متاسفانه پین!
زین لبشو گاز گرفت و چشماشو محکم بست وقتی رو زخم ها و خراشای کوچیک وبزرگ صورتش بتادین و چندتا کوفت دیگه میریخت پرستار:خیلی خب عزیزم.تقریبا تمومه....بذار...اهان!
اون دختر موخرمایی زخماشو با چسب پوشوند و لبخند زد:اونا زود خوب میشن.
زین لبخند کمرنگی زد با اینکه هنوز پوستش میسوخت ومطمئن بود اگه بره توحیاط پوستای صورت و مخلفاتشو رو اسفالت میتونه ببینه!!
به انگشتش که با چسب فیکس محکم و ثابت شده بود تا حرکت نکنه نگاه کرد و از بهداری بیرون اومدن.
لویی جلوشو گرفت:هی رفیق صبر کن کجا؟بده اون کراواتتو!
زین کراواتشو از تو جیبش دراورد و به لویی داد.لویی با لبخند اونو دور یقه ی پیرهنشو پیچید:میدونی...این پین عوضیه!شانس اوردیم دارمون نزد!ازین بدتر ازش دیدم!باور کن!
لویی وقتی با کراوات درگیر بود گفت و زین فهمید اسم اون مرد پین ـه...البته اون احتمال میداد این فامیلش باشه...قطعا!
موقعی که لویی میخواست گره بزنه، صدای جدی ای گفت :برو کنار
لویی به پسر نگاه کرد که از پشت زین بهش چشم غره میرفت.زین ناخوداگاه برگشت و با دیدن همون قیافه ی جدی و اخموی چنددقیقه پیش جا خورد.همون پسره که می پائیدشون!
__________________________________________
لویی اخم کرد:چی میخای؟
پسر به لویی نگاه خشکی انداخت:به تو مربوط نمیشه تاملینسون!
لویی چشماشو ریز کرد و دست به سینه نگاش کرد:چیه فکر کردی بابات دهنمونو سرویس کرد تو هم میتونی؟!
چشمای زین گرد شد!چی؟!؟؟اون مرد بابای این پسره بود؟!زین ازش فاصله گرفت و باعث شد پسر بهش چشم غره بره: جم نخور!
زین بدون اراده سرجاش خشک شد.لویی یه قدم جلو رفت:چیه فکر کردی ازت میترسم؟
و با دستاش به سینه ی پسر فشار وارد کرد تا هُلش بده اما اون بیدی نبود که با این بادا بلرزه...82% بدنش از ماهیچه تشکیل شده بود وبقیه شم از لحاظ پزشکی باید استخون یا خون و چمدونم تاندون باشه دیگه!اما زین از 82% ماهیچه مطمئن بود!اون برعکس زین مثل وزنه بردارا بود!زین نمیتونست دست از نگاه کرد به بازوهاش از زیر پیرهنش برداره!و این یعنی ابروریزی!
پسر یکم اخم کرد که باید بگم به طرز فاکینگی به صورت خوش فرمش میومد:برو سر کلاست تاملینسون!
لویی مقاومت کرد:من زینو تنها نمیذارم!میخای چیکارش کنی؟
پسر لبخند کمرنگی زد:تو دفتر کارش دارن!
لویی با شک نگاش کرد و با دیدن جدیت تو نگاش گفت:باشه....اما!اگه یه مو از سرش کم شه من میدونم کون تو پین!
پسر پوزخندی زد که به معنای"برو گوه تو بخور بچه کونی!" بود!
زین به موهای روشن پسر نگاه کرد که به بالا حالت داده شده بودن و چشمایی که فندقی بودن.اون زینو تحت تاثیر قرار داده بود اما بیاید رو راست باشیم.زین ازش میترسید.اون جدی و اخمالو بود و ازقضا پسر همون کسی بود که کم مونده بود زین و لویی رو بکشه!
