گروه موسیقی
2 روز بعد...
زین سرکلاس ریاضی نشسته بود وایندرحالی بود که پسر کناریش تمام حواسش بهش بود وزین دیگه داشت عصبی میشد تا اینکه کاغذی رو میزش پرت شد "سلام اسمم ریکیه.تو چی؟"
(Ricky ullman رو تصور کنید عکسشو بالا گذاشتم :] )
زین با تعجب به کاغذ نگاه کرد و پشتش نوشت:منم زینم.خوشبختم.
"اسم باحالیه.یعنی چی؟"
زین چشماشو چرخوند و طوری که معلم نفهمه نوشت"به عربی یعنی زیبا "
زین به وضوح چشمای پسرودید که برق زدن"اسمت کاملا مناسبه!"
زین اونو خوند و بازم خجالت کشید"ممنون.حالا میشه درسو گوش کنیم؟لطفا!؟"
ریکی ایندفعه عوض کاغذ پرت کردن رو متوقف کرد و بهش چشمک زد و روشو سمت تخته کرد و باعث شد زین نفس راحتی بکشه.
بعد کلاس اون پسر تا لاکرها دنبالش اومد:سلام...نظرت چیه که.... باهم بیشتر اشنا شیم؟
زین از جمله ش خوشش نیومد.منظورم اینه که...انگار منظوری پشت این جمله بود...
زین سرشو تکون داد و نوشت:اوکی
_خب تو کدوم اتاقی؟
زین شماره اتاقشو نوشت و بعد در لاکرشو قفل کرد و به سمت سالن غذاخوری حرکت کرد و ریکی هم دنبالش اومد:راستشو بخوای..اممم..من ازت خوشم اومده...تو خیلی خوشگلی زین!
زین خشکش زد و ایستاد و به سمتش چرخید و با انگشت اشاره رو سینه ش یه ضربدر گنده کشید و بدون اینکه صدایی ازش بیرون بیاد لب زد"نه!"
زین متوجه منظورش شده بود.اما اون نمیخاست.... منظورم اینه که مشخصا اون به پسرا گرایش داره اما درواقع اون بین پسرا به لیام گرایش داره و یه حسای بردرانه یا چمدونم دوستانه ای (یا شاید یکم بیشتر) به لویی داره.
ریکی دوباره جلوش پیچید: ببین...من...قسم میخورم بد نباشم...خب؟
زین سرشو تکون داد و نوشت"ببین من خودم دارم" (I already have one)
اون از نوشتن کلمه ی دوست پسر ترسید پس فقط نوشت "دارم"!تا اونو دست به سر کنه.
رفت تو صف تا غذاشو بگیره و با سرش دنبال لویی میگشت که باز شنید"اشکالی نداره من دوست بانفعتت میشم.قول میدم هیچ کس هم نفهمه!"
زین لبشو گاز گرفت.این یکم زیادی کثیف بود براش!اون معنی دوستی با منفعتو میدونست همین باعث میشد حتی از خودش بدش بیاد که باعث شده کسی به خاطر زیباییش یا هرچی بهش همچین پیشنهادی بده!این شرم اور بود!
زین برگشت و با چشم غره ای سرشو تکون داد و وقتی نوبتش شد سینی غذاشو پر کرد و رفت تا به لویی پناه ببره:هی سلام زینی!
لویی با خوشرویی سلام کرد و زین لبخند زد و سرشو به نشونه ی"سلام" تکون داد و اینکارو برای نایل هم انجام داد.جای خالی هری تو میز حس میشد.ریکی دیگه دنبالش نیومد و غیبش زد!بهتر اصلا
نایل باعجله گفت:راااااستییی!من برگه ی ثبت نام گروه موسیقی مدرسه رو گرفتم!
لویی با خوشحالی دستاشو بهم کوبید:عالیه!
نایل یه تیکه کلم بروکلی خورد و گفت:من گیتاریست گروه میشم
زین با بهت نگاش کرد و نوشت:گروه هم تشکیل دادین؟
راستشو بخواین ته ته دلش میخاست تو گروه موسیقی با لویی باشه اما خب اون هیچ سازی بلد نبود!پس باید قیدشو میزد!
لویی گفت:پیانو هم با من!تو چی زین؟
زین سرشو پایین انداخت و به نشونه ی منفی تکون داد:هی بیخیال!
لویی دستشو نوازش کرد و زین لبخند کوچولویی زد.لویی یکیه که میشه بهش تکیه کرد.اون همیشه حواسش بهت هست و هواتو داره!اینو زین تو این 4 روز به خوبی فهمیده بود.
نایل با دهن پر پیشنهاد داد:تو میتونی بخونی!...؟
لحنش چیزی بین پیشنهاد و سوال بود و زین جا خورد.نه!این قطعا عملی نیست!اون صدای غاز مرده میده!این چیزیه که همه الالخصوص باباش میگفتن...
زین نوشت:نه من صدام مزخرفه امکان نداره!
لویی بهش نگاه کرد:بول شت!
نایل قهقهه زد و زین اخم کرد و با یاداوری خاطراتش گریه ش گرفت....{{زین با لبخند عمیقی میکروفونو دستش گرفت:سلام من زینم و... *خفه شو!* ببند اون گاله رو پاکستانی* هه بچه دهاتی رو* چیزی به سمتش پرتاب شد و بعدش فوحش و اشیایی بودن که به سمتش شلیک میشدن*اون هنجره ی به فاک رفته ....* زین صداهارو میشنید و این تنها قبل از اجرای اصلی بود.اون نتونست اجرا کنه و خودشو درحالی پیدا کرد که کثیف و ژولیده تو اتاق گریم داره گریه میکنه.پدرش بعد از اون بیشتر از قبل چیزی برای دست انداختن و تحقیرش داشت.ازون به بعد زین دیگه حرف نزد...}}
زین سرشو تکون داد و فهمید اشک هاش کل صورتشو خیس کردن اماچیز دیگه ای که زین فهمید و شوکه ش کرد این بود که تو بغل لوییه و داره رو شونه ی اون گریه میکنه
هق هق هاش بدون کنترل بودن و اون مثل بچه های کوچولو که مامانشونو تو شهربازی گم کردن داشت زار میزد.اره اونم گم کرده بود چیزایی رو...خودشو ،صداشو،غرورشو...همه چیزشو...و نمیتونست بدستشون بیاره!
