مادر لیام

زین از خوشحالی ناخوناشو تو پوست دستش فشار میداد و لبشو میجوید.ذوقی که داشت باعث میشد بخاد جیغ بکشه و بازدی لیامو بیشتر فشار بده.اون هیچ وقت تصورشم نمیکرد بتونه یه روز خوبو ببینه، اما حالا قرار بود لمسش کنه!

تاکسی جلوی خونه ی دوبلکسی که در شکلاتیداشت ایستاد و لیام کرایه تاکسیو پرداخت کرد و به زینی که مشخص بود داره از -خوشالی- درون فریاد میکشه، لبخند زد و دستور داد:پیاده شو زی !
زین حس کرد گونه هاش داغ شدن...زی؟خدایا اون عاشق نیک نیم ش شد!

لیام چمدوناشونو از صندوق برداشت و حالا دوتا پسر روبه روی خونه ایستاده بودنو به نمای چوبیش نگاه میکردن.
لیام از بالای شونه ش به زین نگاهی انداخت: بهتره تا یخ نزدیم بریم داخل

زین سرشو تکون داد و خاست به لیام تو اوردم چمدونا کمک کنه که لیام دستشو عقب برد:هی تو وزن خودتم بزور تحمل میکنی!

اون با پوزخند گفت و جوری به زین نگاه کرد که انگار داره به کیوت ترین بچه ی زمین نگاه میکنه.زین اخم کرد: من زورم به خودم و چمدونم میرسه لیام پین! اون اعتراض کرد و رفت جلوتر تا چمدونشو از دست لیام بگیره اما اون خودشو عقب کشید و خندید. از روی بدشانسی پای زین روی یه تیکه یخ رفت و لیز خورد و با صورت افتاد تو برفا!
لیام چمدونا رو ول کرد و به سمت زینی که سعی داشت خودشو جم و جور کنه خیز برداشت: هی خوبی؟

زین نشست و بینی قرمزشو مالوند: اره اره
لیام جلوش زانو زد و دستشو زیر چونش زد و سرشو بالا داد:بزار ببینمت...شت از بینیت داره خون میاد بیب

دل زین یه بار دیگه برای کلمه ی "بیب" ضعف رفت.به چشمای نگران لیام نگاه کرد و لبخند زد:من خوبم.چیزی نیس

لیام سریع دستشو تو جیبش کرد و با عجله گفت :سرتو بالا بگیر...خیلی درد داره؟
فک میکنی شکسته؟

اون تند تند پرسید و بالاخره دسمالی که دنبالش بودو پیدا کرد و اونو جایی که خونی شده بود گذاشت و به چشمای زین نگاه کرد.

زین خندید و گفت:لیام این فقط خون دماغه!بیخیال
لیام چشماشو چرخوند:فقط سرتو بالا نگه دار دست پا چلفتی!

زین سریع موضع گرفت: ببخشیدا که تقصیر تو بود!
لیام دفاع کرد:منکه گفتم تو از پس خودتم برنمیای...فک کن یه چمدونم دستت بود!

اون شوخی کرد و زین هولش داد عقب و لیام با پشت افتاد رو برفا و خندید.زین بیخیال دسمال شد و پرید رو لیام و شونه هاشو محکم گرفت: لیام بلادی پین!من از پس خودم برمیااام!

لیام خندید و سرشو تکون داد تا تیکه برفی که رو گونه ش بود بیوفته: توعه فسقلی حتی نمیتونی تنهایی حموم کنی بنظر من!

زین اخم نمایشی کرد ولی نمیتونست جلوی خندشو کاملا بگیره :این ینی اینکه دلت میخاد باهام بیای حموم؟

و از حرفش سرخ شد ولی سعی کرد جلوی حجوم خونو به گونه هاش بگیره:اوووممم...شاید؟

لیام گفت و پوزخند زد.زین لبشو گزید و لیام از فرصت استفاده کرد و کنترل اوضاع رو بدست گرفت و زینو چرخوند رو برفا و حالا زین رو برفا خابیده بود.لیام دستاشو دو طرف صورت زین رو زمین سرد گذاشته بود و به چشماش نگاه میکرد.دقیقا چشماش نه هیچ جای دیگه...

