این...برای چی بود؟
#waht was that for?
این قسمت توسط کامنتای فوق العاده شما نوشته شد ;]
_____________________________
زین اولین قدمشو داخل مرز دبیرستان "استردی بویز" گذاشت و موجی از نگاه به سمتش حمله ور شد.مثل صخره ای که با موج های وحشی دریا مورد حمله قرار میگیره و زین...بی دفاع بود دربرابر نگاه های خیره و تحقیرامیزشون.اونا به زین نگاه میکردن و بعد ریزمیخندیدن و پچ پچ میکردن.
لویی بهشون چشم غره میرفت و هشدار میداد که اگه دهن نجس شونو باز کنن،پشیمون میشن.البته که بعد از ماجراهایی که پیش اومده بود یه جورایی همه از لویی و لیام میترسیدن و جرئت تیکه انداختن به زینو نداشتن.
زین وارد اتاق شد.لویی گفت:اتاق بویِ تورو کم داشت:)
زین لویی رو بغل کرد.برای تمامه خوشحالی های بزرگ و کوچیکی که فقط و فقط بخاطر لویی تجربه کرده بود.برای تمامه اهمیت دادناش.برای اینکه اولین دوست واقعیش شد.
لویی محکم تر زینو بغل کرد و زمزمه کرد:وای همه جا پر از قلب شد
اون شوخی کرد و زین بالاخره ازش جدا شد و لبخند زد.لویی هم لبخند زد.لویی حاضره زینو به عنوان بهترین دوستش برای همیشه داشته باشه و این حقیقت که زین اونو جوری که خودش میبینه،نمیبینه کم کم داره براش کم اهمیت میشه.اون فقط به بودن و گشتن با زین نیاز داره.به بغل کردنش.به خندونش.به چشماش.به همه ی وجودش و حاضر نیس اینارو با خودخواهی از دست بده.
زین به سمت تختش رفت و با دیدن پنج تا شاخه گل رز خشک شده چندلحظه مکث کرد و ابروهاش از روی تعجب بالا رفتن
لویی هم با دیدن این صحنه اخم کرد:دِ هِل؟
گفت و زین رو تختش نشست و خیلی اروم گل هارو بلند کرد اما به هرحال گل برگ های خشک و تیره ی رز ها اونقدر شکننده بودن که با کوچیک ترین لمسی قسمتی ازشون کنده و روی تخت باقی بمونه.
هیچ کارتی یا نشونه ای روش نبود.تنها چیزی که جلب توجه میکرد روبان زرشکی رنگی بود که دور ساقه های خشک گل ها پیچیده شده بود.(اگه یادتون نیس سری به قسمت "جکسون فاکین پین"بزنید)
لویی به گل ها دهن کجی کرد و روی پنجه هاش بلند شد تا از روی تختش ساک ورزشیشو برداره:زین من باید برم سر زمین.خیلی وقته سر تمرینا حاضر نشدم فکر کنم مربی با درکونی بیرون بندازم -_-
زین محو گل ها بود.فکر اینکه چه کسی میتونه اینارو براشگذاشته باشه داشت وجودشو میخورد.اما با صدای لویی سرسری لبخندی زد و سرشو تکون.
لویی لباس ورزشیاشو پوشید و از اتاق خارج شد.
ساعت نزدیکای 4 عصر بود و تا چند دقیقه دیگه زنگ استراحت تموم میشد.زین میترسید به گلبرگ های حساس گل ها دست بزنه پس اونا رو اروم توی جعبه ی کفشای ورزشیش گذاشت و درشو بست.کفشاشو هم زیر تختش گذاشت.در باز شد و صدایی اشنا جیغ زد:وای عوضی تو نمردی!
زین با تعجب به سمت در برگشت.صبرکن.اون فن پیدا میکنه؟!این احمقناس!
