Last Chapter

سه روز طول کشید تا لویی بتونه از هری خبر بگیره. نتونسته بود هری رو ببینه یا باهاش حرف بزنه و این دوری داشت میکشتش. خیلی ناراحت و سردرگم بود و پسرا تمام تلاششون رو میکردن تا به لویی کمک کنن که از این شرایط بگذره اما بخاطر دستورات سفت و سخت هری اجازه نداشتند تا اطلاعات زیادی در اختیار لویی بذارند.

لویی توی این سه روز غذا نخورده بود و از اتاق هم بیرون نیومده بود تا اینکه بالاخره هری قبول کرد تا اون پسر رو توی ایستگاه پلیس و فقط برای پنج دقیقه ببینه و باهاش ملاقات کنه.

لویی توی یکی از اتاق های ملاقات، صبورانه منتظر هری نشسته بود. هری هنوز به زندان برده نشده بود و پلیس ها، اون رو توی بازداشتگاه نگه داشته بودند. ادوارد و درو پشت سر لویی که روی صندلی منتظر هری نشسته بود، ایستاده بودند.

لویی خیلی بیحال و ساکت بود. پسرا واقعا نگرانش بودند، مخصوصا که اون پسر خیلی رنگش پریده بود و انگار از همه چی بریده بود.

بالاخره هری به اتاق آورده شد. اون هنوز لباس های گرون قیمتش رو به تن داشت و مثل همیشه خوشتیپ و تهدیدکننده به نظر میرسید، حتی با اینکه دست هاش با دستبند بسته شده بودند. لویی از جا بلند شد و به سمت هری رفت تا بغلش کنه اما مامور پلیسی که هری رو آورده بود جلوش رو گرفت، "شرمنده بچه، نمیتونی بهش دست بزنی" اون مامور با جدیت گفت.

لویی جلوی اشک هاش رو گرفت و فقط به هری خیره موند تا اینکه اون مامور پلیس تنهاشون گذاشت. قلب هری با دیدن لویی و رنگ پریده اش، درد گفت. ظاهرش درست مثل روز اولی شده بود که توی زیر زمین عمارتش اون پسر رو دیده بود.

" دارلینگ " هری آهی کشید، "نگو..." لویی با جدیت گفت. "توله، من متاسفم، باشه؟ بهت قول میدم همه چیز درست میشه" هری گفت. " پس قراره برگردی خونه؟" لویی پرسید و بخاطر معصومیت و سادگیش، دل هری به درد اومد. " الان نه عزیزدلم" هری گفت. "چرا نه؟ " لویی زمزمه کرد و یه قطره اشک از چشم هاش پایین افتاد. "نمیتونم چیزی بگم توله، جوابی برای این سوال ندارم" هری با ناراحتی گفت." یعنی چی؟ قضیه چیه؟ " لویی پرسید." دان برام پاپوش درست کرده و من فقط باید صبر کنم تا همه چیز حل بشه" هری جواب داد.

لویی متوجه نمیشد. هری رئیس دنیای زیرین بود، این با عقل جور درنمی اومد. دقیقا چه کوفتی داشت اتفاق می افتاد؟

" صبر کنی تا حل بشه؟... من نمیفهمم... وات د فاک؟! " لویی با عصبانیت گفت." مودب باش دارلینگ " هری گفت و لویی سرش رو پایین انداخت، خیلی گیج شده بود، احساس تنهایی میکرد و نمیدونست باید چیکار کنه.

"ازت میخوام بهم گوش بدی لویی، نمیدونم تا کی باید اینجا بمونم و نمیتونم تا وقتی که اینجام ازت محافظت کنم... ازت میخوام که کنار ادوارد، درو، اسکات و دن بمونی و هر حرفی که میگن رو گوش کنی. باهاشون هیچ بحث نمیکنی... و اینکه باید دوباره غذا بخوری یا اندی مجبور میشه همونطور که بهت گفته بودیم، بستریت کنه." هری گفت.

لویی به هری نگاه کرد، خیلی عصبانی بود، هری داشت یه چیزی رو ازش پنهان میکرد و سعی میکرد دست به سرش کنه." اگر اینکارها رو نکنم چی؟ از توی سلول زندانت اسپنکم میکنی؟ " لویی با گستاخی گفت و هری نیشخند زد. "حواست به چیزهایی که میگی باشه دارلینگ " هری گفت. لویی به اون مرد نگاه کرد، واقعا دلش براش تنگ شده بود اما هری داشت پنهان‌کاری میکرد.

"وقتتون تمومه" یه نفر وارد اتاق شد و گفت، اما لویی ذره ای از جاش تکون نخورد. "کارهایی که بهت گفتم رو انجام بده توله، خیلی زود میبینمت" هری با لحن اطمینان بخشی گفت و بعد از اتاق بیرون برده شد و حالا لویی، حتی از قبل هم گیج تر شده بود.