زین نفس کم اورد.دیدن اون منظره ...جدا نفس گیر بود.لیام بدون اینکه نگاه شو ازش بگیره خم شد و لباشونو بهم متصل کرد.چشماشون اروم بسته شد و هردوشون تو اون بوسه ی پر حرارت غرق شدن.

این خیلی طول نکشید تا اینکه صدای باز شدن در اومد و بعد از اون صدای زنونه ای:او-مای- گاد!

لیام از رو زین بلند شد و برگشت تا مادرشو ببینه.هردوشون نمیدونستن چی بگن فقط به اون زن میانسال تو چارچوب در نگاه میکردن.
زن لبخند زد:یالا بیاین داخل
لیام دست زینو گرفت و کمکش کرد از رو برفا بلند شه.زین با دلهره به لیام نگاهی کرد و لیام با لبخندی جوابشو داد و چمدونارو برداشت:اون زن خوبیه نگران نباش

زین نفس راحتی کشید و خودشو متقاعد کرد که همه مث خانواده خودش هموفوب نیستن.

بعد از لیام وارد خونه ی گرم و دیزاین شده ی مادر لیام شد.

مادر لیام از توی اشپزخونه گفت:با اون کفشای کثیف تون همه جارو به گند نکشید لطفا!
زین بوت هاشو دراورد و رو پادری گذاشت.لیام چمدونا رو از رو زمین بلند کرد و گفت:برو طبقه بالا اتاق اخر راهرو تا من بیام.

زین سرشو تکون داد و از کنار کاناپه های کرمی رنگ محتاطانه رد شد.
جین از پشت پیشخان نیشخند زد:لنتی اون صحنه خیلی هات بود!!

اروم گفت تا زینی که تو راه پله ها بود نشنوه.لیام اروم خندید : ضایع بازی درنیار مامان.
جین ذوق زده گفت:اما اون دوس پسر، پسرمههه!
💫😍

لیام چشماشو چرخوند و گفت:میشه لطفا شامو بیاری من از گشنگی دارم میمیرم

جین دستاشو بالا برد: خیلی خب حالا برو بالا تنها نمونه اون کیوتی...صداتون میزنم
لیام با خنده سرشو تکون داد و چمدونا رو بلند کرد تا به اتاقش ببره.

وقتی درو باز کرد زینو دید که داره با گیتارش ور میره: کادوی ۱۲ سالگیم بود
لیام درباره گیتار گفت و زین سرشو بالا اورد و لبخند زد:خیلی قشنگه

گیتارو اروم زمین گذاشت و به سمت لیام رفت.لیام چمدونارو زمین گذاشت و به طرفش رفت:میخای بزنم برات؟

از زین پرسید و جوابشو از نگاه مشتاقش گرفت:خیلی خب..
.
رو لبه تختش نشستن و لیام گیتارو تو دستش گرفت.چندبار کوکشو تنظیم کرد تا بالاخره از صداش راضی شد.یه قطعه ی ارومو شروع کرد.بعد از کمی زدن همون طور که به زین نگاه میکرد شروع به خوندن کرد:

I love you too much to live with out you loving me back...

گونه های زین سرخ شدن.لیام دسشتو رو سیمای گیتار میکشید و با صدای فوق العاده ش میخوند و باعث میشد زین پروانه هارو تو دلش حس کنه.

I love you too much heaven's my witness and this is a fact

زین چشماشو بست و تو کلمات گم شد.نوت های موسیقی با صدای لیام ترکیب میشدن و سمفونی عشقو میساختن و زین با تک تک سلولاش ازین عشق تغذیه میکرد.
اون به تمام زیر و بم صدای لیام توجه میکرد.به خاطر اورد که اولین دیدارشون چقد مزخرف بوده و چقدر چهره سرد و بی رحم لیام اونو ترسوند.اما زین از همون وقتی که دیدش،بهش اعتماد کرد پس دنبالش رفت،میدونست که این پسر اونجوری که نشون میده نیست.زین روح خالصشو دید و بهش اعتماد کرد.اون قلب مهربونشو حتی از روی نقاب خشونتش تشخیص داد.