لویی تو گوشش زمزمه کرد:اشکال نداره پسر...خالی شو زینی...من همینجام ...مشکلی نیس
اون داشت ارومش میکرد و فاک!اون موفق بود!چون زین کم کم اروم شد و فقط گاهی "هیع" های ریزی از دهنش خارج میشد.لویی پشتشو مالید و گفت:من مجبورت نمیکنم عزیزم!این فقط یه پیشنهاد بود.
زین سرشو تکون داد و با غذاش بازی کرد.خدارو شکر کرد که هرکس سرش به کار خودشه و همه رو زین زوم نکردن!
زین نفس عمیقی کشید و یکم از غذاشو خورد و بعدش با نوشتن"اشتها ندارم" از سر میز بلند شد و مستقیم رفت تو اتاق شماره 14...{از اینجا به بعدشو بنده به عنوان راوی تعریف میکنم!}
"و وارد دستشویی شد و به صورتش اب زد و به قیافه ش تو اینه نگاه کرد.چشماش قرمز بودن و مژه هاش به هم چسبیده بودن
زین دوباره به صورتش اب سرد پاشوند و وقتی سرشو بالا اورد انعکاس تصویر لیامو تو اینه دستشویی دید و با ترس برگشت و اونو پشت سرش دید که دستاش تو جیب هاشه و با اخم نگاش میکنه.سرتاپاشو نگاه کرد و با نگاه متعجبش ازش پرسید اینجا چیکار میکنه؟ و لیامم به هیچ وجه بهش نمیخورد که بخواد حرف بزنه!اون فقط میخاست با غضب نگاش کنه.
زین دستشوتو جیبش کرد و صدای قدم های لیام تو دستشویی پیچید و لحظه ی بعد کاغذی که زین دراورد تا توش بنویسه پاره شد!
زین با ناباوری بهش نگاه کرد.وات د هل؟؟!
لیام از بین دندونایی که بهم میسائیدشون گفت: میخام ببینم اون تاملینسون فگ میخاد چجوری جلومو بگیره!
اینو گفت و زینو تو ُبهت گذاشت وقتی بی مقدمه لباشو به لبای زین چسبوند و زین گیج و شوکه همونجور موند و قلبش ایستاد وقتی لیام زیر رون هاشو گرفت و اونو تا دیوار پشت سرش حرکت داد تا صدای برخود پشت زین به دیوار تو دستشویی بپیچه!
زین هم اینو دوست داشت هم نداشت.اون داره چه غلطی میکنه؟!درسته که زین به لیام یه حسایی داره اماا...این زیاده!اون حتی هنوز مطمئن هم نیست!لیامو هُل داد و با قیافه ی گیج و عصبی نگاش کرد و لباشو که خیس بود رو با استینش پاک کرد و گفت:چه غلطی میکنی لیام!؟
لیام خندید:این صدای توئه؟!؟همون بهتر که دهنت بسته ست! و صدای شلیک خنده ش تو مغز زین اکو شد....چ-چی؟!؟زین از خودش پرسید و بارو نمیکرد لیام بهش...به صداش بخنده...زین بی اراده زد زیر گریه و این حتی باعث شد صدای قهقهه لیام بلندتر بشه و زین همونجا کنار دیوار بشینه و زار بزرنه.اینکارش عمیقا بهش صدمه زد و زین میتونست بین هق هق هاش صدای شکستن تیکه های باقی مونده ی قلبشو بشنوه.این دیگه چه جهنمیه؟!"
زین تکون خورد و صدای مبهمی گفت:زین بیدار شو!
چشمای زین باز شدن و زین با بلعیدن مقدار زیادی از اکسیژن اتاق بلند شد و نشست و با چشمای درشت به اطراف نگاه کرد:زین این فقط خواب بود...خوبی؟ لویی پرسید.
زین نمیتونست باور کنه این خواب بوده.اصلا کی خوابش برد؟!این لعنتی خیلی واقعی و قابل لمس بود.زین هنوزم میتونست بوسه ی لیامو رو لباش حس کنه....ولی فاک!اون الان از لیام متنفره!حتی با اینکه میدونه اون یه خواب کوفتی بوده!...شت!
زین میتونست خیسی صورتشو حس کنه.چند نفر تو تاق بهش نگاه میکردن و زین خداروشکر کرد که اون پسره ی عوضی اینجا نیست...منظورم مکس هیله!انگار عصر بود و وقت ازاد بود پس بعضیا کتابخونه-سالن نمایش-حیاط یا حتی باشگاه بودن و این تا ساعت 8 شب ادامه داره و بعد از اون تایم شام و باز دوساعت وقت ازاد و بعدش خاموشیه.
زین به لویی نگاه کرد و لویی بغلش کرد.زین واقعا به این نیاز داشت.پس چشماشو بست تا اشکاش اروم به پایین قِل بخورن.
================================================
:]
خب رفقا...چجوری پیش میره؟میدونم یه لحظه کُپ کردین لیام اینجوری کرد نه؟
خخخخ....خواستم شک وارد کنم!^___^
پارت بعدی رو از دست ندید!
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top