پسر که قدش حداقل 3 سانت از زین بلندتر بود درحالیکه جلوتر ازش قدم برمیداشت گفت :دنبالم بیا
زین نمیدونست چرا داره به حرفش گوش میده اما انگار که هیپنوتیزم شده باشه دنبالش میرفت.
پسر هرازچندگاهی برمیگشت و چک میکرد ببینه داره میاد یا نه.اون تو راهرو ها پیچید تا رسیدن به یه اتاقی که وقتی درشو باز کرد زین دسته تی و سطل و فرچه و کفشور های بزرگ و کوچیکو دید.اتاق نظافت!؟وات د هل؟!؟
پسر بزرگتر(از لحاظ جُثه) زینو بعد ازینکه دور و برشو نگاه کرد هُل داد داخل و درو بست.زین ترسیده عقب عقب رفت تا مثل دست و پاجلفتی ها پاش به سطل گیر کنه و بیوفته با باسن رو زمین:نترس نمیخام بکنمت!
اون پسر چشماشو چرخوند و خیلی رُک بیان کرد وقتی داشت بین وسایل توی قفسه ها دنبال چیزی میگشت.زین با ترس بهش نگاه میکرد.منتظر بود اسلحه یا چاقویی دربیاره اما عوضش دوتا نون تست و مربا و کره و لیوانی که زین تشخیص داد توش قهوه یا چایی هست بیرون اورد!!
پسر با همون جدیت اما چشمایی که مهربون بودن نزدیک رفت و رو زانوهاش نشست.زین همون طور با چشمای درشت نگاش میکرد و بدون حرکتی رو زمین سرد نشسته بود.
_وقتی بابام اونکارو باهاتون کرد...خب...
اون سعی کرد توجیه کنه ولی نمیدونست چجوری توضیح بده:فقط بخورشون!
زین میخاست ازش هزارتا سوال بپرسه اما...اون نمیتونست از حنجره ش استفاده کنه.
پسر کلافه سرشو تکون داد و بدون نگاه کردن به زین تند تند گفت:این صبحانه خودمه...من اینو یواشکی اوردم ...به کسی نگو بهت صبحانه دادم خب؟
این...زین...قلب زین تحمل این همه لطف و مهربونی رو نداشت!اون از سهم خودش براش اورده بود؟اونم درحالیکه غیرقانونی بوده؟!حس کرد اشک تو چشماش حلقه زد.پسر نگاهشو بالا اورد اما با برخورد چشماش با گوی های عسلی زین متوقف شد:گریه نکن...هی!؟
اون با لحن مهربونی گفت و زین رو بیشتر شگفت زده کرد و اشک بیشتری تو چشمای معصومش جمع شد.پسر به موهاش چنگ زد:بس کن!اونجوری بغض نکن لعنتی....منظورم اینه که...گریه نکن باشه؟!
اون جمله شو با لحن ارومی تموم کرد و بهش لبخند کوچیکی زد.زین لبخند بزرگتری زد و با تشکر سرشو تکون داد.زین نون تستو با دستای لرزون و ضعیفش بلند کرد و وقتی میخاست بهش مربا بزنه،درد شدیدی تو انگشتش به خاطر حرکت ناگهانی پیچید و قاشق از دستش سُر خورد و افتاد.زین شرمنده از پشت مژه های بلندش به پسر نگاه کرد.
پسر نفس عمیقی کشید:اشکال نداره...بیا
نون رو براش مربایی کرد و بهش کره مالید.زین با چشمایی که هنوز خیس بودن نگاه تشکر امیزی بهش انداخت و به نون گاز زد.اوه...چند روزه که غذا نخورده؟بذار ببینم...یه هفته؟اره یه هفته ست که شاید بزور یه سیب یا چند دونه انگور خورده.منظورم روزانه نیست ها!اون معمولا چیزی نمیخوره.درواقع اون پدر مهربونش بهش غذایی نمیده!و زینم چیزی نمیخوره!