و حالا...زین میتونست تمام اون روح خالصو لمس کنه...!

چشماشو باز کرد وقتی سکوت اتاق اونو از افکارش بیرون کشید.لبخند لیام قلبشو ذوب کرد:صدات...بی نظیره لی

زین گفت اما صداش بیشتر نزدیک به یک زمزمه بود.لیام گیتارو زمین گذاشت و لبخند کجی زد:با مال تو قابل مقایسه هم نیست

زین به چشمای شکلاتیش نگاه کرد و گفت: خودتو از چشم من ندیدی تاحالا...تو پرفکتی لی

لیام دستاشو گذاشت رو رونای زین و خودشو جلو کشید.حالا فاصله ی صورتاشون یه نفس بود: زین پرفکت مالیک کسی به بی نقصی تو ، تو این دنیا وجود نداره

زین لب پایینشو یواش گزید و مشخصا سرخ شد.لیام زمزمه کرد:مای فاکینگ کیوت بوی...
و حتی جلوتر رفت و فاصله ی بین لب هاشونو از بین برد.زین دستاشو دور گردنش حلقه کرد و سرشو کح کرد تا کنترل بهتری روی اون بوسه ی پر حرارت داشته باشه.
لیام در یه حرکت سریع کمر زینو بلند کرد و اونو چرخوند و حالا زین رو تخت لیام دراز کشیده بود و بدن لیام بالا تر از اون هیکل نحیف قرار داشت.

زین سرشو عقب کشید تا نفس بگیره:ساری لاو ولی نمیتونم دست بکشم از لبای لنتیت

لیام خیره تو چشمای زین گفت و دوباره لباشو به لباش پرس کرد.پاهای زین خودکار دور کمر لیام حلقه شدن و بدنشو به زین نزدیکتر کردن.

اون بوسه اونقدر پر غیرقابل کنترل شده بود که اصوات نامعلومی مثل ناله از دهن زین بیرون میومد و اون نمیتونست جلوشونو بگیره!

_ام...خیلی خب دوس ندارم معذب تون کنم ولی بهتره لباس تنتون کنید و بیاید شام بخورید!بعدا وقت دارید برا اون کارا!!
صدای جین از پشت در اتاق اومد.

زین خشک ش زده بود ولی لیام سرش تو گردنش بود و بی توجه به صدای مادرش گردنشو میبوسید.
_ام...لی؟این...خیلی عحیبه...؟!
لیام سرشو بالا اورد و پوزخند زد:چی بیب؟

_اینکه...ینی...خب مامانت مشکلی...نداره با...این؟؟
و با دستاش به خودش و لیام که هنو روی هم بودن اشاره کرد.
_اون خودش بای سکشواله!

زین برای چند لحظه به صورت لیام زل زد تا ببینه شوخی میکنه یا نه...اما لنتی انگار کاملا جدی گفت!فاک این یعنی برای یه بار تو زندگیشم که شده میتونع بدون ترس ...زین خفه شو و خودتو جم و جور کن!
لیام نوک بینی زینو بوسید و از روش کنار رفت:خب بیا لباس راحتی بپوشیم و بریم پایین.
و با این حرف یکی از پلیورای خونگی شو به سمتش پرتاب کرد.
______________
سلام چطورید یا نه؟
خب اره اره باز رفتم دیر برگشتم ولی خب چ میشه کرد؟کای عه و مشغله عاش!
این عاپ رو تقدیم میکنم به چش رنگی خانوم 😉

اقا یه بار ادیت زدم 😐چرا وقتی تو ورد گوشی تایپ میکنی کلا سرهمه همه خطا فاصله نداره 😑

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top