Chapter 44

"خیلی خب... فکر کنم بتونم امتحانش کنم" لویی گفت همونطور که اندی و هری رو به روش پشت میز آشپزخونه نشسته بودند.

اندی چند تا بطری آب تصفیه شده برای لویی آورده بود تا اون پسر امتحانش کنه. اندی بهش گفته بود که اون آب از فیلتر مخصوص عبور کرده تا هر چیز کثیفی رو از بین ببره حتی دارو و مواد رو؛ گرچه قسمت آخر حرفش خیلی درست نبود اما به نظر میرسید لویی باورش کرده بود و بطری رو باز کرده بود تا امتحانش کنه.

"پسر خوب، این تمام چیزیه که ما ازت میخواستیم دارلینگ" هری گفت و موهای لویی رو نوازش کرد. "حالا نوبت غذاست لو... ما باید بدونیم تو چرا غذا نمیخوری" اندی با احتیاط پرسید و لویی در جواب شونه هاش رو بالا انداخت. "توله" هری با لحن جدی ای گفت. "فقط گرسنه نیستم" لویی به آرومی جواب داد." خب این باید عوض بشه، تو توی مرز بستری شدنی لو... دلت اینو میخواد؟ "اندی پرسید و لویی با ترس بهش نگاه کرد، چشم هاش گرد شده بود و ناراحت به نظر میرسید. "اما... من-" لویی با لکنت گفت.

"دارلینگ، اندی شوخی نمیکنه. این واقعا جدیه و اگر تو دوباره شروع به غذا خوردن نکنی من مجبور میشم باهاش موافقت کنم و تو بستری میشی" هری گفت.

" ما با وعده های کوچیک شروع میکنیم و کم کم بیشترشون میکنیم، قرار نیست بهت فشار بیاریم اما لازمه که باهامون همکاری کنی، ما قرار نیست چیزی رو برخلاف میلت انجام بدیم" اندی با لحن اطمینان بخشی گفت.

لویی سرش رو به آرومی به نشانه موافقت تکون داد. خجالت زده و ناراحت بود و احساس گمشدگی میکرد، شاید با دوباره غذا خوردنش حداقل ذره ای احساس نرمال بودن بکنه.

" بسیار خب، پس من یه برنامه غذایی برات مینویسم و میتونیم از همین امشب شروعش کنیم." اندی گفت و لبخند بزرگی زد.

"باشه" لویی گفت و از نگاه کردن به چشم های اون ها خودداری کرد. "حالا، تو مطمئنی که میخوای امروز به دانشگاه برگردی؟" هری پرسید. "آره" لویی جوابش رو داد، اون میخواست همه چیز رو فراموش کنه و به دانشگاه برگرده.

اندی و هری بهش لبخند زدن و هری قبل از اینکه لویی همراه دنیل از خونه بیرون بره، اون پسر رو بوسید. وقتی که لویی رفت هری به سمت اندی برگشت،" خب این خوب پیش رفت"اندی گفت، "آره، در واقع زیادی خوب پیش رفت" هری گفت و انگار قانع نشده بود که لویی به همین راحتی قبول کرده،" این تازه شروعشه... امشب میبینیم که تا چه حد خوب میتونه پیش بره" اندی گفت.

هری سرش رو تکون داد و از جا بلند شد، اون کارهای زیادی برای انجام دادن داشت پس از اندی خداحافظی کرد و به درو، اسکات و ادوارد که توی دفترکارش بودند، پیوست. دان دردسر درست کرده بود پس هری باید قبل از اینکه ماجرا از کنترل خارج بشه همه چیز رو درست میکرد.

توی دانشگاه، لویی یه روز عالی رو همراه نوآ گذروند و جیک و جیسون اصلا براش مزاحمت درست نکردند، که البته به نظرش عجیب بود اما خیلی بهش فکر نکرد. شاید مریض شده بودند یا شاید هم به این نتیجه رسیده بودند که لویی ارزش این رو نداره که بخاطرش از دانشگاه بیرون انداخته بشن.

کلاس آخر توی روز بود که لویی متوجه شد جیک و جیسون اصلا توی دانشگاه نیستند. نوآ گفت که چند روزه که اون ها رو ندیده و اون موقع بود که لویی، دلیل نبودنشون رو فهمید.

وقتی که بالاخره به خونه برگشتند، نفسش سنگین بود و احساس ناراحتی میکرد. وقتی که به سمت خونه میدوید، فریاد دنیل که اسمش رو صدا میزد رو شنید اما توجه ای نکرد. با عجله وارد آشپزخونه شد، جایی که هری و پسرا نشسته بودند و مشغول حرف زدن و خندیدن بودند. اون ها نگاهی به چهره پریشان لویی انداختند و بلافاصله نگران شدند.