نایل تقریبا هودشو به سمت زین شلیک کرد و لحظه ی بعد زین درحال خفه شدن بود:وای خدای پیتزا...نمیدونی چقد نگرانت بودم
خب اون فقط نایل بود نه فن!!!:|
زین هم با خوشحالی دستاشو دور نایل حلقه کرد.این حس جدیدی که اینجا دریافت میکنه بهتر از هرچیز دیگه ایه.اهمیت...محبت...برای زین به اندازه ی زندگیش ارزش دارن
نایل از زین جدا شد و گفت:پ.ن:تو-یک-شترمرغی
چشمای زین گرد شدن ولی بعدش زد زیر خنده.نایل هم خندید:میدونی چه بر سر لویی و اون پسره پین اومد؟
خنده ی زین با شنیدن "پین"قطع شد.اب دهنشو قورت داد و لبشو از داخل گاز گرفت " لیامه من...اره لیامه من هنوز لیامِ"
صدایی تو مغزش این جملاتو تو سرش تکرار میکرد
نایل بی وقفه درمورد اتفاقایی که بعد از رفتن امبولانس افتاد حرف میزد اما صداهای تو سره زین بلند تر از صدای واقعیت بود.
زنگ باعث شد صداهای تو سر زین اروم بگیرن:اح...خب زین...من دیگه باید برم تو اتاقم...و یه چیز دیگه...یه پسره هس اسمش ریکیه...خیلی درباره تو ازم میپرسه.من امار نمیدم بش ولی کلا گفتم بدونی
ریکی؟زین از خودش پرسید و چیزی تو ذهنش جرقه نزد.تمام افرادی اکه از اول سال باهاشون در ارتباط بوده شامل:لویی لیام نایل و هری و مکس هیل و دوستاش و خب...ام...واو!
ریکی همون پسری بود که تو کلاس ریاضی باهاش بود و باهاش لاس میزد!اره!خدای من چطور نفهمیده بود؟این گل ها باید کار اون بوده باشه!اه فاک....زین حتی یه ذره هم از اون خوشش نمیاد ولی خدایا اون براش گل گذاشته...زین لبخند زد
وقتی به خودش اومد دید نایلی جلوش نیست.روی تختش نشست.ازونجایی که دیگه هوا سرد شده بود،پولیور بافتنی خاکستری رنگی پوشید و رو تختش دراز کشید.
اونقدر به فلز تخت زل زد و فکر کرد که خوابش برد.
{زین به قطراتی که لوله ی شفاف سُرُمش پایین میچکیدن نگاه میکرد که در اتاق با صدای بلندی باز شد.زین از دیدن پدرش خوشحال شد اما خیلی زود ایده شو با دیدن قیافه ی- مثل همیشه- عصبانی پدرش، پس گرفت.با وحشت خودشو تو تخت جمع کرد.
_پسره احمــق
صدای پدرش تو اتاق اکو شد.زین لبشو محکم گاز گرفت وقتی اولین ضربه به پاش که زیر ملافه بود خورد.خودشو بیشتر مچاله کرد اما این مانع از خوردن ضربه ی دوم نشد.صدای برخورد دست پدرش با گونه ش -با قاطعیت میتونم بگم -تو کل بیمارستان پژواک داد.
_تو اصلا فکر هم میکنی؟اشغال!کله ی لعنتی تو بکار بنداز ابله!خودکشی؟هان؟میخوای ابرومو بیشتر ببری؟کثافت
زین برای دفاع از خودش دستاشو سپر کرد و عاجزانه ناله میکرد.ضربه های پی در پی به همراه شلیک گلوله های کلمات به روح زخمی زین صدمه میزدن.
زین متوجه نشد کِی پرستارا و حراست اومدن و باباشو ازش دور کردن اما زین از ته دلش ارزو میکرد ای کاش هیچکس نمی اومد...زین ازینکه پرستارا و نگهبان اون صحنه رو دیدن خجالت زده بود و این باعث میشد ده دقیقه زیر مشت و کتک بودنو به نجات داده شدن توسط بقیه ترجیح بده.
پرستار برگشت و پرسید:خوبی؟بذار بهت ارامبخش بزنم..خدایا...هوف
و امپولشو بالا گرفت و با ضربه های ریز سعی کرد هواشو تخلیه کنه.زین چرخید تا صورتشو بپوشونه اما متوجه تغییری تو صورت پرستار شد.ولیحا؟؟
خواهرش لبخند شیطاین ای زد:سلام زین...خدافظ زین !
