کتابخونه


زین لبشو گاز گرفت و مشخصا حس میکرد زیر شکمش داره بهم میخوره!

لیام کنارش رو تختش نشست و زین میدونست که این کارش خیلی شیرینه که با یه لبخند درحالیکه دستش هنوز بین کاغذای دفترشه بهش نگاه میکنه.دقیقا توی چشماش نه جای دیگه ای!

زین لرزون نفس میکشید.لیام نگاهشو روی دفتری که خودش مانع بسته شدنش شده بود برگردوند و اونو اروم از زیر دستای لرزون زین بیرون کشید و بازش کرد:تو با استعدادی

این تنها چیزی بود که لیام گفت.زین میخواست دفترو از دستش بکشه بیرون اما اونقدر مضطرب بود که نمیتونست حتی رو کاغذ بنویسه:برای چی اومدی اینجا؟

لیام به چشم هایی که مطمئن بود چشمای خودش باید باشن نگاه کرد و صادقانه بگم نتوست لبخند نزنه!

زین این لبخندو میشناخت!این لبخند "لیامه"....نه" لیام پین"...میدونید که این دوتا اسم کاملا دو ادم متفاوتن...برای بقیه البته...برای زین هردوشون پرستیدنی هستن.

زین بالاخره به خودش اومد وقتی لیام دفترو ورق زد.دفترو از دستش گرفت و روشو اونوری کرد.نذاشت لیام چشماشو بخونه.

لیام چندبار پلک زد:هی...من...نمیخاستم فضولی کرده باشم

زین سرشو تکون داد و دفترشو تو دستش فشار داد.چشماشو بست و نفس عمیق کشید.

لیام یکم بهش نزدیکتر شد و اروم گفت:ناراحت شدی؟

زین نزدیکی شو بخاطر گرمایی که بهش منتقل شد تشخیص داد وبرگشت و باهاش فیس توفیس شد.سرشو به نشونه ی منفی تکون داد و لیام لبخند کوچیکی زد و زین ...خب این که به لبهاش نگاه کرد ناخوداگاه بود...لیام لباشو با زبونش خیس کرد و زین فکر کرد این کارش بیش از حد سکسی بود!

لیام یکم عقب رفت و زین نفس عمیقی کشید.این دوباره اتفاق افتاد و این شرم اوره!(منظورش بوسه ای که ممکن بود پیش بیاد)

لیام دستشو تو موهای خوش رنگش فرو کرد و یکم دور خودش چرخید و مشخص بود هول شده یا همچین چیزی:آااا....

دهنشو باز کرد ولی فقط یه صوت ازش خارج شد.زین هم سرخ شده بود و سعی داشت جریان خونش رو نورمال کنه اما این دست خودش نبود.قلبش هروقت لیام نزدیکشه با بیشترین سرعت ممکن خونو پمپاژ میکنه!

بالاخره پسر بزرگتر تونست جمله بندی کنه:میگم بیا بریم کتابخونه؟

لیام خودشو به خاطر این پیشنهاد مسخرره سرزنش کرد ولی زین ازین پیشنهاد خوشش اومد و سرشو با لبخند تکون داد.لیام لبخند زد و جلوتر از زین راه افتاد:خیلی خب...من کتابخون نیستم ولی...گفتم شاید تو باشی؟پس گفتم بهت کتابخونه رو نشون بدم

زین با دیدن بقیه فهمید دو ساعت تایم ازادشون شروع شده.خب زین خوشحال بود که قراره با لیام این دو ساعت رو بگذرونه!

لیام بهش گفت که با فاصله ازش راه بره و زین میتونست ببینه که اون دوباره نقاب خشک و جدی و حتی خشن و ترسناکشو زده و این براش ناراحت کننده بود.اون لیامو دوست داشت...نه این...زین با اینکه کمی ناراحت شده بود گوش کرد و جوری که انگار دنبال لیام نمیره قدم برمیداشت.لیام تو راهرویی پیچید و زینم پشتش رفت و با دیدن در بزرگی اونو باز کرد و لیامو دید که خیلی طبیعی کنار یکی از قفسه های اونجا ایستاده و داره کتابیو ورق میزنه.

زین ابروهاشو بالا انداخت و لیام زیرلب گفت:نزدیک نشو

اون اخطار داد زین دوباره تعجب کرد.اون شُکه و کمی دلخور بود اما گِله نکرد و رفت سمت کتابایی که تو قفسه ی "B" بودن.

بی هدف کتابارو نگاه میکرد که دید چندتا کتاب برداشته شدن و زین تونست لیامو از اون طرف قفسه ها ببینه که لبخند میزد:اینجا دوربین داره

اون اروم گفت و زین به دوربین امنیتی که گوشه ی اتاق تو بالاترین نقطه ممکن بود نگاه کرد.لیام همون طور از اون طرف قفسه ها کتابا رو یکی یکی دوباره میزاشت سر جاش:یه کتاب بردار و روی اون میز ها بشین منم میام

اون گفت و اخرین کتابو گذاشت و دیگه لیامی از پشت اون کتابا معلوم نبود.زین نمیدونست اینجا چخبره.این مسخره بازیا چیه؟!

Harry Potter and the Philosopher's Stone

زین اون کتابو برداشت و اروم به سمت میز چوبی رفت و صندلی شو جلو کشید و روش نشست.کتابخونه خالی بود و فقط لیامو زین اونجا بودن.احتمالا تا چند مین دیگه کم کم پر میشه چون تایم ازاده!

