Chapter 5

لویی توی اتاقی بیدار شد که قبلا هرگز اونجا رو ندیده بود. تمام تنش عرق کرده و تبش خودش رو نشون داده بود. خیلی زود متوجه شد که لباس‌ها‌ش با یه تیشرت و ژاکت نو عوض شدن. سرگردان از اون اتاق تاریک بیرون اومد و از راه پله‌ها پایین رفت. می‌تونست صدای تلویزیون رو بشنوه، پس در حینی که فین فین می‌کرد، راهش رو به سمت سالن کج کرد.

پسرها رو دید که دور تا دور سالن روی کاناپه نشسته و پلی استیشن بازی می‌کردند‌‌ اما هری رو بین اون‌ها پیدا نکرد.

"هی بچه... تو خوبی؟" ادوارد با نگرانی پرسید، لویی واقعا بیمار به نظر می‌رسید. "خوبم." لویی در جواب زمزمه کرد.

"بیا و کنارمون بشین لو." اسکات دستش رو روی کاناپه بین خودش و ادوارد زد تا لویی اونجا بشینه. درو سمت دیگه‌ی اسکات، و جکس و جورج هم روی زمین نشسته بودند.

"هری کجاست؟" لویی به آرومی پرسید. بنا به دلایلی که برای خودش هم نامشخص بود، مواقعی که احساس بدی داشت می‌خواست به اون مرد نزدیک باشه.

"رفته بیرون تا به یه سری از کارهاش رسیدگی کنه، زود برمی‌گرده." جکس توضیح داد و لویی بالاخره جلو رفت و روی کاناپه نشست.

"گرسنه‌ای؟" ادوارد پرسيد و لویی سرش رو تکون داد. "تشنه نیستی؟" درو پرسید. "فقط یکم..." لویی جواب مرد رو داد. "برات یه نوشیدنی میارم." جورج از جا بلند شد. "نه، می‌تونم تحملش کنم، زیاد تشنه نیستم." لویی به سرعت گفت."مشکلی نداره. به هر حال دارم میرم آشپزخونه." جورج لبخندی زد. بقیه پسرها سفارشاتشون برای غذا و نوشیدنی رو به جورج گفتند و اون مرد رفت تا آماده‌شون کنه. لویی سرفه‌ای کرد، سینه‌اش به خس‌خس افتاد و درد گرفت. اسکات دستش رو بلند کرد و پیشونی لویی رو لمس کرد."اوه، داری تو تب می‌سوزی!"
"خوبم، فقط یه سرماخوردگی ساده‌ست."

توی خودش جمع شد و روی اسکات که به کاناپه تکیه زده بود، لم داد. اسکات این حقیقت که لویی کنار اون و بقیه پسرها احساس راحتی و امنیت می‌کرد رو دوست داشت. بازوش رو باز کرد، لویی رو توی بغلش کشید و پسر رو به سینه‌اش فشرد. ادوارد هم یه پتو آورد و با اون بدن لرزون لویی رو پوشاند.

جورج با دست پر برگشت و به هر کس چیزی که خواسته بود رو تحویل داده و به لویی هم یه بطری آب داد. لویی بطری رو گرفت و تقریبا کل بطری رو سر کشید."مطمئنی فقط یکم تشنه بودی؟" درو با خنده پرسید و لویی سرخ شد.

"ما می‌خوایم فیلم ببینیم، تو مشکلی نداری؟" ادوارد از پسر کوچیک‌تر پرسید."من؟!" لویی با تعجب نگاهش کرد. "آره، تو!" اسکات خندید. "آه... آم- این خونه شماست، من به هیچ‌وجه مشکلی ندارم." در حالی که بقیه داشتند فیلم رو آماده می‌کردند، ادوارد لبخندی زد و موهای لویی رو به هم ریخت.


بیست دقیقه بعد، لویی روی سینه اسکات به خواب رفته بود‌. بدنش گرم بود و مدام توی خواب سرفه می‌کرد.

هری و اندی وارد سالن شده و لویی رو دیدند که توی بغل اسکات جمع شده و داره می‌لرزه. "حالش خوبه؟" هری با نگرانی پرسید، عادت نداشت که در مورد کسی این‌قدر احساس نگرانی داشته باشه. "دمای بدنش بالاست، چیزی نخورده و حدود ده دقیقه پیش تقریبا میشه گفت از حال رفت." درو توضیح داد و هری بلافاصله به اندی نگاه کرد. "من مراقبشم." اندی جواب نگاه هری رو داد.

