گیجی
لیام ناگهانی زینو بغل کرد و زمزمه کرد:متاسفم...تقصیر من بود.
زین آه کشید.هم به خاطر درد توقفسه سینش هم به خاطر حسی که از بغل کردن و حس اغوش لیام میگرفت.
زین از بغلش بیرون اومد و سرشو تکون داد و کاغذشو از جیبش بیرون اورد و روش نوشت:نه من متاسفم.تو به خاطر من...من شنیدم...میدونی....ببخشید
لیام سرشو تکون داد:نه!اون...اشکالی نداره....فقط...تو خوبی؟
لیام پرسید و برای بار هزارم صورتشو بررسی کرد و با دیدن اشک هاش اونا رو اروم پاک کرد و حواسش به چسب ها و زخم هاش بود.
زین به چشمای شکلاتی لیام نگاه کرد درحالیکه لیام داشت به رد اشک هاش نگاه میکرد:اونجوری بهم زل نزن.
لیام با لحن سردی گفت و زین نگاهشو دزدید ونوشت:من...باید برم
و درست وقتیکه فهمید اون فاصله ی کم داره رو ضربان قلب و دما و احساستش تاثیر میذاره و خب داره تحریکش میکنه که کاریو بکنه که بعدا ازش پشیمون میشه، از لیام فاصله گرفت و وارد اتاق مشترکش با 11 تا پسر دیگه شد.
لویی با نگرانی به سمتش رفت:چیکارت کرد؟
زین سرشو تکون داد و خودشو رو تختش مچاله کرد:هی هی...چشمات قرمزه...گریه کردی؟
اون بیشتر شبیه جمله ی خبری بود تا پرسشی و زین که پشتش به لویی بود چشماشو بست.
لویی رو تخت دراز کشید و از پشت بغلش کرد:زین!رفیق!میخای باهام حرف بزنی؟
و زین صدای جدا شدن ورقه ی کاغذ از دفتر رو شنید و بعدش لویی اون کاغذو بهش داد و زین که هنوزم پشتش به لویی بود توش نوشت:...
لویی ورقه رو گرفت و نوشت: :|
زین ورقه رو کنار گذاشت و لویی اعتراض کرد:هی!داشتیم مکالمه میکردیما!
زین اهمیت نداد و لویی رفت و دور زد و جلوی صورت زین رو زمین نشست و گفت:قضیه ی لیام پین و تو چیه؟دیدمتون که داشتید حرف میزدید!درواقع...همو بغل کرده بودید!
لویی بی مقدمه پرسید و لحنش جدی بود ولی تیکه اخرشو با دلخوری زمزمه کرد.
.چشمای زین باز شدن و تو چشمای لویی دنبال نشونه ای کنجکاوی یا شک و چمدونم حتی حسودی گشت!؟
زین رو کاغذ نوشت:میشه تمومش کنی؟سر درد دارم.میخام بخابم!
زین با گفتن این حرف بلند شد و پیرهن سفید و رسمی مدرسه شو دراورد و کنار جلیغه ش روی چمدونش تا زد و تی شرتی که صبح تنش بود رو پوشید و شلوارشو بیخیال شد و رو تخت پایینی خوابید و لویی هم بعد نوشتن "اینجوریه؟! باشه..." رفت بالا و رو تختش دراز کشید.
زین نفسشو بیرون داد وقتی نوشته ی لویی رو خوند.اون قرار بود چی بگه؟چی داشت که بگه؟!وقتی خودش گیج و منگه اغوش و گرمای بدن لیامه؟
زین چشماشو بست تا با خواب از فکرا و دنیای لعنتیش فرار کنه.
هنوز برای خواب زود بود و هنوز وقت شام هم نشده بود اما لویی و زین اونقدر دویده بودن وتنبیه شده بودن که از خستگی ساعت 8:12 بیهوش شن.
_____________________________________________________
بعضی چپترا باید کوتاه باشن!مدل شونو به من چه؟
من فقط زود میزارم که داستان بره جلو عاشقش بشید :)
#تگ_فراموش_نشه
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top