و امپول پر از هوا رو داخل رگ هاش فرو کرد و تمام هوایی داخل پیستونو خالی کرد.چشمای زین درشت شدن و اتاق چندبار سیه و سفید شد.صفا و دنیا هم در لباس های سفید رنگ کنارش ظاهر شدن و با نیشخند بهش زل زده بودن:بای داداشی...راحت بمیری
با رسیدن حباب های هوا قلب زین ایستاد...دهن زین برای دزدیدن اکسیژن بازشد اما دینای سیاهه دورش هیچ هوایی نداشت...}
زین ناگهان از خواب پرید.نفسای سنگین اما عمیقش باعث میشدن ریه هاش پر و خالی بشه و بهش بفهمونن که اون هنوز زنده ست.قلبش سریع تر از همیشه میتپید و ثابت میکرد اون فقط یه کابوس بوده.
دستشو رو پیشونی خیسش کشید و به تختای کنارش نگاه کرد.ساعت چنده؟
برقا روشن بودن پس هنوز خاموشی زده نشده.به ساعت مچیش نگاه کرد و با دیدن عقربه ها که روی 8 بودن نفس عمیقی کشید.موقع شام بود.دستی به موهاش کشید و حالت شون داد.صورتشو شست و بعد به سالن غذاخوری رفت.سینی غذاشو گرفت و سمت میز چارنفره شون رفت.لویی وقتی متوجه زین شد دست از حرف زدن کشید:هی بیدار شدی.فکر کردم تا صب میخوابی
هری چشماشو چرخوند و نایل لبخند دندون نمایی زد:گشنش شده بابا مشخصه
زین ریز خندید و نایل بهش چشمک زد.زین کمی از پیراشکی مرغ شو خورد و به جایی که لیام همیشه روش میشینه نگاه کرد.
هری چیزی گفت و لویی بلند گفت:بیخیاااال جدی؟
نایل چیزی اضافه کرد و هر سه خندیدن.زین؟باید بگم اونقدر غرق در لیام بود نمیتونست صدایی رو بشنوه.
رکابی سفید رنگ بازوهای لیامو به خوبی نشون میداد.دستش تو موهاش بود و سرشو به اونا تکیه داده بود.زین میخواست صورتشو ببینه.
لویی چیزی از زین پرسید و زینو از دنیاش بیرون کشید:تو چی؟
لویی میخواست زینو وادار به صحبت بکنه و جَو بین اونو هریو بهتر کنه.زیناز همه جا بیخبر به نشونه ی"قضیه چیه" شونه بالا انداخت و گاز دیگه ای به پیراشکیش زد:سوال اینه:مسافرت کجا رفتید؟
زین دستشو تو جیبش کرد تا کاغذ دربیاره اما لویی گفت:آ-آ...جواب بده سریــــع
زین اخم کرد و سرشو برای مخالفت تکون داد:کااام ان زین!لویی میگه صدات پرستیدنیه...شاید بتونی خواننده ی گروه بشی..؟ولی اول باید بشنویمش!
هری نفسشو با حرص بیرون داد."پرستیدنی"؟ کیرم دهنش
هری تو ذهنش فوحش داد.
لویی اصرار میکرد.زین یکم ابشو نوشید و چرخید تا بلکه بتونه لیامو ببینه اما صندلی لیام خالی بود.چشمای زین سریع جست و جو رو اغاز کردن...نه...نهه...لعنت..لیام...کجا غیبت زد؟
رین کاملا چرخید ولی لیامو پیدا نکرد.
_زین زودباش دیــــگـهـ...
حرف نایل با بلند شدن زین از روی صندلیش قطع شد:کجا میری؟
لویی پرسید و زین با علامت رسوند:"مهم نیس ...زود برمیگردم"
. با قدم های بلند میزشونو ترک کرد.در دولته ی سالن غذاخوری پشت سرش بسته شد و زین تو راهروهای خالی دنبال یه بدن ماهیچه ای میگشت.
شاید خنده دار باشه اما زین میتونست ردی از عطر همیشگی لیامو تو هوا ببینه.لیام همیشه بوی عطر سرد مردونه میداد و این زینو دیوونه میکرد.
زمان زیادی از رفن لیام از سالن نگذشته بود...بو هنوز غلیظه
زین راهرو هارو طی کرد تا به اتاق شماره 6 رسید...در اتاق باز کرد.پسر رکاپی پوشی که تنها تو اتاق و فقط دو متر جلوتر پشت به در ایستاده بود باعث شد خون تو رگ های زین بِدَوه...