پسرها فیلم رو متوقف کردند و اندی روی زمین زانو زد و مشغول معاینه لویی شد. به صدای سینه‌اش گوش داد و لویی تمام مدت هیچ تکونی نخورد تا وقتی که اندی دماسنج رو توی گوش لویی گذاشت."آخ-" لویی با ضعف نالید. "همه چی خوبه لو‌. ببخشید که بیدارت کردم، فقط دارم دمای بدنت رو چک می‌کنم." اندی با نرمی برای لویی توضیح داد. لویی پلکی زد، چشم‌هاش رو باز کرد و اندی و هری رو دید که مقابلش زانو زدند.

"هری..." لویی با ضعف نالید قبل از اینکه خودش رو به سمت هری بکشه و دست‌هاش رو دور گردن مرد حلقه کنه. هری برای یه لحظه به خاطر کار لویی خشکش زد اما بعد با خوشحالی اون رو در آغوشش پذیرفت.

"هی لیتل کاب." هری کمی جلوتر رفت و لویی رو مثل یه بچه توی بغلش بلند کرد. ادوارد کمی جا به جا شد و هری تونست جایِ لویی روی کاناپه بنشینه.

"دلم برات تنگ شده بود." پسر زمزمه کرد و سرش رو توی گردن هری فرو کرد. "واقعا؟!" هری با خوشحالی پرسید و لویی سرش رو تکون داد. "خب منم دلم برات تنگ شده بود، دارلینگ." هری با لبخند گفت. لویی سرفه‌ای کرد و بخاطر درد گلوش نالید. "میشه اجازه بدی اندی معاینه‌ات رو تموم کنه؟" مرد به آرومی از لویی پرسید. پسر سرش رو تکون داد اما تیشرت هری رو محکم بین انگشت‌هاش گرفت.

اندی گلوی لویی و دمای بدنش رو چک کرد قبل از اینکه آهی بکشه و به هری نگاه کنه. لویی دوباره توی آغوش هری به خواب رفته بود.

"گلوش یه عفونت بد داره که اگر جدی نگیریمش اوضاعش وخیم میشه." اندی گفت. "لعنتی!" هری با ناراحتی زیر لب گفت.


"مشکلی نیست، من براش چند تا آنتی بیوتیک قوی تجویز می‌کنم و تا یه هفته باید توی تخت بمونه و بعد حالش خوب میشه." اندی با لحن آرامش بخشی توضیح داد.

"من این کار رو باهاش کردم... توی اون زیرزمین سرد برای یه هفته زندانیش کردم بدون اینکه کفشی پوشیده باشه یا حتی ژاکتی داشته باشه. تقصیر منه." هری با نگرانی گفت.

"هز، مشکلی نیست! من می‌تونم درمانش کنم."

"هیچ‌وقت نباید اون کار رو می‌کردم. اون خیلی معصومه... من باید ازش محافظت می‌کردم." هری با ناراحتی ادامه داد.

"هری نمی‌تونی این کار رو با خودت بکنی! دیگه کاریه که شده... نمی‌تونی عذاب وجدان داشته باشی، شیوه زندگی ما این اجازه رو بهت نمیده." اسکات دستی روی شونه مرد زد.

"هیچ‌وقت این‌قدر احساس گناه نداشتم." هری به آرومی اعتراف کرد.

"می‌دونیم... و این رو هم می‌دونیم که لویی برات اهمیت داره. فقط سعی کن نگران نباشی. اندی حالش رو توی زمان خیلی کوتاهی بهتر می‌کنه." ادوارد به مرد اطمینان داد و هری سرش رو تکون داد.

"می‌برمش بالا تا استراحت کنه، شما حواستون به جاش و لوک باشه. قرار بود یه معامله مهم داشته باشن." هری گفت و از جا بلند شد."باشه حواسمون هست، جیس و لئو رو می‌فرستیم سراغشون." جورج به هری اطمینان داد.

هری سری تکون داد و لویی رو مثل یه بچه تا توی اتاق خواب خودش حمل کرد. می‌خواست لویی توی اتاقش بخوابه تا بتونه مراقبش باشه.

لویی دو ساعت بعد بیدار شد، احساس مزخرفی داشت. "آه..." پسر زیر لب نالید، پلکی زد و چشم هاش رو باز کرد و با هری که بهش خیره بود، رو به رو شد. یه لامپ کوچک گوشه اتاق روشن بود و لویی می‌تونست چشم‌های سبز و زیبای هری رو ببینه.


