لیام هنوز زنده ست
لیام و لویی توی راهرو رو زمین نشسته بودن و منتظر بودن اجازه خروج شون صادر شه.
لیام به لویی که کنارش رو زمین نشسته بود نگاهی کرد:تو چرا؟
از وقتی که زین رو بردن لیام داشت فکر میکرد منظور لویی از "تقصیر منه" چیه.
لویی پوزخندی زد و سرشو تکون داد:چون عوضی بودم.تو؟
لیام نگاهشو به زمین دوخت:منم
اما سریع گفت:اما حق داشتم که باشم...
لویی سرشو رو زانوهاش گذاشت:ولی من حق نداشتم باشم
لیام ابروشو بالا انداخت و فکر کرد لویی دیگه چی میخواد؟اون لعنتی که هرچی بخوادو داره...حداقل تمام چیزی که لیام میخواد (زین) رو داره و باهاش بد رفتاری میکنه؟لیام اگه زین رو داشت هیچ وقت اینکارو باهاش نمیکرد...
لیام سرشو هم مثل بدنش به دیوار پشتش تکیه داد وبا حسرت گفت: تو که زینو داری...
لویی همون طور که سرش رو زانوهاش بود و داشت به اخر راهرو نگاه میکرد، پوزخند تلخی زد و سرشو تکون داد اما هیچی نگفت.
صدای باز شدن در اتاق پین به سر هردوشون شوک وارد کرد.لیام و لویی از روی زمین بلند شدن و به مدیرشون نگاه کردن و خانوم کلارک با تائید سرش باعث شد لبخند کمرنگی روی لبای هردوشون نمایان شه:مرسی
لیام اروم زمزمه کرد و خانوم کلارک گفت:شما دوستای خوبی هستین
لیام و لویی لبخندی از روی ادب تحویلش دادن و به سمت اتاق هاشون رفتن تا برای خروج از دبیرستان اماده بشن.
لویی به تختشون نزدیک شد وبا دیدن جای خالی زین زیر دلش جمع شد.احساس گناه باعث میشد حس قاتل بودن داشته باشه...قاتلی که عشق خودشو کشته باشه...لویی شانس اورده بود که زین خوبه وگرنه هیچ وقت خودشو بخاطر اون عوضی بازیاش نمی بخشید
نگاهشو از تخت خالی زین گرفت و سریع شلوارشو پاش کرد.تی شرتشو دراورد و وقتی میخواست پولیور ابی شو تنش کنه هری رو دید که داره نگاش میکنه.لبخند زورکی ای زد:ام...هی؟
هری فقط به لویی زل زده بود:داری میری عیادت زینی ـت؟
لویی دستاشو داخل استینای پولیورش کرد و بالاخره کارش با پولیور تموم شد:اره
خیلی ساده جواب داد اما با دیدن اشک هایی که تو چشم هری چشم شده بودن بهش نزدیک شد:هی...این...من مقصر این اتفاقی ام که برای زین افتاده خب؟
هری چشماشو چرخوند و تک خنده ای کرد:هوم.اون بخاطرت رگ زده.تو هم که عاشقشی پس مشکلت چیه لویی؟
لویی لبخند محوی زد:مشکلم؟!
اولین قطره اشک از چشمای شفاف هری رو گونه ش چکید:لویی من برات چی ام؟اسبابه تفریح؟
لویی نگاهی به دور و بر انداخت و با دیدن چندتا پسر که البته حواسشون به اونا نبود،انگشتشو رو لبای هری گذاشت:هیششش...بیا اینجا ببینم
و دستشو به سمت روشویی ها کشید.درست جلوی دومین روشویی هری دستشو از دست لویی دراورد و با گریه گفت:لویی من نمیخام بازیچه ت باشم که هروقت با زین دعوا کردین بیای و منو بفاک بدی!
لویی چشماشو بست:هری...من ازت خوشم میاد...تو کیوتی ولی این....
هری مصرانه پرسید:این چی؟
لویی بازوهای هری رو گرفت و تو چشماش زل زد:مسئله پیچیده تر از اونیه که تو فکر میکنی!فکر کردی اگه زین عاشق من بود من الان اینجا بودم؟نه پسر جون!مشکل اینه که اون عاشقم نیست!
هری با بغض تو صورتش گفت:اما منه لعنتی هستم!
لویی چندبار پلک زد و به اشک هایی که روی گونه های لطیف هری فرود میومدن نگاه کرد و دردشو حس کرد.هری براش مثل یه گربه ی فرفری ملوس بود و کدوم خری میتونه تو این وضعیت ببینش؟!؟
پس لباشو رو لبای صورتی هری فشار داد و گذاشت عشقش اشکاشو بند بیاره.قلب هری برای چند ثانیه تپیدنو فراموش کرد و وقتی به خودش اومد دید تو عشق لویی بیشتر از قبل غرق شده.
