15.
فرزند پلید:
صبح.
کاش هرگز نمیرسید. وقتی هری چشمهاش رو باز کرد، لویی رو کنارش دید. لویی خواب بود. وقتی صدای جیغ و داد از پشت در اومد، هری از جا پرید. ترسید ولی زمردش درخشید و قویش کرد. لویی چشماش رو باز کرد و کناز هری نشست. وقتی یه جیغ دیگه شنید از جا پرید
"همینجا بمون"
هری گفت. اون از اتاق بیرون رفت و وقتی شعله ی آتیش که به سمتش می اومد رو دید، فوری یه حصار از خار جلوش سبز کرد. اون سوخت
"هری!"
یه صدای زن بود. اون صدا جیغ کشید و شعله های بیشتری سمت هری پرت کرد. هری سپرهاش رو برای خودش درست کرد و در اتاق رو بست تا لویی نتونه بیاد بیرون. مشتش رو باز کرد و خارهای سمی سمت اون دختر پرت کرد. دختر با چشمای قرمزش خندید و شعله های بیشتری پرت کرد
هری تونست فرار کنه. باید مادرش رو پیدا میکرد، زین، لیام...
"اینجا چه خبره!"
هری فریاد کشید وقتی لیام رو دید. لیام سرشو تکون داد...وقتی یه گلوله ی آتشین داشت به سمت هری میومد، لیام خودشو انداخت روی هری و نجاتش داد
"بهمون حمله شده! "
لیام فریاد کشید
"زن ها رو ببرین پناهگاه! دروازه های قصرو ببندین! درهای فلزی رو فعال کنین" لیام فریاد میکشید و دستور میداد، بعد زمزمه کرد: "این جنگ مثل چیزی که فکر میکنیم نیست...مسیح مقدس!"
همه آماده باش بودن. هیولاهای سیاه و زشت که از کابوس تک تک مردم هلند برخاسته بودن به سمت قصر حمله ور شدن. زن ها و بچه ها جیغ میکشیدن، فرمانده ها با فریاد دستور میدادن. جنگ شروع شده بود، ولی جنگ اصلی در راه بود
"من قدرت زمین رو میخوام تا بتونم به بقیه غلبه کنم!"
اون اهریمن گفت...آره، این همون اهریمنیه که مصادف با تولد هری متولد شده و از ته دره ی آتش که محل زندگی شیاطینه اومده
"تو قلمرو منو خراب کردی و پدرم رو کشتی!"
هری فریاد کشید. قوی شده بود. اشعه ی سبز زمین ازش میتابید و صدبرابر باشکوه ترش میکرد
"هاهاهاهاهاها"
زن مثل عجوزه ها خندید و گلوله ی آتشین پرت کرد. هری سپر درست کرد و جنگ بین آتش و زمین دربرگرفت
"من نیروی مادرم، تو باید بهم احترام بذاری، عجوزه!"
هری با صلابت گفت و اون زن فقط خندید
"کور خوندی! فکر میکنی من نمیدونم اون پسره رو برای چی گرفتی؟"
و گلوله های آتش سبزینه ها رو ملاقات کردن...برای هزارمین بار. اونطرف تر، لویی درتلاش بود از اتاق بیاد بیرون. لیام در رو شکوند و دست لویی رو گرفت
"هیچی نگو!"
اون دستور داد. لویی چیزی نگفت و همراه لیام توی راهروهایی که تو تک تک نقاطش جنگ درگرفته بود، دوید. اونا به یه اتاق پشت قصر رسیدن و لیام لویی رو شوت کرد وسط یه اتاق خالی
"لیام! لیام خواهش میکنم بذار منم بیام!"
"عقب بایست زین! نمیتونی بیای اون بیرون"
"پس تو هم نرو!"
زین با التماس به چشمای لیام نگاه کرد. لیام که چشمهاش نرم تر شده بود، زین رو با تمام وجود بغل کرد
"دوستت دارم"
اون زمزمه کرد و بدون توجه به ملکه ی هلند از در خارج شد. زین روی زمین زانو زد و اشکاش روی گونه هاش ریختن
"زین!"
لویی زین رو بین دستاش گرفت. خودش هم نگران بود. لیام و هری تو خطر بودن
"تو باید برای پدرت نگران باشی نه برای یه ژنرال یتیم!"