روزهای بعد هم بدون هیچ تغییری گذشتند، لویی همچنان غذا نمیخورد و خیلی حرف نمیزد و بیشتر توی اتاقش میموند. حالا به این نتیجه رسیده بود که هری قرار نیست به خونه برگرده و اون فقط نمیدونست باید چیکار کنه. باید از اینجا بره؟ همه چیز رو رها کنه و زندگیش رو ادامه بده؟ اون نمیدونست.

روز پنجم بود که ساعت دو نیمه شب لویی با تکون خوردن بدنش از خواب بیدار شد. "لویی، بچه، زود باش بلند شو" ادوارد با لحن عجولی گفت. "چیه؟ خسته ام" لویی گفت. "میدونم اما ما باید از اینجا بریم، باشه؟ زودباش" ادوارد با اضطراب گفت و لویی جدی بودن موقعیت رو احساس کرد. "چی شده؟ در مورد هریه؟" لویی پرسید اما جوابی نگرفت.

ادوارد بهش کمک کرد تا لباس هاش رو با یه شلوار راحتی مشکی و ژاکت بزرگِ مشکی رنگ هری عوض کنه. وقتی که از اتاق بیرون رفتند بقیه پسرا رو دید که با عجله و اضطراب این طرف و اون طرف میرفتند و در این بین لویی، متوجه چمدون هایی شد که توی ماشین قرار میگرفتند. "چه اتفاقی افتاده؟" لویی برای بار دوم پرسید. "فقط برو توی ماشین بشین رفیق" درو گفت و لویی رو بغل کرد و به سمت ماشین برد و لویی رو گیج و مبهوت، توی ماشین رها کرد.

بالاخره بقیه توی ماشین نشستند و ماشین رو به سمت مقصدی که معلوم نبود کجاست، به حرکت در آوردند. رادیو روشن بود و وقتی که اخبار شروع شد، درو صدای رادیو رو زیاد کرد.

" آتش سوزی در ایستگاه پلیس لندن، جان هشت نفر را گرفت. این آتش سوزی بعد از ساعت ها، بالاخره در نیمه های شب مهار شد و تایید شده که هیچکس جان سالم به در نبرده... " گوینده اخبار گفت. "چی؟" لویی وحشت زده گفت، اونجا جایی بود که هری رو نگه میداشتند. "هری حالش خوبه؟" لویی پرسید اما باز هم جوابی جز سکوت نگرفت.

چرا هیچکس هیچ حرفی نمیزد؟ اون بی صدا گریه کرد، متوجه نمیشد که چه اتفاقی افتاده. هری، هریِ اون ممکن بود آسیب دیده باشه یا مرده باشه. اون باید میرفت پیش هری، باید میفهمید که چه اتفاقی افتاده...

قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، ادوارد ماشین رو توی یه محوطه بزرگ نگه داشت، جایی که یه جت خصوصی منتظرشون بود. "چه خبره اینجا؟ من هیچ جا نمیام، من بدون هری هیچ جا نمیام!" لویی ترسیده داد زد. ادوارد به سمتش رفت و بغلش کرد و اون پسر رو از ماشین بیرون آورد. "آروم باش، ما خیلی زود همه چیز رو برات توضیح میدیم" ادوارد گفت. "اما هری چی؟ اون مرده، مگه نه؟" لویی گفت و صدای هق هق گریه اش بلند شد و ادوارد بی هیچ حرفی اون رو به سمت هواپیما برد.

وقتی که ادوارد، لویی رو توی هواپیما پایین گذاشت، با دیدن هری که روی یکی از صندلی ها نشسته بود قلب اون پسر از حرکت ایستاد." هی دارلینگ" هری نیشخندی زد و لویی برای دویدن به سمت اون مرد لحظه ای صبر نکرد. هری از جا بلند شد و اون پسرِ گریون رو در آغوش گرفت.

"ازت متنفرم، فکر کردم مردی... ازت متنفرم" لویی با گریه گفت و هری محکم بغلش کرد. "خیلی متاسفم عزیزدلم، باید جوری پیش میرفت که تو این رو باور میکردی، بخشی از نقشه بود" هری گفت. "نقشه؟" لویی پرسید.

لویی اطرافشون رو نگاه کرد و متوجه شد که همه پسرها به غیر از اسکات روی صندلی ها نشستند. مهماندارها در های هواپیما رو بستند. هری، لویی رو به سمت صندلی هاشون برد و مطمئن شد که کمربندش بسته شده و جاش امنه و بعد به لویی نگاه کرد، اون پسر رو بوسید و اشک هاش رو از روی صورت خوشگلش پاک کرد.

"من دنیای زیرین رو ترک کردم، همه این ها یه نقشه بود؛ دستگیر شدنم، جعل کردن مرگم... دولتی ها خیلی بهم کمک کردند" هری توضیح داد.

