دل کندن

بالاخره تعطیلات تموم شد و این زین بود که ارزو میکرد کاش میتونست بدون ترس و دلهره تا ابد تو خونه ی جین زندگی کنه و روی تخت و توی بغل کسی که عاشقشه بخوابه
کسی که اونو مهم میشمره و بهش اعتماد بنفس میده.

منظورم اینه که کیه که اینارو به اون مدرسه ی مزخرف شبانه روزی ترجیح بده؟

با اروم ترین حالت ممکن لباساشو پوشید و به اتاق لیام نگاهی انداخت.
چقدر توی همین مدت کم تو این اتاق خاطره ساختن.
چه شب هایی که تا خود صبح حرف زدن و خاطره تعریف کردن، خندیدن، به صدای قلب همدیکه گوش دادن و توی نگاه های هم گم شدن.

به کمد لباس های خوشبوی لیام نگاهی انداخت.
نمیتونست از پوشیدن هودی های گرم لیام دست بکشه.
معتاد حس دلپذیری شده بود که پوشیدن اون هودی ها بهش میدادن.
فکر اینکه اون لباس ها زمانی به پوست گرم لیام میخوردن باعث میشد چشماشو با لذت ببنده و لبخند بزنه.
این حد از نزدیکی قلبشو لبریز از هیجان میکرد.

لیام با حوله ای که پایین تنه ش رو پوشونده بود، در سرویس کوچیک اتاقشو باز کرد و پاشو رو پادری کاموایی گذاشت. عطر شامپوش تو هوا پخش شد و زین میدونست که تا چند روز موهای خودش هم همین بو رو میدن و ازین بابت سپاسگزار بود : اونجوری اونجا واینستا فسقلی.

زین لبخند جم و جوری زد و تلاش کرد به کلمه ی "فسقلی" بی اعتنا باشه: چجوری!؟

لیام سمت کشوش رفت تا لباس برداره: جوری که انگار نمتونی دل بکنی ازینجا و بری

زین دستی به بازوش کشید: خب در واقع نمی تونم..

لیام از اینه ی روبه رو ش لبخندی به پسری که پشت سرش ایستاده بود، زد: من اونجا ولت نمیکنم بیبی. همین طور، میچسبم بیخ ریش نداشته ت!

زین خنده شو قورت داد و اخم ساختگی کرد: هی! من دیگه دارم در میارم پینو

اعتراض کرد و دستشو به چونه ش کشید تا از وجود تارهای مشکی مطمئن بشه.

لیام ابرویی بالا انداخت و شروع به بستن دکمه های پیرهنش کرد: فکر نکن نمیفهمم تو هروز صب اونا رو با ژیلت میزنی تا زودتر و بهتر دربیان!

خب اون حقیقت داشت! زین اینکارو انجام میداد تا اون پرز های ریز و نرم تبدیل به ریش واقعی بشن!
چون طاقت نداشت تا صورتش با ته ریش مشکی تزیین بشه و خب... شاید قسمتی از وجودش برای هات شدن واسه ی لیام ، مور مور میشد.

زین دستاشو به کمرش زد: خفه شو.‌‌‌.. دارم بزرگ میشم!

لیام کمربندشو بست و نیشخند زد. زین لبشو از داخل گزید و نگاهشو از سگک کمربند لیام گرفت تا افکار کثیف شو به عقب هل بده. لیام واقعا باعث میشه زین سکشوال شه و تصورات درتی داشته باشه.

_فک نکن با ریش میتونی منو گول بزنی.
تو همون فسقلی چشم آهویی من میمونی حتی با یه کیلو ریش و پشم.

گرمای خون زیر پوست زین تندتر از همیشه دوید.
لیام جلو رفت و محکم بغلش کرد: عاشقتم خب؟

در گوشش زمزمه کرد و لاله گوش شو بوسید.
موجی از لرزه همراه با هیجان تو بدن زین پخش شد.
قلبش محکمتر تپید و نفسش برای لحظه ای حبس شد.

لیام خشنود از تاثیر مشهودی که روی زین میذاشت ازش فاصله گرفت وقتی صدای مامانش از طبقه پایین حاضر بودن صبحونه رو اعلام کرد.

_________________

جین زینو برای بار اخر محکم بغل کرد و بهش گفت که خیلی دوست داشتنیه و اون خوشحاله که پسرش با همچین ادمی دوسته.
اونا بعد از برداشتن وسایل شون، از جین خداحافظی کردن و سوار تاکسی شدن.

زین حس میکرد قسمتی از وجودش توی اتاق لیام جا مونده. قسمتی از عمیق ترین و بهترین خاطرات عمرش.
اما میدونست که چیزهاییو رو هم به یادگار برداشته... مثل پولیور دست بافتی که جین براش بافته بود، اسکیت بُرد و کوله پشتی و دفتر نقاشی ای که به عنوان کادوی کریسمس گرفته بود، جاسوییچی طرح اسکلت لیام که حالا مال زین شده بود. زین بخاطر تک تک شون قدردان بود.

به دستش که توی دست لیام بود نگاه کرد. لیام خیلی اروم با انگشت شصتش پشت دست زینو نوازش میکرد.
لبخندی روی صورت زین شکل گرفت. لیام خیلی شیرین باهاش رفتار میکرد و باعث میشد بخاد ستایشش کنه و مثل یه الهه ی لطافت بپرستتش.

میخواست نگاهشو قاب بگیره و توی امن ترین قسمت ذهنش سیوش کنه.

چیزی درون لیام بود که زین شک نداشت فقط متعلق به خودشه. ففط خودش.

----

وسایل شون رو برداشتن و از تاکسی پیاده شدن.
اهی از لبای لیام بیرون پرید: دوباره این زندان لعنتی

زین دستشو اروم فشرد و لبخند اطمینان بهشی بهش زد: چیزی نیست لی... همه چی روبه راهه.

