Chapter 6

"جیک یه بچه‌ی عوضی توی مدرسه لوییه. طبق چیزهایی که فهمیدیم لویی دوستان زیادی نداره. بچه آروم و درس‌خوانیه و چندان توی فعالیت‌های اجتماعی شرکت نمی‌کنه، همیشه نمره A می‌گیره و هوش بالایی داره." درو نتایجی که به دست آورده بود رو برای هری بازگو کرد.

"هوممم پس از اون بچه‌های باهوشه."

"یه گوشی جدید براش خریدیم، ردیاب هم روش نصبه و هر موقع که بخوایم می‌تونیم بفهمیم که کجاست." ادوارد در حینی که آیفون مشکیِ آخرین مدل رو به دست هری می‌داد، توضیح داد.

"باید بگم چندان به جیک اعتماد نداریم، پس یکم بیشتر تحت نظر می‌گیریمش." اسکات به توضیحاتشون اضافه کرد.

"خیلی خب، من واقعا نمی‌خوام لویی به اون مدرسه برگرده." هری گفت و ادوارد بلافاصله موافقت کرد و توضیح داد. "اتفاقا ما هم باهات موافقیم. خیلی از آدم‌های ناجور و معتاد اونجان. تقریبا شش تا از دخترهای استریپ کلابِ آیزاک رو اونجا دیدیم و فهمیدیم سه تا از بچه‌های هم سن و سالِ لویی، مشتری ثابت جاش هستن که البته جیک هم یکی از اون‌هاست."

"کوکائین؟" هری برای شفاف‌سازی موضوع پرسید."نه... شیشه." درو جواب داد.

"لعنتی! جاش دقیقا چه غلطی داره می‌کنه؟ فروختن شیشه اون هم به نوجوون‌ها؟ یا مسیح! فردا بیاریدش توی زیرزمین!" هری زیر لب غرید.

"انجام شده بدونش." اسکات سرش رو تکون داد. "لویی چطوره؟" درو پرسید.

"خوبه. خسته‌ست و یکم حوصله‌اش سر رفته! میشه یکی از شما بره بالا و باهاش وقت بگذرونه تا من کارهای امروزم رو انجام بدم؟" هری پرسید.

"حتما رئیس، باعث خوشحالیمونه." ادوارد به سرعت جواب داد."ممنون رفقا!" هری در جواب گفت و رفت تا به کارهاش رسیدگی کنه.

اسکات به طبقه بالا رفت تا به لویی سر بزنه. چند ضربه به در زد و به محض اینکه وارد شد، لویی کنترل تلویزیون رو به سمتش پرت کرد. قبل از اینکه کنترل توی صورتش بخوره اون رو توی هوا گرفت و با ابروهایی بالا رفته از تعجب به لویی نگاه کرد که پوفی کشید و دست‌هاش رو روی سینه‌اش به هم گره زد.

"تو خوبی؟" اسکات همون‌طور که خیلی آروم کنترل رو روی میز کنار تخت می‌گذاشت، پرسید.
"حوصله‌ام سر رفته و هری نمی‌ذاره از تخت بیرون بیام." و درست بعد از تموم شدن حرفش به سرفه افتاد.

"هوممم... متعجبم که چرا اینکار رو می‌کنه!" اسکات با خنده گفت. "من دیگه مریض نیستم." لویی معترضانه رو به مرد گفت. "نیستی؟ اما اندی که امروز صبح چیز دیگه‌ای می‌گفت!"

"آه..." لویی با لحنی دراماتیک نالید و خودش رو از پشت روی تخت پرت کرد. اسکات با شیفتگی خندید. "چیزی هم هست که شماها ندونید؟" پسر با لحنی ناامید پرسید.

اندی صبح اومده بود تا لویی رو معاینه کنه. اون روز، روز چهارمی بود که پسر توی تخت در حال استراحت بود. تبش از بین رفته بود اما گلوش عفونت وحشتناکی داشت. اندی مجددا چند آنتی بیوتیک براش تجویز کرده بود و لویی باید چهار روز دیگه توی تخت می‌موند و این موضوع داشت پسر رو دیوونه می‌کرد.

"نه، به هر حال این کار ماست. بگذریم! اینجا رو ببین... چند تا از تکالیف مدرسه‌ات رو برات آوردم."