لویی اروم ازش جدا شد:من فقط باید بخاطر عوضی بازیام ازش عذرخواهی کنم.خب؟
هری که هنوز مست لبای لویی بود سرشو تکون داد.لویی لبخند زد:فکر کنم بتونم عاشقت بشم فرفری اما بهم فرصت بده
هرچند هری هنوزم تو شوک بود و قلبش هنوز تند میتپید ،به لویی لبخند زد.لویی هم بهش لبخند زد.
_اگه کارتون تموم شد که بریم
لیام با انزجار گفت و اخم کرد.لویی یکم هول شد و از هری خدافظی کرد و دنبال لیام از اتاق شماره 14 خارج شدن.لیام که جلوتر راه میرفت گفت:خوش اشتها هم هستی!
و باید بگم داشت بدجوری حرص میخورد.لویی هم که متوجه شده بود خواست بیشتر کونشو بسوزونه: تا چشات دران
لیام چشماشو تو کاسه چرخوند و پوخند زد و فکر کرد که عمرا نمیتونه بیشتر از این از کسی متنفر باشه.
اونا یه تاکسی گرفتن و کاغذی که مایکل برای لیام نوشته بود رو به راننده دادن.لیام اعلام کرد:تو نمیتونی هری رو هم داشته باشی
لویی بدون اینکه نگاهشو از خیابونا بگیره تک خنده ای کرد:چرا اون وقت؟
لیام که کفری شده بود اما خودشو ریلکس نشون میداد گفت:چون تُرش میکنی
لویی لبخند کجی زد:اصلا به تو چه؟
لیام برگشت و چشماشو برای لویی که با پوزخند نگاش میکرد، ریز کرد و خواست بگه" اینکارت باعث میشه قلب زین بشکنه وهرچیزی که به زین مربوط شه به منم مربوط میشه " اما پشیمون شد.اون چیکاره ی زین میشه؟دیگه لیام و زینی وجود ندارن.لیام اینو به خودش یاداوری کرد.لیام زینشو کشته بود...یا شاید هم زین اول لیامو کشته بود؟
درعوض گفت:میخوام ببینم وقتی به زین بگم دوست پسر عزیزش شبا استایلز رو بفاک میده چه شکلی میشه؟
لویی بلند خندید طوریکه راننده از اینه به عقب نگاه کرد.لویی رو لیام ولو شد و لیام با تعجب به لویی که داشت از شدت خنده میمرد نگاه کرد:زهرمار
لیام گفت و پوکر فیس شد.لویی خواست بگه "تو چقدر کسخلی حاجی!زین عاشق توئه!" اما فکر کرد اگه زین بهش چیزی نگفته،حتما دلیلی داشته و گفتنشو به عهده ی خود زین گذاشت و عوضش گفت:بهش بگو دور هم به قیافش بخندیم
لویی وارد اتاق شد.لیام هرقدر با خودش کلنجار رفت دید نمیتونه با زین روبه رو شه.هم از دستش عصبانی بود هم شرمنده.نمیدونست الان باید حق به جانب باشه یا پشیمون.درواقع نمیتونست تصمیم بگیره که این وسط کی مقصر تره.علاوه بر اون فکر به اینکه خوابیدن زین روی اون تخت لعنتی تقصیره اونه باعث میشد بخواد بزنه به سیم اخر.یه جورایی هم از دست خودش و هم از دست زین عصبانی بود!
پس پشت دیوار موند و وارد اتاق نشد.
صدای لویی رو میشنید که میگفت:هی... زین
لیام لبشو گاز گرفت.دلش میخواست بره و ببینتش و بهش بگه:منه لعنتی عاشقتم و متاسفم اگه باعث شدم اینجا باشی و بعد یه کشیده ی ابدار مهمونش کنه تا دلش خنک بشه!!!
سرشو تکون داد و تصمیم گرفت تو راهروی طبقه دوم بیمارستان قدم بزنه تا اروم شه.اون اینهمه زحمت نکشید که بیاد تا اینجا و حتی وارد اون اتاق لعنتی هم نشه!
--------
_هی سلام زینی
لویی سلام کرد و لبخند کوچیکی زد.زین با دیدن لویی سریع اشکاشو پاک کرد و بینی شو بالا کشید.لویی میتونست رگه های قرمزو تو چشماش ببینه:من خیلی متاسفم من یه دیک بودم.
زین خندید ولی لویی به وضوح دید که اشک تو چشماش حلقه زد:هی گریه نکن داری منو میکشی
زین به لویی یکم نگاه کرد و لویی گفت:خب...من یه عذرخواهی گنده بهت بدهکارم زین
زین سرشو با لبخند تکون داد و با دستش حالت نوشتن رو گرفت و لویی متوجه شد و کاغذی که برای زین اورده بود رو بهش داد
زین نوشت:اگه به قول خودت، من تورو اون شب کشتم، پس حالا بی حساب شدیم لویی :) نقطه سره خط رفیق.