ملکه ی هلند، مادر زین با غرور گفت. زین جوابی نداد...فکر میکنین نگران پدرش نبود؟ ولی لیام حتی زره هم نپوشیده بود
هری جاخالی داد. این عجوزه واقعا قدرتمند بود. هری چشماش رو بست...حالا یا هیچوقت. تمام نیروهایی رو که داشت به دستاش رسوند...عجوزه هیچ حرکتی نمیکرد
نیروی صدای یورتمه ی تک شاخ ها
نیروی رنگ گلها
نیروی رویش و سخت شدن تنه ی درختها
نیروی غرش شیرها و درنده ها
نیروی هوش سنجابها
و
نیروی لطیف لمس پر پروانه ها
هری نیروی پدرش و سنگش، نیروی عصای سنگی، نیروی شنل سبز، نیروی تاج، نیروی پیش کش هایی که از ملکه و پادشاه ها داشت رو به نیروهای طبیعیش اضافه کرد و آخرین نیرو که همه چیز رو نابود میکرد رو هم آورد...عشق به خانواده
و با یه حرکت آرنج هری، تمام نیروهایی که جمع کرده بود به پرواز دراومدن و مثل یه فشنگ تو روح عجوزه رسوخ کردن
اون موجود جیغ کشید و سوخت، سبزینه ها از درونش روییدن و پروانه ها دورش به پرواز دراومدن. مایل ها دورتر، رود مذاب سنگ شد. عجوزه جیغ کشان خودش رو از یکی از ایوان ها پرت کرد پایین
لویی تونست با قدرت آبی که داشت در رو باز کنه. آب میتونه هرچیزی رو که فکرش رو میکنی از بین ببره. وقتی لویی و زین از اتاق اومدن بیرون، خبری از هیولاهای سیاه زشت نبود...
توی راهروها پر از جسد سربازا بود و نشانه های آتش همه جا دیده میشد. لویی به سمت اتاقشون رفت چون هری باید اونطرفا باشه. زین به طور اتوماتیک دنبال لویی دوید. وقتی لویی یه بدن آتشین که داشت فرار میکرد رو دید، ناچار فریاد کشید. بدن آتشین از ایوان اتاق بغلی پرید پایین و وقتی لویی رفت دنبالش، اون موجودات سیاه گرفتنش و ناپدید شدن
زین احساس میکرد داره بالا میاره. لویی جلوتر رفت و بدن بیحال هری رو پیدا کرد. کمی از پوستش سوخته بود و بدنش سرد بود
"هری...هری!"
هری جوابی نمیداد...نایی نداشت...لیام اومد و زین فوری بغلش کرد. لیام هم زین رو نگهداشت. ژنرال جنگ زده، بازوش زخمی شده بود. ولی با این حال، پادشاه جوان زمین رو از روی زمین بلند کرد...
کمی که گذشت، زن ها و بچه ها رو از پناهگاه بیرون آوردن. پدر زین و لیام ترتیب همه چیز رو دادن درحالی که لویی سعی کرد پرنده ی جادویی رو فرابخونه
وقتی یه پرنده فوق عجیب و زیبا روی دست لویی نشست، لویی لبخند زد
"من، لویی ویلیام تاملینسون، از پادشاه صخره ها و ملکه ی قندیل های کریستالی خواهش میکنم برای نجات پادشاه جوان زمین به قلمرو هلند، تحت پادشاهی عالیجناب یاسر، مالیک هفتم، تشریف بیارن. هری خوب نیست، ملکه."
لویی قسمت آخر رو با اشکی که روی گونه ش لیز خورد گفت. پرنده اشک لویی رو توک زد و پرواز کرد و رفت...لویی آرزو کرد اونا سریعتر بیان
***
"خاله جان"
"نایل؟"
"گویا برای پادشاه جوان زمین مشکلی پیش اومده. دیروز فرزند پلید به قصر پادشاه یاسر حمله کرده بود، با همون کابوس سازها"
***
"نامه ای دارید...از پرنده ی ج-"
"ببینمش!"
"گویا حال پادشاه جوان هیچ خوب نیست، عالی جناب"
"به سمت قلمرو پادشاه یاسر!"
***اووووههههه چی شددددد
میتونم بگم انتظار اینشو دیه نداشتین 0_0 (الکی بگین بله که مثلا من فکر کنم خیلی خوب مینویسم-_-)
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top