4.
سنجابها هری رو دنبال کردن. هری خندید. اونا میتونستن کلی باهم بازی کنن ولی هری اجازه نداشت از اتاقش بره بیرون. چون اون یه دست شکسته داشت
"الی، به اون دست نزن"
هری کوچولو به یکی از سنجابا گفت و اون سنجاب دست از جویدن یه سنگ کشید. هری از بین سنجابا گذشت و اون سنگ رو برداشت
"پاپا گفته اینو از گردنم درنیارم...ولی میدونی...اون خیلی سنگینه"
هری با بی خیالی به الی گفت و الی از روی میز پایین پرید. سنجابها از روی دیوار هم بالا می رفتن
"بچه ها ساکت!"
هری زود گفت و به بیرون از اتاق نگاه کرد. کسی داشت میومد. هری با جرقه های سبزش سنجابا رو از پنجره ی اتاقش بیرون برد و اونا رو سالم روی زمین گذاشت
"خیلی خوش گذشت بازم بیاین پیشم"
اون گفت و دستشو برای سنجابا تکون داد. الی آخر از همه رفت...در اتاق هری باز شد و یکی از خدمتکارا اومد داخل. البته که اون یکی از خرسای تربیت شده بود
"اوه هانی!"
هانی اسم خرس بود. خرس خرخر کرد. اون نمیتونست به زبان هری حرف بزنه ولی هری میفهمید اون چی میگه
خرس، یا همون هانی باز هم خرخر کرد و هری فهمید داره غر میزنه
"باشه هانی...باشه"
هانی داشت میگفت کمتر بازیگوشی کنه و بیشتر بره پیش خاله کابامی که بهش یاد بده قدرتاش رو کنترل کنه. هانی خوراکی ها رو روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. هری یه بیسکوییت برداشت و از پنجره بیرون رو نگاه کرد...امیدوار بود یه روزی، بتونه یه کس دیگه رو ببینه که بتونه باهاش دوست باشه...وای این خیلی عالی میشد!
***کوتاهه میدونم پس یه چپتر دیگه هم الان آپ میکنم (:
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top