لیام هم با یه کتاب که روش نوشته بود "لب های تو" رو میز کنارش نشست و زیر لب گفت:سرت تو کتابت باشه

زین اطاعت کرد و حس کرد کسی داره نگاش میکنه.اینکه همش حس کنی یکی زیر نظر گرفته ت مزخرفه نه؟

زین به عنوان کتاب لیام نگاه کرد و یه قیافه ی وات د فاک به خودش گرفت.لیام مثل پسرای هورمونی میمونه :/

لیام زیر لب وز وز کرد:تو هم مثل گی ها میمونی!

اون جوری جواب داد که انگار ذهن زینو خونده بود!

زین نگاهشو از کتاب لیام گرفت و کله شو تو کتابش فرو کرد و زیر چشمی به لیامی که خیلی بانمک داشت کتاب میخوند نگاه میکرد.

زین گی بود اما این چه ربطی به کتابی که داره میخونه داره؟

"از تو که بهتره!در ضمن من گی نیستم"

زین رو گوشه کاغذش نوشت و اونو کند و یواشکی رو میزش پرت کرد.زین نمیخواست اعتراف کنه که گیه چون نمیدونست لیام درباره ش چه فکری ممکنه بکنه؟لیام نامحسوس برش داشت و لابه لای ورق های کتابش بازش کرد. خوند و ریز خندید.

لیام بلند شد و از روی میز کتابخونه دار که معلوم نبود کجاست خودکار برداشت و پشت کاغذ نوشت:"هر پسری که عاشق هری پاتره گی ـه!!"

و کاغذو انداخت رو زمین و زین خم شد و برش داشت و بعد خوندن بهش چشم غره رفت "1-من عاشقش نیستم 2-کی گفته؟"

اون رو کاغذ جدیدی نوشت و دوباره کاغذو به سمتش پرت کرد.

لیام خوند و با همون خودکار نوشت :"1-پس چرا میخونی کتابشو؟ 2-همه میدونن "

زین چشماشو چرخوند و نوشت"1-چون اولین کتابی بود که دیدم و اینکه کتاب قشنگیه! 2-مزخرف نگو!"

زین کاغذ جدیدو به سمتش پرت کرد و دو تیکه کاغذ قبلی رو تو جیبش گذاشت و وانمود کرد داره کتاب میخونه.

لیام نوشت"1-اره اره بهونه زیاده! 2-از تاملینسون بپرس!"

زین میتونست کنایه رو توی مورد دومش حس کنه.پس ریز خندید و نوشت"اصلا به درک  اقای لیام پین!"

و بعد ازینکه کاغذو انداخت طرفش بهش زبون درازی کرد و لیام یه لحظه واقعا دلش میخواست زبون لعنتی شو گاز بگیره!

زین حس نمیکرد که یک ساعت گذشته و اونا دارن اروم میخندن و به خوندن کتاب وانمود میکنن.زین همیشه خیلی اروم و مظلوم و دپرس بوده اما الان..؟انگار یه زین دیگه ست!

زین وقتی با لیامه هول میشه و دست پاشو گم میکنه...مخلوطی از حس امنیت و ارامش رو تجربه میکنه و گاهی داغ میشه و حتی باهاش میخنده و خوش میگذرونه.اره اون وقتی با لیامه نه دپرسه نه مظلوم و ترسیده از دنیای اطرافش...نه دلش میخاد با تیغ و خون هاش نقاشی کنه...اون ازش یه زین دیگه میسازه!

زین خودشو وقتی با لیامه دوست داره

و این درباره لیام هم صدق میکنه.لیام وقتی با پسر تازه واردی که از نظر اون ترکیب عجیبی از هات ترین و کیوت ترین موجود روی زمینه حس میکنه دیگه فامیلش "پین" نیست.زین میتونه در آن واحد هم خوردنی باشه هم پرسدینی.میتونه با لبخندای شیطون و زبونش که بین دندوناش میزارش قیافه ی یه دیوث به تمام معنا رو بگیره هم میتونه با اون چشمای  عسلیش مثل پاپی نگات کنه و جوری با اون مژه هاش پلک بزنه که بخوای درسته قورتش بدی و یا لُپ شو گاز بگیری!اما لیام خودشو کنترل میکنه و حتی بغلشم نمیکنه.یعنی تاحالا که نکرده!خیلی خب قبول یه بار کرده!

زین از لیام یه ادم دیگه میسازه.باعث میشه قلبش تندتر از نورمال بتپه و لیام گرما رو حس کنه.باعث میشه هول بشه و کلماتو گم کنه.دلش میخاد از این پسر خوشگل و کیوت مراقبت کنه.حالا مهم نیست دربرابر بابای خودشه(اقای پین) یا پسرای دیگه یا حتی لویی!اون فقط میخاد زین امنیت داشته باشه.به هر قیمتی.دوست نداره اون تنبیه بشه حتی اگه قرار باشه خودش کتک بخوره.

لیام وقتی با زینه دیگه جدی و اخمو نیست.نه مثل وقتای دیگه که مجبوره به خاطر اموزه های باباش که یه ارتشی بازنشسته ست پشتش صاف باشه و با قدم های محکم و استوار راه بره و سرشو بالا بگیره و از نظر همه مغرور و عوضی و خشک باشه.زین باعث میشه لیام بتونه خودش باشه.بدون ماسک غرور و جدیت...میتونه قلب مهربونشو از قفس قوانین ازاد کنه...

اون خودشو وقتی با زینه دوست داره

_____________________________________________

^____^

خب خب...عکسا چطور بودن؟

موهای زین تو اون عکسی که زبون درازی میکنه بلنده ولی تو داستان بغلای سرش تراشیده ست ها

:|

گفتم بدونید...

راستیییی تو کامنتا گفتید عکس بذارم بتونید تصور کنی.من یه پارت گذاشتم به نام

"Let me introduce you

اونو یه نگاه  بندازید گذاشتمش پارت دوم...و اینکه کَست رو هم نوشتم خواستید چک کنید :)

_کیم_

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top