"هی لیتل کاب." هری لبخندی زد، دستش رو بلند کرد و چتری‌های لویی رو از روی پیشونیش کنار زد. "هی..." پسر در جواب زمزمه کرد. هری کنار لویی دراز کشیده و یه تیشرت و ژاکت پوشیده بود. لویی متوجه شد که توی اتاق هری و توی تختشه.

"حالت چطوره؟" هری به نرمی پرسید. "خوبم..." لویی به سرعت جوابش رو داد. "دروغگو!" هری با پوزخند گفت."چرا توی اتاق توام؟" لویی پرسید.

"تا بتونم مراقبت باشم. اگر اینجا راحت نیستی می‌تونم تو رو به یه اتاق دیگه ببرم." هری به آرومی توضیح داد و "نه!" سریعی که لویی گفت باعث شد نیشخندی روی لبش بنشینه. "منظورم اینه که... آم- نه من... می‌خوام که کنار تو باشم." لپ‌های لویی گل انداخت.

"بیا اینجا..." هری گفت و لویی بلافاصله حرفش رو گوش کرد و به سمتش رفت. "پسر خوب." مرد، سر لویی رو روی سینه‌ی عضلانیش گذاشت و بغلش کرد.

"این‌ها رو بگیر..." هری به پسر کمک کرد تا دو قرصی که اندی براش تجویز کرده بود رو بخوره. لویی به هری تکیه زده و کاملا راضی و راحت بود.

"استراحت کن کاب. من کنارت می‌مونم." لویی تیشرت هری رو محکم بین انگشت‌هاش گرفت، عطر بی‌نظیرش رو نفس کشید و دوباره غرق خواب شد.

صبح روز بعد لویی توی یه تخت خالی بیدار شد. هیچ‌کس توی اتاق نبود و سمتی از تخت که هری دیشب اونجا خوابیده، سرد بود. متوجه یادداشتی کنار تخت شد. هری توی یادداشت توضیح داده بود که دو قرصی که براش گذاشته بود رو بخوره و کل بطری آب رو هم تموم کنه. لویی چشم‌هاش رو چرخوند اما به هر حال خواسته مرد رو انجام داد.


از تخت بیرون اومد، هم می‌خواست هری رو پیدا کنه و هم‌ اینکه یکم گرسنه بود. آروم از راه پله پایین رفت، سرش یکم گیج می‌رفت اما خوشبختانه حالش بهتر بود.

همون‌طور که وارد آشپزخونه می‌شد صدای هری رو شنید. "هیچ اهمیتی نمیدم جاش! یا پول رو بهم میدی یا می‌کشیش. این دفعه سومیه که این اتفاق میافته." هری نفسش رو با کلافگی بیرون داد.

لویی توی درگاه ایستاد، گوشی روی اسپیکر و روی میز بزرگ وسط آشپزخونه قرار داشت و هری، ادوارد، درو و اسکات دورش ایستاده بودند. "می‌دونم قربان، واقعا متاسفم!" صدای فردی از پشت تلفن در جواب به هری بلند شد.

"درک می‌کنم که تو تازه‌واردی جاش، بخاطر همین هم هست که باهات تماس گرفتم. معمولا یکی از افرادم باید باهات معامله کنه و اگر اون‌طوری پیش می‌رفت تو کسی بودی که یه تیر توی سرش خالی می‌شد!" هری با عصبانیت گفت.

"من... متاسفم! پول رو ازش می‌گیرم، بهم قول فردا رو داده."


"اگر تا فردا پول رو بهت نداد، انتظار دارم که یه تیر توی سرش خالی کنی. روشنه؟" هری با جدیت رو به جاش گفت. "بله قربان. مثل روز روشنه. ناامیدتون نمی‌کنم!"جاش با صدایی لرزون گفت و هری بدون اینکه جوابی بده، تماس رو قطع کرد.

هر چهار مرد کت و شلوار پوشیده و صورتشون رو شیو کرده بودند. همگی ظاهری رعب‌آور داشتند. هری نفس عمیقی کشید و استخوان بینیش رو بین انگشت‌هاش فشار داد. "باید خودم برای معامله می‌رفتم."

"می‌خوای باهاش چیکار کنیم؟" ادوارد پرسید.

