13.

هری توی ایوان قصرش ایستاده بود. به دور و بر نگاه میکرد. لویی داشت کتابهاش رو دوره میکرد. اون قدرتش رو بیشتر کرده بود اونم با سنگ کریستالی خیلی کوچولو که ملکه بهش داده بود

هری به رود نگاه کرد...اون قوی تر شده بود و خنده های آروم شیطانی ازش میومدن. هری به خودش لرزید و برگشت داخل تا ببینه لویی چیکار میکنه

"اون واقعا باهوشه و قوی"

"اون امیزینگه. فامینگ امیزینگ"

هری با لبخند گفت و خاله کابامی سرش رو تکون داد

"شما هم داری کم کم مثل اون حرف میزنی، عالی مقام"

"بله. هیچ مشکلی نیست، هست؟"

هری با ابروهای بالا پریده پرسید و خاله فقط سرشو تکون داد. هری از همونجا لویی رو دید که داشت سعی میکرد حرکتی که تو کتاب بود رو اجرا کنه

ولی شکست میخورد

هری برگشت به ایوان. انگار این عادت همراه سنگ به هری منتقل شده بود. هری اشکش رو کنار زد. وقتی بیرون رو نگاه کرد و گرمای شدیدی رو حس کرد، نفس گرفت و چشماش گرد شدن. رود داشت پایه های قصر رو میسوزوند. به زودی قصر آتش گرفت. پیچک های خشک با آه های سوزناک میمُردن و این درد هری رو بیشتر میکرد. همه چیز زود اتفاق افتاد...

هری دوید داخل و به همه گفت برن بیرون. اون دوید به اتاق لویی و دست لویی رو گرفت و کشید

"چی شده؟"

لویی پرسید. هری فقط کشیدش. قصر داشت تکون میخورد

"مام...مام"

هری رفت به اتاق مادرش ولی هیچ اثری از اون نبود. خاله کابامی اونا رو از قصر بیرون آورد. اونا سوار اسبایی که هری صدا کرد شدن و از قصری که سوخت و خاکستر شد دور شدن. اونا بعد کمی راه ایستادن

"الان باید کجا بریم؟"

لویی پرسید. به هری خیره شد

"نمیدونم"

"زین-"

"نه لویی! ما باید مشکلاتمونو خودمون حل کنیم"

"خودمون؟ اونا منو از خانواده م دور کردن پس باید یه چیزی درعوضش برامون انجام بد-"

"تو خیلی ناراحتی که اومدی اینجا و بزودی فرمانروای آبها میشی؟"

"آره! من دلم برای خونه م تنگ شده! برای مادرم! برای نامزدم! برای جنگ! من از اینجا خوشم نمیاد! از تو، اون زنه، ان سنجاب مسخره و اون ملکه ی مزخرف خسته شده م!"

لویی داد کشید. هری خشک شد...به وضوح میشد دید که قلبش شکسته، هزاران تیکه شده

"نه تو چون عصبی هستی همچین حرفی می-"

"من عصبی نیستم هری! من از اینجا و موجوداتش خوشم نمیاد! من خوشم نمیاد که تو عوض شدی! من نمیخوام بیشتر از این بمونم اینجا"

لویی گفت و اشکاش تو چشماش جمع شدن ولی نذاشت که بیفتن. صداش شکست

"من...من..."

هری مِن و مِن کرد...لویی روی زمین نشست. خاله کابامی ساکت بود. اون میدونست لویی فقط چون عصبی و خسته ست اینطوری دیوونه شده. میترسید هری واقعا حرفاشو باور کنه و بشکنه. چون میدید اون دوتا پسر تو مدت کم چقدر دوست شده ن

"میریم پیش زین"

هری گفت و سوار اسب شد. نمیدونست مادرش کجاست ولی نمیتونست هم برگرده. فقط امیدوار بود اون بتونه فرار کنه؛ و زنده بمونه

وقتی وارد محوطه ی تمرین شدن، لیام داشت به یه پسر کوچولو دستور میداد. هری از روی اسب اومد پایین

"لیام"

لیام برگشت و با دیدن اونا چشماش گرد شدن

"چی شده؟"

****

هری همه چیز رو برای زین و لیام تعریف کرد، فدا شدن پدرش، سوختن قصرشون و گم شدن مادرش. اون گفت که لویی زده به سرش. لیام و زین خوب گوش دادن و بعد زین دستور داد دوتا اتاق آماده کنن. یکی برای خاله کابامی و اون یکی برای لویی و هری. لیام  هم رفت تا با فرمانروا یاسر صحبت کنه

کمی بعد، اتاقا آماده بودن. هری رفت به تاق ولی زین لویی رو پیدا کرد و کشیدش تو اتاق خودش

"دیوونه شدی؟"

"بله؟"

"دیوونه شدی! تو به هری گفتی از اون خوشت نمیاد؟ بهش گفتی از مجیک خوشت نمیاد؟"

"بله"

لویی سرش رو انداخت پایین

"گوش کن. اگه به خاطر الینوره، اون با یه دوک ازدواج کرد"

زین گفت. لویی با چشمای گرد به زین نگاه کرد

"چی؟"

"چی؟ هیچی! اونا خبر گرفتن که تو مُردی و دخترشون رو انداختن به اون دوک"

زین خیلی بی خیال گفت. لویی چشماشو گرد کرد...نه این...این...لویی چرا ناراحت نیست؟

"خوبه"

لویی گفت و رفت به اتاقشون. زین با دهن باز همونجا موند. این چش شده؟ واقعا قاط زده

لویی وارد اتاق شد. هری روی تختش توی خودش پیچیده بود و داشت هق هق میکرد. هری کیوت حساس برگشته بود! لویی کنارش نشست

"هری..."

"با من حرف نزن"

هری آروم گفت و اشکاشو پاک کرد. لویی اخم کرد. به خودش لعنت فرستاد. هر اشکی که میریخت یه ترک روی قلب لویی بود

"هری...بیبی...من...من متاسفم"

لویی گفت و دستش رو روی بازوی هری گذاشت

"من بیبی تو نیستم...تو از من خوشت نمیاد...تو از من متنفری"

هری گفت...درسته، لویی همین حرفا رو زده بود

ولی...

منظوری نداشت. اون نمیخواست هری رو ناراحت کنه. اون نمیخواست هری گریه کنه. میخواست هری بخنده ولی قلب هری رو شکسته بود...

پس کاری رو کرد که مدتها منتظرش بود

رفت جلوتر و لباشو گذاشت روی لبای هری. هری شوکه شد و کنار کشید...چشمای لویی ناراحت شدن

"من...من متاسفم من نبا-"

حرف لویی با بوسه ای که هری روی لباش گذاشت قطع شد. اونا همدیگه رو برای مدت های طولانی بوسیدن ولی بوسه شون آروم و سطحی بود

"این چه معنی داره؟"

"این یعنی من خیلی دوستت دارم، هری"


***آووووووو بالاخره

:)

مـ ـریـ ـلـ ـآ***


Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top