نفس لویی توی سینه اش حبس شد، "چی؟ تو... تو شغلت رو کنار گذاشتی؟" لویی با حیرت پرسید، "درسته دارلینگ و مجبور بودم که از این راه انجامش بدم"هری با لبخند گفت." بخاطر من این کار رو کردی؟ " لویی پرسید." بخاطر تو، بخاطر خودم و بخاطر پسرا" هری جواب داد.

"کی قراره جای تو رو بگیره و رئیس بشه؟" لویی پرسید." در واقع من همه چیز رو به اسکات و نوآ سپردم. " هری گفت. لویی نمیتونست باور کنه." ما دوباره اون ها رو میبینیم؟" لویی پرسید چون نتونسته بود با اون ها خداحافظی کنه." البته، یه روز دوباره میبینیمشون" هری گفت.

هضم تمام این ها برای لویی مشکل بود." الان کجا داریم میریم؟ " لویی پرسید و میدونست که هری نباید دیگه توی لندن دیده بشه. "این یه سورپرایزه" هری با لبخند جوابش رو داد. لویی جواب لبخندش رو داد، یکم گیج شده بود اما خوشحال بود، خوشحال بود که هری کنارشه و حالش خوبه و زنده اس و تمام این کارها رو بخاطر اون انجام داده.

" پس دان چی میشه؟" لویی پرسید. "اون بهش رسیدگی میشه، نگران نباش" هری جوابش رو با جدیت داد. لویی به هری تکیه زد و هری هم اون پسر رو بغل کرد و لویی در آرامش توی آغوش امن هری به خواب رفت.

وقتی که هواپیما فرود اومد، لویی از خواب بیدار شد و به شدت تعجب کرد وقتی که فهمید اون ها الان توی هاوایی هستند. تمام مدتی که پسرها اون رو به سمت ماشینی که منتظرشون ایستاده بود راهنمایی میکردند، لویی نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره.

هری بخاطر دیدن لبخند لویی خیلی خوشحال بود. توله کوچولوش در امان بود و از همه مهمتر، اون شاد بود.

وقتی که اون ها وارد یه جاده سنگلاخی شدند، لویی گیج شد اما وقتی که به آخر مسیر رسیدند، لویی با یه عمارت مواجه شد. اون عمارت خیلی بزرگ و خوشگل بود و دهن لویی بخاطرش باز مونده بود.

"ازش خوشت میاد؟" هری با لبخند بزرگی پرسید. "هری این... این..." لویی کلماتش رو گم کرده بود و نمیدونست چطوری باید احساسش رو بیان کنه.

"میدونم، الان چند ماهی هست که درگیر ساختنشم، در واقع دو روز پیش کامل شد"هری گفت و به سمت لویی رفت و بوسه ای به پیشونیش زد و اون پسر رو بغل کرد." اما این... این... "لویی گفت.

"درسته دارلینگ، این یکی از طراحی های توئه. ما قراره اینجا زندگی کنیم... با خوشحالی و تا ابد. به بقیه دنیا هیچ اهمیتی نمیدیم. من و تو اینجا در امان هستیم و من خیلی خوشحالم... تو منو خوشحال میکنی عزیزدلم" هری گفت. لویی به هری خیره شده بود و نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره.

"هری، خیلی دوستت دارم... نمیتونم این رو باور کنم. الان خیلی خوشحالم. ممنونم. خیلی خیلی ممنونم" لویی گفت.

هری برای خم شدن به جلو و بوسیدن لویی لحظه ای رو از دست نداد و بعد لویی رو بغل کرد و به همراه پسرا وارد خونه جدیدشون شدند. اون ها تمام قسمت های خونه رو به لویی نشون دادن و لبخندی که روی لب های اون پسر بود قلب هر کسی رو ذوب میکرد.

اون ها حالا زندگی ای رو داشتند که همیشه اون رو آرزو می کردند...یه زندگی شاد به همراه خانواده اشون. هری اون پسرها رو تا پای جان دوست داشت و اون ها هم برای هری و توله کوچولوش حاضر بودند از خودشون بگذرن. هری نمیتونست خوشحالتر از این باشه، اون بابت اینکه لویی وارد زندگیش شده بود و اون رو به بهترین شکل تغییر داده بود، سپاسگزار بود. هر کاری برای توله اش حاضر بود انجام بده و برنامه اش برای تمام روزهایی که در پیش داشتند این بود که هر لحظه به اون پسر ثابت کنه که تا چه حد دوستش داره.

The End :)

***
بالاخره به پایان این داستان هم رسیدیم.

حقیقتا نمیدونم چی باید بگم... فقط ممنونم از تمام حمایت هاتون، صبوری هاتون و مهربونی هاتون.

دلم برای لویی مظلوم و هری عاشق این بوک تنگ میشه. بیشتر از همه دلم برای کامنت های با نمک شما تنگ میشه:')

دیروز دو تا بوک جدید پابلیش کردم، خوشحال میشم اگه یه فرصت بهشون بدید🌻

دوستتون دارم💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top