14.

هری به جنگل برگشت...البته که با لویی! اون میخواست مادرشو پیدا کنه. وقتی به یک کیلومتری قصر رسیدن، هری گرمای رود آتشین رو احساس کرد

"ازاین جلوتر نمیتونیم بریم"

لویی گفت...درست بود، اونا نمیتونستن جلوتر برن. چشماشون از شدت گرما داشت میسوخت و خودشون عرق کرده بودن. اونا دوباره برگشتن به قصر پادشاه هلند. عصر تصمیم گرفتن کمی تمرین کنن...چون زین و لیام هم داشتن تمرین میکردن

هری شنلش رو کنار گذاشت. تاجش رو روی سرش نمیذاشت...احساس میکرد لیاقتش رو نداره. عصاش رو برداشت و آماده شد. چون هری عصاش رو برداشته بود، لویی هم یه نیزه برداشت

"هومم...باید جنگ با عصا رو یادت بدم"

لویی گفت و هری سرشو تکون داد. اون عصا رو داد دست لویی. لویی عصا رو با یه دستش گرفت ولی چون خیلی سنگین بود دو دستی نگهش داشت

"لعنتی! چطور اینو نگه میداری پسر؟"

"به راحتی؟"

هری با تعجب پرسید. لویی روی زمین نشست و نفس گرفت...این خیلی سنگین بود، به سنگینی یه صخره

"اوه لو، حالت خوبه؟"

هری پرسید ولی لویی خندید

"فاکینگ امیزینگ!"

هری هم ریز خندید

"بگیرش نمیخوام...اینو بزنی تو کله ی هرکسی میمیره...آموزش نیاز نیست"

لویی گفت و هری خندید. اویی یک لحظه تو صدای خنده ی هری گم شد...چه بلایی داشت سرش می اومد؟ اونا کمی لیام و شاهزاده زین رو تماشا کردن و لویی کمی مسخره بازی درآورد. وقتی خسته شدن، برگشتن داخل قصر

یکی از خدمتکارا به هری چند دست لباس داد...چون گویا حالا حالا ها اعضای خانواده ی مجیک همینجا میموندن. اونا رفتن. هری و لویی به سمت اتاقشون رفتن. زین دید که یکی از خدمتکارا به لیام چیزی گفت و لیام سرش رو تکون داد؛ ولی چیزی نگفت و برگشت به اتاق خودش. لیام به سمت هری و لویی که داشتن میرفتن اتاقشون قدم برداشت و نفس عمیقی کشید

"هری...کسی هست که باید ببینیش"

لیام گفت. هری و لویی به هم دیگه نگاه کردن و هری سرش رو تکون داد

"باشه...باشه"

هری زمزمه کرد. اون لباسا رو داد به لویی و دنبال لیام رفت. خدمتکار اونا رو به یه اتاق هدایت کرد. ملکه ی هلندی از اتاق بیرون اومد، لیام تعظیم کوچولویی کرد و هری فقط به ملکه نگاه کرد...اون زیبا بود، ولی نه به زیبایی مادر هری

"لیام...سعی کن زیادی طول نکشه چون اون خانم حالش خوب نیست"

لیام سرش رو تکون داد و وارد اتاق شدن. ملکه فقط چشم غره رفت. خوشش نمیومد که یه پسر خدمتکار از خودش با نفوذتره. بله، بعد پادشاه و ولایتعهد زین، این لیام بود که هلند رو اداره میکرد

به هرحال، اونا وارد اتاق شدن و هری با دیدن مادرش روی تخت با ملحفه های سفید، زود کنار تخت نشست

"مام"

"عزیزم..."

ملکه ی زمین سرفه کرد. هری دست مادرش رو گرفت و بوسید. تازه متوجه خاله کابامی شده بود. خاله کابامی راضی به نظر نمیرسید

"عزیزم، هری، زنده بمون و ما رو نجات بده...این خواسته ی منه"

"مام..."