"واقعا؟ تو... تو رفتی مدرسه‌ی من؟" لویی با تعجب از جا بلند شد و نشست. "البته، هر چیزی برای تو انجام میدم بچه." اسکات با لبخند گفت.

لویی همون‌طور که وسایل توی دست مرد رو تحویل می‌گرفت، لبخندی زد. "هیچ‌وقت ندیدم یه نفر برای تکالیف مدرسه این‌قدر خوشحال بشه!" اسکات مبهوت گفت و کنار لویی نشست. پسر کوچک‌تر شونه‌ای در جواب بالا انداخت. "من- من فقط... فکر کنم توی این جور چیزها خوبم. هیچ‌وقت توی مدرسه اون‌قدرها محبوب نبودم ولی همیشه از کتاب‌ها و مطالعه کردن خوشم می‌اومد." لویی با خجالت گفت.

"هی... این عالیه لو. توهین نباشه اما بچه‌های مدرسه‌ای که میری به نظرم اون مدلی نیستن که بخوای باهاشون دوست بشی."

"اوهوم، حدس می‌زنم همین‌طور باشه. اگر بخوام صادق باشم خیلی آدم‌های خوبی نیستن. اونجا فقط خودمم و خودم، پس فکر نکنم این موضوع اذیتم کنه. این‌جوری نیست که برای مدرسه‌ای که میرم حق انتخابی داشته باشم!" لویی شونه‌ای بالا انداخت و اسکات در حالی که توی فکر رفته بود، در جواب هومی گفت."جیک چی؟ اون دوستته؟"

"آره، از اولین روز دبیرستان با هم دوست ‌شدیم. اون هم مثل من خیلی اهل کتاب و این‌جور چیزها بود. اون اوایل بهترین دوست‌های همدیگه بودیم... اما بعد عضو تیم فوتبال شد و رفتارش کاملا تغییر کرد. هنوز هم دوستمه اما دوستان دیگه‌ای هم داره که از من خوششون نمیاد پس دیگه اونقدرها با هم وقت نمی‌گذرونیم. جیک از پارتی و این چیزها خوشش میاد ولی این خیلی مورد علاقه من نیست..."

"خب مطمئنم اون بیرون دوستان زیادی برای تو وجود دارن که باهاشون نقطه اشتراک داشته باشی." اسکات با لحن اطمینان بخشی به پسر گفت. لویی فقط شونه‌ای بالا انداخت و اسکات تصمیم گرفت موضوع بحث رو عوض کنه."توی این مدتی که قراره پیشت بمونم به چیزی نیاز نداری؟"

"هری؟" لویی با امیدواری پرسید."متاسفم بچه... تا چند ساعت آینده هری در دسترس نیست. می‌خوای توی این مدت فیلم ببینیم؟"

"باشه! منم تکالیف مدرسه‌ام رو انجام میدم!"

"البته!" اسکات خودش رو روی تخت تا کنار لویی بالا کشید، یه فیلم انتخاب و پخش‌ کرد و لویی هم مشغول تکالیفش شد.

دو ساعت بعد، پسر تمام تکالیفش رو انجام داده و دوباره داشت به خاطر سر رفتن حوصله‌اش غر می‌زد اما اسکات مجبورش کرد دراز بکشه و استراحت کنه و لویی خیلی زود خوابش برد.

"حالش چطوره؟" هری همون‌طور که وارد اتاق می‌شد، با دیدن لویی که غرق خواب بود، پرسید. "خوبه. تمام تکالیف مدرسه‌اش رو هم انجام داده!" اسکات با خنده گفت و هری در حالی که کراواتش رو در می‌آورد، لبخند زد.

"یه چیزهایی در مورد جیک بهم گفت. از اون مدل کسایی نیست که بخوای اطراف لو باشن. به نظر نمیاد لویی بدونه جیک داره چیکار می‌کنه اما اون پسر واقعا یه دردسره و لویی زیادی برای این قضایا معصومه." اسکات توضیح داد و هری در جواب آهی کشید.

"ممنونم اسکات. بیا امیدوار باشیم وقتی که می‌فهمه بهش اجازه نمیدم که به اون مدرسه برگرده، ترکم نکنه." هری گفت و اسکات خندید.

