Chapter 45
هلو... یه مطلب کوچولو بگم بعد بریم سراغ این چپتر... دو تا فن فیک جدید پابلیش کردم😁 لطفا بهشون سر بزنید و ازشون حمایت کنید. ممنونم💕
***
"تو کشتیشون" لویی گفت، این یه سوال نبود اما اون هنوز هم به دنبال شنیدن تاییدش بود.
لویی هنوز درو رو رها نکرده بود، آروم شده بود و همونطور که سرش زیر چونهی درو بود به هری نگاه میکرد و معصومیتِ توی چشم هاش چیزی بود که قلب هری رو به تپش انداخته بود. "آره دارلینگ، من این کار رو کردم" هری گفت و دستش رو دراز کرد و صورت لویی رو گرفت و انگشت شستش رو نوازشگونه روی صورتش کشید.
"چی میشد اگر اون من بودم؟ اگر دان من رو میگرفت و این کار رو باهام میکرد..." لویی با صدای خفه ای گفت. "به هیچ وجه... هیچوقت اجازه نمیدم که این اتفاق برای تو بیوفته توله" هری با لحن جدی و قاطعی گفت. "اون ها فقط... من نمیخوام... نمیخوام بمیرم" لویی با لحن ترسیده ای گفت." لویی..." ادوارد با لحن دلسوزانه ای گفت." اوه لو... "درو گفت و اسکات بهش دلگرمی داد، "این اتفاق نمیوفته بچه"
" دارلینگ، این آخرین چیزیه که من میخوام تو نگرانش باشی، تو قرار نیست بمیری. به هیچ وجه اجازه نمیدم که این اتفاق بیوفته، نه من و نه پسرا... هیچکدوم نمیذاریم" هری با لحن قانع کننده ای گفت و درو دستش رو دور کمر لویی محکمتر کرد.
"لویی، ما اینجاییم تا ازت محافظت کنیم، ما نمیذاریم تو بمیری" ادوارد گفت." اما چرا دان، جیک رو نجات نداد؟ تو گفتی که نمیذاری اتفاقی برای من بیوفته اما چرا دان اجازه داد جیک بمیره؟ " لویی پرسید.
لویی متوجه نمیشد، اگر دان مثل هری که عاشق لویی بود، عاشق جیک بود، نباید تمام تلاشش رو میکرد تا جیک رو نجات بده؟
" من خیلی از اون قدرتمندترم دارلینگ، دان جایگاهش رو میدونه. اون میتونست تسلیم بشه و عقب بکشه اما اینکار رو نکرد... اون خودش سرنوشت جیک رو انتخاب کرد." هری گفت.
"اما با این کار اون ازت متنفر میشه... ازت متنفر میشه و قراره من رو بکشه، من مطمئنم" لویی با ناراحتی گفت.
" لویی ویلیام، گوش کن ببین چی میگم، تو تمام دنیای منی... تو همه چیز منی. همه کار میکنم تا مطمئنم بشم تو در امانی. این مسئله خیلی برای من جدیه، بهترین افرادی که میتونستم رو استخدام کردم تا بابتش مطمئن بشم. پسرا فقط افراد مورد اعتماد من نیستن، بلکه اون ها خانواده من هستن و خانواده از خانواده محافظت میکنه" هری قاطعانه گفت.
لویی معصومانه نگاهش رو به هری دوخت." هری درست میگه لویی" درو گفت." تو عضوی از خانواده ای و مهم نیست که چی بشه، ما در هر صورت ازت محافظت میکنیم." ادوارد گفت." اما چی میشه اگه اتفاقی برای شماها بیوفته؟ "لویی پرسید.
" هیچ اتفاقی نمیوفته دارلینگ. هیچ اتفاقی برای ما نمیوفته" هری بهش اطمینان داد اما به محض اینکه هری اون کلمات رو به زبون آورد صدایی از بیرون به گوش رسید و حدود شش تا ماشین پلیس از ورودی عمارت عبور کردن و وارد محوطه شدند.
فقط توی چند دقیقه همه چیز عوض شد. پلیس ها به سرعت وارد خونه شدند و هری دستگیر شد. بهش دستبند زدن و اون رو از ساختمان بیرون بردند.
