوسه ی سختِ پر دلتنگی و احساسشون، از خیسی برق میزد و ییشنگ رو برای بوسه ی دوباره وسوسه میکرد.
صدای نفسای آروم جونمیون باعث میشد که دلش بخواد تا ابد تو همین لحظه بمونه، سرشو آروم جلو برد و از کنار لب جونمیون شروع به بوسیدنش کرد و جای جای صورت جونمیونو بوسید.
- با این کارت... من چجوری دووم بیارم؟
- خودمم نمیدونم... به عشق و دوست داشتن تو که میرسه، انگار احمقیم که فقط از کل دنیا عشق و گرمای بدن تورو میخواد.
صدای آروم و گرفته اش، باعث شد قلبش تیر بکشه... جونمیون نمیذاشت اون بره، همین براش کافی بود.
- نمیرم... ولی دیگه چجوری چینو بدون تو و بوسه هات تحمل کنم؟
- امشب میمونی؟
- آره احتمالاً
لبخندی روی لبای خیس و صورتی جونمیون شکل گرفت. دستشو لای موهای ییشنگ کرد و مشغول نوازش موهاش شد.
چشمای ییشنگ گرم شد، چقد دلش میخواست با جونمیون تو یه تخت و درحالی که موهاشو اینجوری نوازش میکنه، بخوابه. واقعاً به خواب نیاز داشت.
- میونی...
- امشب بیا خونه ی من.
چشماش باز شد، چی؟
تعجب و شوک به وضوح تو چشماش دیده میشد، جونمیون آروم خنده ی ریزی کرد.
- دلم برات تنگ شده بود، میخوام فعلاً که پیشمی نهایت لذت رو از بودنت ببرم.
- این نهایت لذت که میگی، اشاره ی غیر مستقیم به...
جونمیون که سرخ شده بود آروم زد پس گردن ییشینگ. لبخند پنهونی ای رو لباش شکل گرفت.
- منحرف...
صدای خنده ی آروم ییشنگ تو اتاق خالی پیچید. لبخند جونمیون پررنگ تر شد، شینگش داشت میخندید.
-میخواستم بعد جلسه با پسرا بمونی تا باهم رو تخت لَم بدیم و تلویزیون ببینیم ولی اگه همینجوری به خندیدن و نشون دادن چالت ادامه بدی، احتمالاً بذارم کاری که میخوای رو انجام بدی.
خنده ی ییشنگ بلند تر شد و چال گونه اش بیشتر خودشو نمایان کرد، جونمیون با چشایی که شبیه شکل قلب شده بود بهش خیره شد.
- فعلاً برو کنار میخوام برم فستیوال، امشب هم بیا خونه ام چون درکل جلسه امون اونجاست... شبم که میمونی.
صدای خنده ی آروم ییشینگ دوباره قلبش و به آتیش کشید. با این صدا کاری جز با لبخند و عشق خیره شدن به ییشینگ نداشت.
ییشینگ دستشوانداخت دور کمر جونمیون و دوباره لباشون همدیگرو لمس کردن. دستای جونمیون آتوماتیک وار دور گردن ییشینگ حلقه شد.
با خم شدن سر ییشینگ به یه سمت، متقابلاً سرشو به سمت مخالف خم کرد و بوسه ی فرانسوی هاتی رو شروع کردن.
"نمیذارم بری... قول داده باشی یا نباشی... تو کنار من میمونی"
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
سلام به همگی 👋🏻
این اولین وانشات من از اکسو و سولی عه که امیدوارم دوسش داشته باشید و بهش عشق بدید، و همینطور انرژی به من تا بیشتز وانشات و فن فیک بنویسم 😊💜
نظر و ووت یادتون نره 💜
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top