"تعقیبش کنید و اگر یه حرکت اشتباه انجام داد، کارش رو تموم کنید."هری به راحتی دستور داد و لویی با شنیدن اون حرف نفس بلندی کشید و باعث شد سر هر چهار مرد به سمتش برگرده.

هری با دیدنش نیشخندی زد. "فال گوش ایستادن کار خوبی نیست، دارلینگ."

"می‌خوای بکشیش؟" لویی با صدای آرومی پرسید.
"فقط اگر مجبور بشم."
"چرا؟" لویی همراه با یه فین فین بامزه، با لحنی معصومانه پرسید.

هری آهی کشید و به سمت پسر رفت. "زمانی که در مورد ندونستن بعضی چیزها حرف می‌زدیم رو به یاد میاری؟" لویی سرش رو به نشانه تایید تکون داد و از زیر مژه‌های بلندش به هری نگاه کرد."خوبه، حالت چطوره؟" هری از پسر پرسید."خوبم."

در نظرِ هری و پسرها، لویی با اون انگشت‌هایی که فقط یه کوچولو ازشون از زیر آستین بلندش مشخص بود، موهایی که به خاطر خواب به هم ریخته و اون فین فین کیوتش، خیلی دوست داشتنی بود. "گرسنه‌ای؟" درو پرسید. "آره یکم..." لویی جواب داد.

"تقریبا برای دو روز خواب بودی کاب‌. حتی اگر گرسنه نباشی هم باید غذا بخوری." هری گفت و لویی رو به سمت میز وسط آشپزخونه راهنمایی کرده، بغلش کرد و اون رو روی صندلی نشوند. لویی ریز خندید و مرد لبخندی زد که چال گونه‌هاش رو مشخص کرد.

"پنکیک؟" هری پرسید و لویی سرش رو به علامت نه تکون داد."بیکن و تخم مرغ؟" اسکات پیشنهاد داد. لویی دوباره سرش رو تکون داد. "میوه؟" درو خندون پرسید و لویی دوباره خیلی کیوت سرش رو تکون داد و با خجالت خواسته‌ی خودش رو گفت "تست؟"

"هر چیزی که تو بخوای!" هری با مهربونی جواب داد و ادوارد رفت تا برای لویی تست آماده کنه. "خودم می‌تونم درستش کنم." لویی گفت. "نه، تو هنوز مریضی و الان حتی نباید بیرون از تختت باشی." ادوارد با جدیت جوابش رو داد.

"واقعا دو روز خواب بودم؟" لویی با خجالت پرسید. "آره، اما حالت خوب نبود لویی... اشکالی نداره."

"پس امروز دوشنبه‌ست؟" لویی پرسید و هری تایید کرد. "من باید الان مدرسه باشم!" لویی با ناراحتی گفت. "تو مریضی و اندی به وضوح گفته که باید برای بقیه هفته توی تخت باشی." هری با جدیت توضیح داد.

"اما... من- من نمی‌تونم! همین الان هم خیلی از روزهای مدرسه رو از دست دادم. توی دردسر میافتم و جیک هم براش سوال پیش میاد که من تمام مدت کجا بودم!" لویی گفت و می‌خواست از صندلی پایین بره که هری جلوی رو گرفت."هی هی لیتل کاب! آروم باش!"

"جیک کیه؟" درو از پسر کوچک‌تر پرسید.

"جیک دوستم توی مدرسه‌ست. من گوشیم رو گم کردم وقتی تو... وقتی- وقتی تو منو گرفتی." لویی سرش رو تکون داد تا خاطره دزدیده شدنش رو از ذهنش بیرون کنه. "تلفن همراه نداری؟" هری با تعجب پرسید. چطور متوجه این موضوع نشده بود؟ باید چک می‌کرد. لویی سرش رو در جواب تکون داد.

"باید به جیک بگم که کجام و باید تکالیف مدرسه‌ام رو بگیرم! باید برگردم خونه! نمی‌تونم یه هفته اینجا بمونم!" لویی با وحشت و عجولانه گفت که باعث شد به سرفه بیافته.

"باشه. باشه. فقط آروم باش. پسرا به جیک رسیدگی می‌کنن و مشکل مدرسه و تکالیف مدرسه‌ات رو هم حل می‌کنن." با جوابِ هری، لویی کمی آروم‌تر شد.