"هری!" لویی فریاد زد، گیج و ترسیده بود، چه اتفاقی افتاده بود؟ "توله، همه چیز مرتبه، برگرد داخل خونه لطفا" هری، همونطور که به سمت یکی از ماشین های پلیس برده میشد، رو به لویی گفت. "اینجا چه خبره؟ هری... لطفا!" لویی گفت و به دنبال هری دوید اما درو زود دست به کار شد و لویی رو گرفت و اون رو عقب نگه داشت. "مشکلی نیست بچه، آروم باش. ما درستش میکنیم" درو گفت.
لویی با ناراحتی به پلیس ها که هری رو میبردند، نگاه کرد. ادوارد و اسکات داشتند باهاش حرف میزدند اما لویی چیزی نمی شنید. نمیدونست دقیقا چه اتفاقی افتاده... اون ها هری رو ازش جدا کرده بودند. حالا باید چیکار میکرد؟
وقتی که ماشین های پلیس ازشون دور شدند، درو اون رو به داخل ساختمان برگردوند. "درو" لویی با ناراحتی گفت و منتظر به اون مرد نگاه کرد. ادوارد و اسکات بلافاصله مشغول صحبت با گوشی هاشون شده بودند. "همه چی درست میشه رفیق، ما هری رو برمیگردونیم" درو به لویی اطمینان داد و بغلش کرد. "من هری رو میخوام" لویی با ناراحتی گفت.
"میدونیم بچه، میدونیم. ما درستش میکنیم" ادوارد وقتی که تماس تلفنیش تموم شد رو به لویی گفت و به سمتش اومد و پیشونیش رو بوسید. "برای چی دستگیرش کردن؟ الان کجا میبرنش؟ " لویی با ترس پرسید، اون به خاطر داشت که هری بهش گفته بود اگر بخواد دنیای زیرین رو ترک کنه امکان داره که کارش به زندان کشیده بشه.
"هنوز مطمئن نیستیم ولی فکر میکنم یه موش جاسوس داریم. من شرط میبندم کار دان بوده" اسکات گفت." اون میره زندان؟ " لویی معصومانه پرسید. "امیدواریم که این اتفاق نیوفته. ما باید بریم ایستگاه پلیس، تو همین جا همراه درو بمون" ادوارد گفت. "نه! منم ببر. خواهش میکنم ادوارد " لویی با بغض گفت و اشک توی چشم هاش جمع شد، اون فقط هری رو میخواست.
ادوارد، لویی رو از بغل درو بیرون کشید. اون ها به سمت سالن رفتند و ادوارد، اون پسر رو روی پاهای خودش نشوند." گوش کن رفیق، میدونم الان هری رو میخوای و خب چیزهایی که اتفاق افتاد یکم شوکه کننده بود، اما بهت قول میدم، من و دن و اسکات میریم اونجا و بررسی میکنیم که چه اتفاقی افتاده و وقتی که بفهمیم تو اولین نفری هستی که بهش خبر میدیم، باشه؟" ادوارد به لویی اطمینان داد.
" اگر... اگر ببرنش زندان چی؟ من باید چیکار کنم ادوارد؟ من بهش نیاز دارم..." لویی با ناراحتی و بغض گفت." میدونم رفیق، ما درستش میکنیم، بهت قول میدم" ادوارد گفت و لویی سرش رو تکون داد و با اکراه اجازه داد تا اون ها برن. نگران بود و نمیدونست چه اتفاقی قراره بیوفته.
درو همراه لویی توی اتاق مشترکش با هری موند، میدونست که اون پسر الان شوکه شده... خودش هم گیج شده بود. نمیفهمید دقیقا چه اتفاقی افتاده اما میدونست هر چی که هست، ادوارد و اسکات ازش سر در میارن، تا اون موقع تنها کاری که میتونست بکنه این بود که صبر کنه.
لویی روی تخت توی خودش جمع شد و اجازه داد اشک هاش روی گونه هاش بریزن. درو بغلش کرد تا وقتی که اون پسر با گریه خوابش برد. درو حاضر بود هر کاری انجام بده تا هری رو پیش لویی برگردونه. فقط امیدوار بود این اتفاق یه آغاز برای خروجشون از دنیای زیرین باشه.
***
فقط یه قسمت دیگه مونده... احتمالا فردا با این بوک خداحافظی کنیم:)
همونطور که بالا هم گفتم، دو تا فن فیک جدید پابلیش کردم. ممنون میشم اگر بهشون یه شانس بدید و بخونیدشون☺️🌻
دوستتون دارم💕
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top