"اون اهریمن به زودی میاد دنبالت چون فکر میکنه تو جوونی و هیچی نمیدونی پس نذار فریبت بده"

ملکه گفت و دوباره سرفه کرد. یه خانم که تماما سفید پوشیده بود اومد جلو و به هری و لیام گفت برن بیرون. گویا پزشک بود. خله کابامی هم گفت که به پزشک کمک میکنه

همه چیز خسته کننده شده بود. هری فکر کرد...چی میشه اگه مادرش هم بمیره؟ اون قطعا افسرده میشه...آممم...مگه همچین چیزی هم داریم؟ این کلمه رو هری از لویی شنیده بود فقط...شاید درباره ش ازش میپرسید

"چی شده؟"

لویی به محض اینکه هری وارد اتاق شد پرسید. هری سرش رو تکون داد

"مادرمو پیدا کردن...اون...حالش خوب نیست لویی"

هری گفت و سرش رو پایین انداخت. لویی از جا بلند شد و هری رو بغل کرد. قامت بلند پادشاه جوان رو بین دستاش گرفت و سرش رو روی سینه ش گذاشت و استراحت داد. اون دوتا همونطوری موندن...وقتی آروم تر شدن، روی تخت لویی نشستن

"تو گفتی خیلی دوستم داری، من...من هم خیلی دوستت دارم"

هری آروم گفت. لویی احساس میکرد داره پرواز میکنه...یه لبخند شیرین و بزررررگ روی لب لویی پدید شد

"آره؟"

"آره"

هری لبخند زد

"میتونم ببوسمت؟"

هری آروم پرسید. لویی خنده ی کوچولویی کرد و لباش رو روی لبای هری گذاشت. لبای صورتی و جوان با ریتم آرومی روی هم حرکت میکردن و این احساس گرمی به قلبشون سرازیر میکرد...نه لویی، این گناهه! مسیح ازت متنفر خواهد بود، تو داری به یه هم جنس خودت عشق میورزی

ولی من دیگه انسان نیستم، هری خودش گفت...

وقتی هری کشید کنار تا نفس بگیره، گونه هاش سرخ شده بودن. لویی فقط با چشمایی که توشون آتیش بازی بود به هری خیره شد. هری زیبا بود، طوری که چشمای سبز جادوئیش آدمو تو خودشون محو میکردن، طوری که موهای قهوه ایش پراکنده بودن، طوری که لبای صورتی ونرمش روی لبای لویی حرکت میکرد

"من...من تا حالا کسی رو اینطوری نبوسیده بودم"

هری آروم اعتراف کرد. لویی خندید و دستاشو دور هری انداخت. اون پسر جوون تر رو به خودش فشار داد

"من هم همینطور"

لویی النور رو بوسیده بود، چون اون نامزدش بود...ولی...هیچ وقت احساس نکرده بود داره بال درمیاره! هیچ وقت احساس نکرده بود داره زیباترین موجود رو میبوسه، هیچ وقت چنین احساس "زیبایی" نداشت

و فکر میکرد النور رو دوست داره!

هری بین دستای لویی خوابش برد تا صبح بیدار شه و خبرهای جدید رو بشنوه...

ولی تا صبح ساعتهای طولانی وقت هست...لویی سعی کرد تا صبح بیدار بمونه و از تک تک لحظات کمال استفاده رو بکنه. هری کنارش خواب بود، در عمق زیبایی، مظلوم هم جلوه میکرد. کیه که با دیدن این صحنه قلبش نلرزه و بهش التماس نکنه که هری رو ببوسه؟ کیه؟

کیه که بتونه قلبش رو در برابر موجودی به زیبایی و جادویی هری نگه داره؟ اصلا کسی میتونه به چشمای هری خیره نشه؟

لویی فکراشو پس زد وقتی دید داره خوابش میبره. تلاشش رو کرد، ولی قبل از اینکه حتی خودش هم متوجه بشه تو خوابی فرو رفت که همه ی خستگی هاش رو شست و تمیز کرد؛ شاید بخاطر اینه که هری بین دستاش و کنارش بود

آره...

دلیلش همینه

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top