زین با گرسنگی به جون نون افتاد و خیلی سریع اونو خورد.پسر با لبخند کمرنگی نگاش میکرد.زین بهش لبخند زد و پسر لیوان پلاستیکی روبهش داد:کافئین سرحالت میاره
اون گفت و لحنش چیزی بین دلسوز و خشک بود.زین برای اولین بار بعد از 5 سال با خوشحالی یه وعده غذا میخورد.
_زین.درسته؟
زین با سر جواب داد و با حرکت دست ازش پرسید"اسم تو چیه؟"
پسر جواب داد:لیام متاسفانه پین!(!!Liam unfortunately payne )
اون گفت و با ناراحتی به صورت زین نگاه کردو دستشو رو چسب زخما کشید.اونقدر اروم که زین فکر کرد بالای پروانه به لُپش برخورد میکنه!زین یه لحظه به چسبا لعنت فرستاد که مانع تماس مستقیم دست اون و پوست صورتش شدن.
لیام به کراواتش که دوباره شل شده بود نگاه کرد و دستاشو به سمت گردنش برد تا اونو براش درست کنه.زین به گرمای دستاش که گاهی غیرعمد به گردن یا خط چونه ش میخورد دقت کرد و این باعث شد نبضش نامنظم بزنه.
زین تو دام نگاه اون پسر جذاب گیر کرد.ثانیه ها کند شدن و عقربه ها ایستادن.زمان متوقف شد تا زین بتونه خودشو تواون چشما گم کنه.لیام نفس میکشید ولعنت!کاش نمیکشید!زین لباشو باز کرد و این کارش مسیر نگاه لیامو به سمت لباش تغییر داد و این به طرز فاکینگی سکسی بود! دمای اون اتاق کوچولو بالا رفته بود با اینحال صورتای اونا بهم نزدیک و تزدیکتر میشد.دستای لیام دور گردن زین حلقه بود. لیام دوباره به چشمای عسلی زین نگاه کرد و زین نفس کم اورد وقتی نفسای داغ به لبش خورد.لیام عقب کشید:بلند شو!دارن دنبالمون میگردن!دیر کردیم!
زین دستشوروقلبش که خودشو به در ودیوار میکوبید،گذاشت وچشماشو بست.اون قرار بود چی باشه؟یه بوسه!؟فرست کیس زین!؟؟؟بیخیااال!این فقط توهم زین بوده که لیام داشته به لباش نگاه میکرده یا بهش نزدیک میشده!مگه نه؟
لیام از پنجره ی روی در نگاه کرد:زود باش! بلند شو زین!
لحن وقیافه ی خشک و جدی لیام مثل یه ماسک پوشاننده لحن مهربون و رفتار سوئیت و چهره ی دلسوزشو خورد و اون تبدیل به همون پسر اخمو شد.زین بلند شد و لباساشو تکوند:تو اول بیرون برو و بگو راهو گم کردی.خب؟
زین سرشو تکون داد با اینکه نمیخواست دهنشو بازکنه و حرف بزنه.لیام دروباز کرد و بهش علامت داد که بره.
زین خارج شد و با دیدن پرستار لبخند مودبانه ای زد:خدای من کجا بودی؟
زین به در اشاره کرد و اون پرسید: 3 نفر داشتن دنبالت میگشتن.اون تو چیکار میکردی؟
زین شونه هاشو بالا انداخت و با شرمندگی سرشو خاروند:گم شدی؟
زین سرشو سریع تکون داد و پرستار گفت:بیا کلاستو پیدا کنیم عزیزم!
زین قبل از رفتن برگشت و از شیشه به پسری که دوباره "لیام" شده بود نگاه کرد.زین از "لیام" خوشش می اومد نه از "لیام پین!"کسی که بدون درخواست چیزی بهش لطف و براش فداکاری کرد.نه پسری که با اخم هلاک شدنشونو تماشا میکنه
________________________________________________
من خیلی زود اپ میکنم میدونم!
کاور جدید چطوره؟
من چندین تا کاور دیگم دارم شاید بذارمشون
ولی این اونقدر محشر بود که نتونستم نذارمش
خب....با تشکر از nazi-rh
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top