8.
***این داستان خیلی انرژی میگیره پس لطفا کمکم کنین :) ممنون لبخندا***
"پاپا"
هری با صدای ضعیفش صدا زد و پادشاه زمین برگشت. اون همیشه تو بالکن پیچکی قصرش ایستاده بود و داشت جنگل نابود شده ش رو نظاره میکرد. اولین چیزی که پادشاه دید، هری بود و بعد، یه مرد جوان با چشمای آبی و موهای مرتب قهوه ای. اون خسته بود و انگار داشت زیر زرهش له میشد
"فرمانده لویی...همونطور که خواسته بودین"
هری گفت و لویی کمی تعظیم کرد. پادشاه زمین لبخند زد و دستشو روی شونه ی لویی گذاشت. آهی کشید...یه ضربه ی دوستانه به شونه ی لویی زد...بعد به هری گفت اونا میتونن برن...هری سرشو تکون داد. اون و لویی رفتن به یه اتاق که از شاخ و برگ پیچک خشک شده درست شده بود درست مثل جاهای دیگه ی قصر جادویی
"اینجا اتاقته...فردا ملکه کریستال میاد تا بهت آموزش بده...تو قراره یکی از عالی مقاما باشی، این یه شانسه نه؟"
هری با لبخند گفت. لویی زرهش رو درآورد و شونه هاشو ماساژ داد
"نه نیست! نامزد من منتظرمه و من باید برگردم...چرا خودت این شانس رو قبول نمیکنی؟"
لویی نیش زد. هری سرشو پایین انداخت...
"من نمیتونم...چون یه زمرد دارم، هیچکس نمیتونه دوتا زمرد داشته باشه"
هری گفت و زمرد سبزی که حالا هاله ای از رنگ سرخ آتش رو به خودش گرفته بود رو نشون لویی داد. لویی سرشو تکون داد
"خب...آممم...خوب بخوابی"
"نه...من نمیخوام بخوابم! یعنی...نمیتونم! من تو این دنیای نمیدونم چی چی اومده م و میخوام همه چیز رو ببینم"
لویی اعتراض کرد و هری لبخند زد
"این خیلی خوبه که میخوای همه چیز رو ببینی لو"
هری با لبخند آرومش گفت. لویی سرشو تکون داد. اونا از قلعه خارج شدن. یه سنجاب کوچولو پرید جلوی پای هری. شاهزاده ی سبزینگی خم شد و حیوون کوچولو رو برداشت و روی شونه ش گذاشت. لویی تعجب نکرد
"خب فرمانده، اینجا قلمرو ماست. البته هر درختی که روی زمینه بعد از پادشاه بزرگ، وجودش رو مدیون ماشت. ما یعنی پدرم. هر قدرت که روی زمینه همه پادشاه دارن. اونا رو بعدا میفهمی. ولی فعلا-"
"این کار کیه؟"
لویی با دیدن رود گدازه از روی تپه پرسید. اون احساس میکرد دلش به درد اومده
"پلید...اون یه موجود پلیده که بعد از من به دنیا اومده. کسی ندیدتش. چون هرکس اونو دیده تبدیل به سربازش شده. یک شب همه ی آبها سوختن و تبدیل به آتش شدن...همه چیزمونو از دست دادیم و آخرین امید من و خانواده م شد یه مرد جوان با چشمهای آبی"
"واو"
لویی نمی دونست چی بگه. احساس خیلی بدی داشت. هری برای از بین بردن سکوت خنده ای کرد
"فرمانده، با الی آشنا شو...اون دختر خوبیه!"
هری گفت و سنجاب رو روی کف دستاش نگه داشت. اوه الی...الی مثل الینور...نامزدش
خدای من یعنی اون الان داره چیکار میکنه؟
"خیلی نازه"
"اون بهترین دوستمه"
هری با صدای خش دارش گفت و لویی لبخند زد. قد هری بلند تر از اون بود ولی قلب و احساساتش مثل یه پسر کوچولو بود. اون خیلی مهربونه. میدونین، هری، چشمهای مدهوش کننده ی سبز داره و موهای فِرِش نرم تر از ابریشمن. صداش درعین بم بودن مهربون و گرمه. لبای نازکش کاملا به صورتش میان و الان چون تب داره، لب ها و گونه هاش سرخ شده ن
لویی وقتی به خودش اومد دید به هری خیره شده و هری مثل بچه های کوچیک سرشو انداخته پایین
"خب...آممم...دیگه چیا هستن که باید بدونم؟"
"چیز خاصی نیست که باید الان بدونی. فعلا همینا کافیه...به نظرم"
ولی کافی نبودن. هری فقط میخواست از لویی دور باشه چون از نگاه های لویی ترسید
اونا به قصر برگشتن. لویی که ذهنش داشت میترکید ترجیح داد به جای فضولی بخوابه تا کمتر گیج بشه. حداقل اتاقش گرم و نرم بود
**********
هری وارد اتاقی شد که پدرش و ملکه کریستال اونجا بودن. چشمای بلورین ملکه کریستال روی هری افتادن و هری احساس کرد لرزید و سردش شد
"خب، شاگرد من کجاست؟"
ملکه کریستال گفت و هری کنار رفت تا لویی بره داخل. ملکه کریستال یه زن میانسال بود که موهای نقره ای و لباسی از بلور داشت...بلور یخ
"خب آقای...؟"
"لویی ویلیام تاملینسون"
"لویی ویلیام تاملینسون. اسمت زیادی طولانیه ویل. من ویل صدات میکنم. خیلی خب کلاس ما کجاست؟"
ملکه گفت و هری دستشو به نشانه ی "بفرمایید" دراز کرد. اونا به پادشاه زمین احترام گذاشتن و بعد از اتاق خارج شدن. خب...همه چیز خوب بود...گویا
"خب من اینجا بهت یاد میدم وقتی فیروزه رو گرفتی چطور توی سینه ت فرو کنی. ما باید این کار رو زودتر انجام بدیم"
ملکه کریستال گفت و چشمای لویی گشاد شدن. هری بهش خندید
"هری!"
"اوه بله"
اون زود خنده ش رو خورد و ملکه کریستال بهش چشم غره رفت
"بعد از مرگ هر پادشاه یا ملکه، ولایتعهدیش سنگی که از بدور تولد داشته رو توی سینه ش جا میده تا بتونه با ذهنش به قدرتاش غلبه کنه و بتونه همه چیز رو تحت کنترل داشته باشه"
ملکه کریستال توضیح داد و لویی سرشو تکون داد
"ولی گویا فرمانروای آب ها مُرده؟"
"بله. متاسفانه"
ملکه زود جواب داد. اونروز اونا یه کتاب درباره ی سنگ ها و قدرتها و همینطور بخشی از تاریخ جادو رو خوندن. لویی احساس میکرد رفته رفته داره از اینجا خوشش میاد...خیلی جالب بود...خیلی
فاکینگ اِمِیزینگ!
***مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top