لویی با مهربونی به زین نگاه کرد و خندید:خوشحالم که خوبی
لیام به داخل اتاق سرک کشید و دید زین و لویی با لبخند بهم خیره شدن.حس بدی وجودشو پر کرد که باعث شد دوباره پاشو پس بکشه
دندوناشو رو هم فشار داد و نفس شو بیرون داد.اون حسوده؟اره لیام به نگاه های عاشقانه ی اونا حسودی میکنه و مشکلش چیه؟هر کسی بود هم حسودی میکرد.
عصبانیتش شدت گرفت و فهمید نمیتونه تمام مدت اون پشت بایسته و به حرفای عاشقانه ی اونا گوش بده و لاو ترکوندن لویی با زینو تماشا کنه.این باعث میشه بخواد اولین نفری که سر راهش میاد رو تیکه تیکه کنه!
پس بدون معطلی از اون فضای نفرین شده خارج شد تا بلکه بتونه با خوردن یکم هوای ازاد اروم شه اما دید هیچ جوره نمیتونه وارد اون اتاق بشه پس دید این کار وقت تلف کردنه. یه تاکسی گرفت و برگشت به همون جایی که ازش اومده بود.
از طرفی زین انتظار داشت لیام بیاد...اما خب اون واقعیت گرا بود و میدونست کسی که حاضر نیست به حرفاش گوش بده قاعدتا به عیادتش هم نمیاد.
لویی که میدونست زین منتظره که حداقل خبری از لیام بهش بده گفت:و یه سورپرایز!صبر کن....
و از کنار زین بلند شد و رفت تو راهرو تا به لیام بگه "چقد طولش میدی مرد حسابی بیا دیگه" اما لیامو ندید.اخم کرد و تمام راهرو رو از نظر گذروند.برگشت پیش زین و گفت:شرمنده...سورپرایزت نیس
زین که منظور لویی رو از سورپرایز نمیدونست نوشت:چیه؟
لویی لبخند زد و تصحیح کرد:در واقع "کیه"
چشمای زین گشاد شدن.یعنی لیام اومده بوده ...
یه تیکه از وجود لیام...بهش اهمیت میده...این همون لیامی بود که زین میشناخت...لیامی که اهمیت دادنو بلده...پس زین تمامه لیامو نکشته...لیامش هنوز زنده ست. زین ازین خوشحال تر نمیتونست باشه
لویی یکم فکر کرد و پرسید:راستی کِی مرخص میشی؟
زین شونه ای بالا انداخت و لویی گفت:من میرم بپرسم
پس رفت و پرستارو صدا زد.اون نگاهی به گزارش دکتر انداخت و گفت:به نظرم مشکلی نیس اما برای اطمنیان بذارید از دکتر میپرسم.لویی و زین چند دقیقه ای تنها بودن و لویی بهش درباره ی هری گفت و زین براش نوشت که خوشحاله
و فکر کرد که خیلی خوبه که هری هست تا لویی احساس تنهایی نکنه
پرستار برگشت و گفت که دکتر گفته مشکلی نداره و میتونه بره.فقط 10 روز دیگه بیان تا بخیه هاشو بکشن.
لویی با خوشحالی گفت:پس بزن بریم رفیق
به زین کمک کرد بلند شه و لباساشو بپوشه.زین خون زیادی از دست داده بود و این دلیل خوبی برای سرگیجه هاش بود و خداروشکر که لویی بود که برای پایین اومدن از پله ها کمکش کرد.اونها به دبیرستان برگشتن. زین به لویی نگفت که اون اولین کسی نیست که به امروز عیادتش اومده...در اون صورت باید به این حقیقت که، برای اینکه از دست خودش و زندگیش خسته و کلافه شده بود و خودکشی کرده بود، از باباش کتک خورده، اعتراف میکرد...
لویی با ذوق گفت:نایل و تروی حسابی نگرانت بودن پسر
شاید مسخره باشه اگه مدرسه حس خونه رو بهتون بده.اما زین این مدرسه ی شبانه روزی جدید رو با همه ی سختی هاش- و شاید از نظر ما قوانین سخت و مسخره ش- خونه ی خودش میدونست.
_______________________________________
امتحان ریاضی داشتم...اومدم کاسه گدایی بگیرم جلوتون که دعا کنید بالا 15 بشم =_=
پ.ن: میدونم که دارید میپرسید چقدر همه شون سریع تصمیم میگیرن...مثلا تو این قسمت لیام تصمیم گرفت بره ولی اگه یکم به زندگی هامون نگاه کنیم ...میبینیم همه ی تصمیمای شاید اشتباه ما عجولانه بوده :)
و همین تصمیمات مسیر زندگی رو مشخص میکنه.مثلا تصمیم زین برای خودکشیش...اگه شانس نمیاورد و میمرد میتونست زندگی خودش و دو نفر دیگه رو کاملا تباه کنه.میبینید؟خیلی از ماها ( از جمله خودم) تو عصبانیت و ناراحتی مهم ترین تصمیم هامونو میگیریم
#پیام اخلاقی داستان ^_^
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top