زین با ذهنی نامطمئن سعی بر اروم کردن لیامی داشت که ارامشش از همه چی براش مهمتر بود.

لیام زینو زودتر از خودش داخل فرستاد و بعد از چند دقیقه پاشو داخل اون جهنم گذاشت.

اونا سعی کردن خیلی طبیعی و با فاصله از هم راه برن و هرکدوم به سمت خوابگاه خودشون رفتن و از نگاه های معنادار و لبخندای دلنشین دوری کردن.

لیام خوب میدونست پدرش بی رحمانه زیر نظرش داره و اون نمیخواست هیچ مدرکی به دستش بده. هیچ دلیل لعنتی ای برای آزار و شکنجه روح و جسم شون.

زین دستشو روی در دولته گذاشت و اونو هل داد. با باز شدن در چند سر به سمتش برگشتن و بقیه بی اعتنا مشغول باز کردن چمدونشون بودن. انگار همه تعطیلات خوبیو پشت سر گذاشته بودن.

صدای زیر لویی تو راهرو های خالی پیچید: هی رفیق!

با آغوش باز به سمتش رفت و بغلش کرد.
زین محکمتر از همیشه دستاشو دورش حلقه کرد. حسابی دلتنگش بود: وای خدا رنگ به صورتت اومده داداش! چقد تپل شدی!

زین متعجب ازش فاصله گرفت تا نگاهی به هیکلش بندازه. از نظر خودش فرق زیادی نکرده بود؟
لویی دستشو دور گردن زین انداخت: خوب بهت رسیده ، مشخصه

صدای زمزمه وارشو با پوزخندی تو گوش زین نجوا کرد.

زین سقلمه ای بهش زد و چشماشو چرخوند: سانتا چی‌برات اورد؟

لبخندی روی صورتش جا گرفت: اوه باید برات تعریف کنم!

اروم ولی با هیجان گفت و دستشو گرفت و اونو به سمت تخت دو طبقه شون کشید‌.

______________

تو اولین زنگ تفریح زین تونست هری و نایل رو هم ببینه اما مثل همیشه از دور لیامو نگاه کرد.

_وای وای وای زین تو داری ریش درمیاری!

نایل با خوشالی توضیح واضحات کرد.
زین با غرور دستی به خط فکش کشید. نایل از بغلش بیرون خزید و کپ قرمزشو برعکس رو سرش گذاشت.
لویی پوزخندی زد: اوف داداش مون میخاد هات بشه.

هری چشم غره ای رفت و به هورموناش لعنت فرستاد.
مطمئن بود حالا حالاها خبری از ریش نیس. شاید هم کلا درنیاره؟

نایل دوناتشو از توی پاکت بیرون اورد و غر زد: باید اخر هفته برم موهامو رنگ کنم. ریشه های فاکیش هی درمیاد.

زین سیب تو دستشو گاز زد و از بین جمعیت نگاه لیامو رو خودش دید. نتونست لبخندشو کنترل کنه.
لیام متقابلا لبخند کوچیکی زد اما خیلی زود به سمت یکی از دوستاش که درحال حرف زدن بود برگشت.

لبخند زین محو شد. انگار به توجه تمام وقت لیام عادت کرده بود و حالا براش سخت بود جوری وانمود کنه که انگار نه انگار اونا...
اونا چی هستن؟

زین میتونه از کلمه ی دوس پسر استفاده کنه؟ خب اره... تقریبا

_خب بابات میاد دنبالت؟
هری پرسید.
و زین روشو به سمت جمع ۴ نفره شون برگردوند.

نایل گازی به دوناتش زد: اره گمونم. شایدم داداشم بیاد میدونی اگه اونم بیاد امضا کنه میتونم برم ازین خراب شده بیرون. مهم همون امضاعس‌.

لویی مخالفت کرد: بعید میدونم پین داداشتو قبول کنه، باید یکی از والدینت بیان ببرنت.

زین توجهشو از اونا گرفت. اخه بحثی نبود که براش جالب یا بدرد بخور باشه. اون که قرار نبود توسط کسی ازینجا بیرون بره.
کسی دنبالش نمی اومد. درواقع اونا زینو برای همین اینجا گذاشته بودن که مجبور نباشن ببیننش!

اهی کشید وقتی زنگ خورد و همراه بقیه پسرا سمت راهرو کلاس ها حرکت کرد.

______________

زین از کلاس فیزیک جون سالم به در برد اما وقتی کتاب به دست سمت لاکرش میرفت با هیکل عضلانی یکی مواجه شد که خیلی وقت بود حضورشو‌حس نکرده بود.

مکس.

مکس لبخندی زد: اوه رفیق سال نوت مبارک!

زین با ترس نگاش کرد. منتظر بود کتک بخوره. واقعا انتظارشو داشت.
اما در عوض ضربه ای روی شونه دریافت کرد: دلم برای هیکل نحست تنگ شده بود ریغو خان!

خیلی اروم بهش گفت و دستشو رو شونه ش فشار داد. چشمای زین بسته شدن. فکر کرد دریافت یه سیلی از مکس چیزی نیست که براش تازگی داشته باشه. پس منتظرش موند.
اما وقتی دید مکس ، جایی پشت سرشو زیر نظر داره ، کمی مکث کرد.

_خب میبینمت هم اتاقی...
اون گفت و با تنه از کنارش رد شد.
زین برگشت و پشتشو نگاه کرد. لیام رو دید که دستشو تو جیباش کرده و بهش زل زده.
بدون ذره ای لبخند رو لبش.
خیلی سرد. خیلی خشن.

اون لیام پین بود. فرشته ی محافظش

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top