"اگر تا الان ترکت نکرده پس شرط می‌بندم وقتی که بفهمه این‌ کار رو می‌کنه، رئیس!" اسکات سر به سرش گذاشت و هری با خنده اون رو از اتاق بیرون کرد. یه روز سخت رو پشت سر گذاشته و خوشحال بود که پسرها بهش کمک می‌کنند تا فشار کاریش کمتر بشه. قطعا نمی‌تونست این‌ کار رو بدون اون‌ها انجام بده. و حالا که لویی رو توی زندگیش داشت، استرس بیشتری موقع کار داشت و خوشحال بود که می‌تونه به پسرها اعتماد کنه تا وقتی که خودش در دسترس نیست، مراقب لیتل کابِ خوشگلش باشن.

______

"من قرار نیست این گوشی رو ازت قبول کنم هری! خودم یکی برای خودم می‌خرم." لویی با لحنی که کمی خشم به همراه داشت، گفت. "اون‌جوری با من صحبت نکن دارلینگ!" هری تمام تلاشش رو کرد تا عصبانیتش رو کنار بزنه. "اگر بکنم چی میشه؟ چون به دستوراتت گوش ندادم یه گلوله توی سرم خالی می‌کنی؟!" لویی در جواب با عصبانیت فریاد کشید.

هری و لویی کل روز رو کنار هم بودند و پسر بالاخره اجازه داشت که از اتاق بیرون بیاد چون رسما استراحتش تموم شده بود. هری بهش اجازه نداده بود تا به خونه قبلیش برگرده و لویی هم این رو پذیرفته بود اما هری بهش اجازه نمی‌داد به مدرسه و سرکارش برگرده و لویی نمی‌تونست با این همه دستور دادنِ مرد کنار بیاد.

"نه! اما برای خم کردنت روی پاهام تردید نمی‌کنم کاب!" هری با عصبانیت غرید.

"این کار رو نمی‌کنی!"

"می‌تونی امتحانم کنی." هری با جدیت جوابش رو داد.

"من دارم میرم و تو هم نمی‌تونی جلوم رو بگیری!"

"هنوز کامل حالت خوب نشده لویی، اندی گفت باید یکم به خودت آسون بگیری."

"پس این‌ کار رو توی خونه خودم انجام میدم! جایی که مجبور نباشم به دستورات تو گوش بدم!" لویی در جواب گفت، چرخید و در حالی که پاهاش رو محکم به زمین می‌کوبید از هری دور شد.

"تمام این جنجال فقط به خاطر اینه که براش یه گوشیِ کوفتی خریدم!" هری رو به ادوارد که به یخچال تکیه زده و داشت بحثشون رو تماشا می‌کرد، غر زد.

"می‌خواد خودش خرج خودش رو دربیاره، برای این موضوع بهش احترام می‌ذارم!" ادوارد شونه‌ای بالا انداخت.

"خب من فقط می‌خوام در امنيت باشه. به پول اهمیتی نمیدم پس هر چقدر از پولِ کوفتیم رو که دلم بخواد براش خرج می‌کنم!" هری با عصبانیت فریاد زد و ادوارد با لبخندی سرش رو تکون داد.

"اون یه نوجوونه هری! کارش اینه که عصبیت کنه، که قانون شکنی کنه... تو گفتی که نمی‌تونه به مدرسه‌اش، سرکارش توی کلاب نیک و به خونه‌اش برگرده. به نظرت الان چه حسی داره؟" ادوارد با لحن منظورداری پرسید.

"هیچ اهمیت کوفتی‌ای نمیدم! یا باید جاش امن باشه یا من نمی‌تونم جلوی نگرانیم رو بگیرم." هری با عصبانیت جواب داد.

"خیلی‌خب! باشه! بهم گوش کن... اجازه بده بره بیرون به شرطی که گوشی رو ازت قبول کنه. بذار بره خونه و برگرده مدرسه. ما درست مثل یه شاهین حواسمون بهش هست. هر 7 روزِ هفته و هر 24 ساعتِ روز مراقبشیم. بذار خودش تصمیم بگیره که اینجا بمونه. بذار بره و بعد از یه هفته ازش درخواست کن. نکته کلیدی ماجرا توی قسمت نظرخواهی و پرسیدنه!" ادوارد با آرامش توضیح داد.

"اوف... لعنت بهش." هری گفت و به سرعت از ادوارد که نیشخند می‌زد، دور شد. و ادوارد می‌دونست که هری قراره به حرفش گوش بده.

***

:)

بوس بهتون💋
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top