"و تو قطعا اینجا می‌مونی! هیچ بحثی نداریم. متوجه‌ای؟" لحن هری کمی خشم به همراه داشت. "اما-" لویی تلاش کرد تا اعتراض کنه اما یه نگاه عصبی از هری تحویل گرفت و سرش رو مطیعانه پایین انداخت.

"بیا برت گردونیم توی تخت." هری، لویی رو بغل کرد، تست رو به همراه یه بطری آب از ادوارد گرفت و بعد از اینکه یه مکالمه خصوصی از طریق نگاهش با پسرها داشت، به سمت پله‌ها به راه افتاد.

"راحتی؟" هری همون‌طور که لویی رو روی تخت می‌گذاشت، پرسید. چند بالش برای راحت‌تر بودنش پشت کمرش گذاشت و تستش رو به دستش داد. لویی در جواب سرش رو تکون داد.


هری تلویزیون رو روشن کرد، کفش‌هاش رو از پا بیرون کشید و روی تخت کنار لویی خزید و بغلش کرد. "تُستت رو بخور." به غذای پسر اشاره کرد و همون‌طور که لویی سراغ تستش رفت، هری مشغول پیدا کردن یه فیلم خوب شد.

"خیلی رئیس بازی درمیاری!" لویی رو به هری گفت و مرد خندید. "با این حال تو خیلی مطیعی لیتل کاب، از این خوشم میاد." هری با لحنی سکسی گفت و لویی توی جاش نشست. مرد با دیدن حرکتش یه ابروش رو بالا انداخت. پسر به هری نگاه کرد، سعی کرد تا ببینه آیا می‌تونه اون مرد رو کشف کنه و بفهمه که واقعا ازش چی می‌خواد یا نه. "این‌ها به خاطر چیه هری؟ دلیلش اینه که احساس گناه می‌کنی؟" لویی پرسید.


هری با گیجی به پسر نگاه کرد و بدنش رو با تکیه به دست‌هاش بالا کشید تا صورتش مقابل صورت لویی باشه. لویی تست رو روی میز کنار تخت گذاشت و چرخید و دوباره مقابل هری قرار گرفت.

"برای همینه که بیش از حد باهام مهربونی؟ چرا من اینجام؟ برای کاری که باهام کردی، احساس گناه می‌کنی؟" لویی پرسید.

"نه لویی... منظورم اینه که آره به خاطر اینکه پای تو رو به این جریانات کشیدم احساس گناه می‌کنم، اما این دلیلی نیست که تو به خاطرش اینجایی دارلینگ! اگر دلیلم فقط احساس گناه بود خودم رو به این همه دردسر نمی‌انداختم."هری با لحن منظورداری گفت. "پس دلیلت چیه؟" لویی پرسید.

هری آهی کشید، دستش رو بالا آورد، پشت گردن لویی رو گرفت و لب‌هاشون رو به هم چسبوند.

لویی می‌خواست عقب بکشه اما لب‌های هری حس فوق‌العاده‌ای داشتند. هری بوسه رو عمیق‌تر کرد. لویی مزه شیرین و دلنشینی داشت و مرد نمی‌تونست ازش دست بکشه. پسر بعد از چند لحظه بالاخره جواب بوسه رو داد. هری بدن هر دوشون رو چرخوند، لویی رو به پشت روی تخت خوابوند و روی تنش خیمه زد. برای نفس کشیدن کمی از هم فاصله گرفتند. پسر کوچک‌تر چون نمی‌تونست با بینی گرفته‌اش نفس بکشه، به آرومی و بریده نفس می‌کشید.

"تو مال منی لیتل کاب و قرار نیست بذارم جایی بری." هری با لحن دارکی زمزمه کرد. "مال تو؟" لویی به آرومی پرسید.

"من به این مدل احساسات عادت ندارم لویی ولی تو باعث میشی یه عالمه ازشون داشته باشم." هری توضیح داد و لویی بالاخره تونست یه مقدار از آسیب‌پذیریِ توی نگاه هری رو ببینه. "من؟! اما تو... تو می‌خواستی منو بکشی!"

"و اگر واقعا می‌خواستم این کار رو بکنم تردید نمی‌کردم. اگر احساساتی نسبت بهت نداشتم الان اینجا نبودی... اما من احساسی ندارم. من به کسی رحم نمی‌کنم لویی... زندگی‌ای که انتخاب کردم این اجازه رو بهم نمیده. اما تو... تو باعث شدی احساساتی نسبت بهت داشته باشم و حالا نمی‌تونم اجازه بدم که از اینجا بری."