لیام به سمت در چرخید و اون لحظه بود که چشم های قهوه ای و تیله های طلایی همدیگرو ملاقات کردن.دهن زین کمی باز شد.
چشمای خیس لیام روح زینو خراشیدن.انگار بار اولی بود که همیدیگه رو میدیدن.نمیتونستن از هم چشم بردارن.انگار هیچ کدوم انتظار این ملاقاتو نداشتن...
لیام با بغض گفت:زین...من...تو..لعنت بهش
کلمات زودتر تصمیم گرفتن و از دهنش خارج شدن.اما مغز لیام نمیتونست کلماتو بهم بچسبونه و جمله بسازه.
و پاهای زین هم بدون کنترلش حرکت کردن و زین بدون اخطار صورت لیامو تو دستاش گرفت و لباشو رو لبای زین پِرِس کرد.قلب زین رهبر تمام حرکاتش بود و با پمپاژ کردن عشق به تک تک سلول هاش بهش جرئت اینکارو داد.
نفس لیام تو ریه هاش گیر کرد...الان-چه-اتفاقی-افتاد؟
زین وقتی مکث لیامو دید عقب کشید.با شوک به لیام نگاه کرد.خودش نمیدونست چرا و با چه شهامتی اینکارو انجام داده اما مطمئن بود اگه لیام میخواست به بوسه ش پاسخ میداد.اب دهنشو قورت داد و گونه هاش از کارش سرخ شد.
لیام چند بار پلک زد و ناباروانه به زینی که روبه روش ایساده بود نگاه کرد:این...برای چی بود؟(#whatwasthatfor?)
کلماتی که زین زندانیشون کرده بودن به دست کلید قلبش ازاد شدن و خیلی ناگهانی جمله ی "برای اینکه من عاشقتم" از دهنش بیرون پرید.
لیام چندبار پلک زد.نمیتونست هضمش کنه...صدای زین...کلماتی که برای اولین بار از بین اون لب ها بیرون اومدن...اولین جمله....فاک... جمله ش تمام سلول های لیامو ذوب کرد.مغز لیام کاملا خاموش شد و قلبش به جاش فرمونو به دست گرفت پس پاشو رو پدال "کیس هیم هارد" (kiss him hard ) فشار داد.
لیام کمر زینو گرفت و بدنشو به خودش چسبوند وسرشو کج کرد و لبای زینو عمیق بوسید.زین دستشو تو موهای لیام فرو کرد و باعث شد لیام بیشتر بخواد. لب پایین زینو اروم بین لب هاش گرفت.پلک هاشو رو هم فشار داد و دستشو پشت گردن زین گذاشت و لبهاشو بیشتر به مال زین فشار داد.
پروانه؟کل باغ وحش تو شکم زین بود!زین آه کشید وقتی زبون لیام وارد دهنش شد و الکتریسیته رو تو بدنش پخش کرد.این...لعنت..این حسی که لیام بهش میده...زین حتی نمیدونه چطور تا الان بدون این زنده بوده؟
لیام هرچند به سختی اما برای نفس گرفتن از زین جدا شد اما نتونست بر جاذبه ی بین شون غلبه کنه پس پیشونی هاشون متصل موند.هردو نفس نفس میزدن و میتونستن صدای تپش قلب همدیگه رو بشنون.چشمای لیام هنوز بسته بودن.میترسید چشماشو باز کنه و همش توهم بوده باشه....مث هر 7 دفعه ی قبل...:لطفا خواب نباش..
لیام زمزمه کرد.
دستای زین دو طرف صورت لیام قرار گرفتن و چشمای لیام باز شدن و دوباره نگاه شون اما از فاصله ای خیلی نزدیکتر روهم قفل شد:لیام
زین زمزمه کرد و اشک تو چشمای لیام جمع شد و لبشو گاز گرفت:خدای من...این واقعا اتفاق افتاد
زین هم با بغض خندید:اره لی
زین لیامشو احیا کرد...احساساتشو بیدار کرد و قلبشو بوسید:)
_______________________________________________________
#1973 کلمه
:]
یوهو...زیام هارتاتون چطوره بکس؟
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top