"لو؟" ادوارد گفت. "دارلینگ چی شده؟" هری پرسید و از جا بلند شد. لویی جوابی بهشون نداد و از کنارشون گذشت و به سمت زیرزمین دوید. "شت" درو گفت، "لویی صبر کن" اسکات گفت و همراه بقیه به دنبال اون پسر دویدند. لویی این دفعه سریع تر از اون ها بود، وقتی که در زیر زمین رو باز کرد و وارد شد ادوارد تونست اون پسر رو بگیره و دستش رو دور کمرش بندازه و از روی زمین بلندش کنه. بقیه پسرها هم بعد از اون ها وارد زیرزمین شدند.

لویی درست حدس زده بود، چطور نتونسته بود زودتر این رو بفهمه؟ جیک و جیسون با بدن زخمی به دیوار زیرزمین بسته شده بودند و این درست همون وضعیتی بود که لویی ماه ها پیش موقع ورودش به این خونه ممکن بود تجربه اش کنه.

لویی توی آغوش ادوارد دست و پا زد تا اون مرد رهاش کنه، "آروم باش بچه، همه چیز خوبه" ادوارد سعی کرد تا آرومش کنه.

جیسون و جیک به اون ها نگاه کردند، هر دو ضعیف و در عین حال عصبانی به نظر میرسیدند و به لویی چشم غره میرفتند. "آروم بگیر رفیق" ادوارد گفت و وقتی که لویی دست از تقلا برداشت، اون پسر رو روی زمین گذاشت. همون موقع بود که هری بالاخره وارد زیرزمین شد و خیلی جدی به نظر میرسید. انگشت هاش رو روی لب هاش میکشید و داشت تصمیم میگرفت که چه کاری رو انجام بده. "من نمیخواستم که تو اینطوری متوجه قضیه بشی، توله" هری گفت.

لویی به هری نگاه کرد، اون ناراحت بود که این اتفاق افتاده؛ حتی بعد از تمام بلاهایی که جیک و جیسون سرش آورده بودند، اون هنوز هم نمیخواست که این سرنوشت نصیبشون بشه.

"من... چه اتفاقی قراره براشون بیوفته؟ "لویی معصومانه پرسید و هری بخاطر لحن اون پسر چهره اش نرم شد. "فکر میکنم که بدونی دارلینگ" هری گفت و اشک توی چشم های لویی جمع شد. "اما... من..." اون تلاش کرد تا جمله ای رو به زبون بیاره اما نمیتونست کلمات رو پیدا کنه.

" زود باش بچه، بیا از اینجا بریم بیرون" درو گفت و به سمت ادوارد و لویی اومد تا توی بیرون بردن لویی به اون مرد کمک کنه، اون ها میدونستند که لویی ممکنه یه دعوا درست کنه." نه... من فقط... لطفا" لویی خواهش کرد.

اسکات اسلحه ای رو به دست هری داد و چشم های لویی گرد شد. اون تلاش کرد تا دست های ادوارد و درو رو کنار بزنه اما جسمش کوچیک بود و توان مقابله با اون ها رو نداشت. "من سریع انجامش میدم دارلینگ، قول میدم" هری گفت و روی سر لویی رو بوسید.

درو بالاخره موفق شد تا لویی رو بغل کنه و از روی زمین بلندش کنه. لویی سرش رو توی گردن درو پنهان کرد و اون ها از زیر زمین بیرون رفتند و وقتی که صدای شلیک گلوله به گوشش خورد، تیشرت درو رو توی دستش مشت کرد و صدای گریه اش بلند شد.

لویی احساس میکرد که نمیتونه نفس بکشه، انگار که زیر آب بود. اشک هاش رو کنار زد و سعی کرد صدای هق هقش رو خفه کنه همونطور که تلاش میکرد نفسش رو برگردونه.

"لویی، رفیق، آروم باش... هی، آروم نفس بکش... همه چیز درست میشه" درو با نگرانی گفت. "اون ب-بهشون ش-شلیک کرد، اون کشتشون و ه-همه این ها تقصیر منه" لویی بریده بریده گفت. "نه رفیق، این تقصیر تو نیست، فقط آروم باش" ادوارد گفت.

اون ها لویی رو به سالن بردند و اون پسر تمام مدت درو رو بغل کرده بود و گریه میکرد، پس پسرها فقط منتظر هری موندند تا پیش اون ها برگرده یا بالاخره لویی کم کم آروم بگیره.

***

فقط دو قسمت دیگه به پایان این داستان مونده:)
چه حسی دارید؟ داستان رو دوست داشتید؟

ترجمه به نظرتون چطور بود؟ انتقاد یا پیشنهادی برام دارید؟ 🤓

خیلی مراقب خودتون باشید 🌻
دوستتون دارم 💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top