"من... من... اما-" لویی تلاش کرد تا چیزی بگه، خیلی گیج شده بود اما واضحا نمی‌خواست که هری رهاش کنه. می‌خواست بازوهای هری دورش حلقه بشن تا احساس امنیت داشته باشه.

"لطفا لویی... منو رد نکن. نمی‌دونم باید چیکار کنم."
"هری... من هم احساساتی نسبت بهت دارم، فقط نمی‌دونم چرا و چطور و من... من می‌ترسم." لویی با ضعف اعتراف کرد. "از من می‌ترسی؟" هری پرسید.

"یکم، اما دلیلش این نیست که فکر کنم تو بهم آسیبی می‌زنی. من به تو و قولی که دادی اعتماد دارم... اما چی میشه اگر این رابطه جواب نده یا ازم خسته بشی؟ یا اگر پدرم برگرده... تو از من بر علیه‌اش استفاده می‌کنی؟ اون موقع بهم آسیب می‌زنی؟"


"هیچ چیزی رو بیشتر از این نمی‌خوام که تو رو بین بازوهام بگیرم و تا ابد ازت محافظت کنم. احساساتم فراتر از هر چیزی هستن که تا حالا داشتم. خوشحالی و امنیت تو تنها چیزیه که بهش اهمیت میدم. اگر تو هم منو بخوای و اگر بهم اجازه بدی، هر چیزی که رویاش رو داری بهت میدم. اگر این رابطه جواب نده، حالا به هر دلیلی، و اگر بخوای از اینجا بری، من بهت اجازه‌اش رو میدم. بهت قول میدم هر زمانی که بخوای می‌تونی بری و من می‌ذارم دور از من زندگیت رو بکنی... قسم می‌خورم!" هری با لحنی صادقانه گفت و لویی با جدیت بهش نگاه کرد. می‌تونست علاقه‌ی پنهانِ پشتِ حرف‌های هری رو حس کنه.

"باشه." لبخندی خجالتی روی لب‌های پسر نشست. هری لبخند بزرگی در جواب زد و چال گونه‌هاش رو نمایان کرد و بعد خم شد تا دوباره لویی رو ببوسه.


"اگر این‌جوری پیش بریم مریض میشی." لویی گفت و بوسه‌شون رو یه بار دیگه متوقف کرد. "نه، من هیچ‌وقت مریض نمیشم!" هری نیشخندی زد و لویی چشم‌هاش رو چرخوند اما در جواب لبخند زد. "در ضمن تو بخاطر من بود که مریض شدی، بخاطر کاری که باهات کردم."

"اشکالی نداره، دیگه از دستت ناراحت نیستم. حالا بهت اعتماد دارم هری، از پدرم متنفرم اما از تو نه."

"اگر پدرت یه قدم حتی نزدیک این شهر بشه، می‌کشمش. این چیزیه که نمی‌تونم جلوش رو بگیرم کاب! به خاطر کارهایی که با تو کرده، تک تک استخوان‌های بدنش رو می‌شکنم و برای مدتی طولانی شکنجه‌اش می‌کنم."

"من- من این رو نمی‌خوام..." حتی با اینکه پدرش عوضی بود و با لویی مثل یه آشغال برخورد می‌کرد، اون هیچ‌کدوم از این‌ها رو نمی‌خواست.

"هیش... دارلینگ، متاسفم. نباید جلوی تو این‌جوری صحبت می‌کردم." هری عذرخواهانه گفت و پیشونی لویی رو بوسید.

"هری... کار تو دقیقا چیه؟"

"این موضوع باشه برای یه وقت دیگه کاب... برای زمانی که حالت بهتر باشه. حالا بیا اینجا."هری گفت و آغوشش رو به روی پسر باز کرد.

لویی بحثی نکرد... خسته‌تر از این حرف‌ها بود و فقط می‌خواست که بین بازوهای هری باشه، پس خودش رو توی بغل مرد جمع کرد و هری هم اون رو به خودش فشرد و روی سرش رو بوسید.

***

بله:)

به نظرتون رابطشون چقدر دوام میاره؟😶

اگر تروی، پدر لویی، برگرده چی؟ 🧐

فکر میکنید هری سر قولش میمونه؟ 🤨

آیا دسکات(درو و اسکات) شیپ میکنید؟ 😂

بوس بهتون💋


~آیدا

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top