Chapter 43

لویی وارد اتاق خودش و هری شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت، روی سینک خم شد و سعی کرد نفسش رو کنترل کنه. چرا این باید اینقدر سخت باشه؟ اون احساس بدی داشت و نمیتونست ناراحتی رو از خودش دور کنه. میدونست که هری و پسرا هیچوقت بهش آسیب نمیزنن اما بعد از چیزهایی که براش اتفاق افتاده بود، اون فقط نمیدونست که چطور باید دوباره به وضعیت نرمال برگرده.

چی میشه اگه خود پسرا هم ندونن که غذا یا نوشیدنی ای که به لویی میدن مشکلی داره؟ اشک دوباره چشم های لویی رو خیس کرد، لویی الان نمیتونست با این افکار کنار بیاد، به شدت احساس ضعف میکرد و از اینکه همیشه باید حواسش به خودش باشه، خسته شده بود.

اون صدای قدم های هری رو شنید که وارد اتاق و بعد وارد سرویس شد و پشت سرش قرار گرفت. بازوهای قوی هری دور کمرش حلقه شد و بعد تونست گرمای نفس های هری رو روی گوشش احساس کنه.

"آروم باش دارلینگ، بخاطر ددی نفس های عمیق بکش، من درست همینجا کنارتم" هری گفت و تلاش اون مرد برای آروم کردنش دقیقا همون چیزی بود که لویی نیاز داشت و محتاجش بود.

به عقب برگشت و اجازه داد تا هری اون رو در آغوش بگیره. لمس های آروم هری روی بدنش و حرف های اطمینان بخشش باعث آروم شدنش شد." پسر خوب... پسر خوبِ من" هری گفت.

هری، لویی رو درست مثل یه بچه بلند کرد و اون رو به اتاق خواب برگردوند و اون پسر رو روی تخت گذاشت اما لویی رهاش نکرد.

"توله، من الان جایی نمیرم، اما باید اجازه بدی که بلند بشم... بهت قول میدم که قرار نیست تنهات بذارم" هری گفت و لویی نالید اما هری رو ول کرد و بعد به سمت دیگه ای چرخید و پشتش رو به هری کرد.

"دارلینگ، ما باید باهم حرف بزنیم" هری به آرومی گفت و بعد کنار لویی روی تخت نشست و دستش رو دراز کرد و موهای لویی رو نوازش کرد." نمیخوام" لویی زمزمه کرد.

" پس میخوای چه اتفاقی بیوفته توله؟ چی فکر میکنی که نمیخوای چیزی بخوری؟" هری لحنش رو مهربون و آروم نگه داشت." من... من نمیدونم اما نمیخوام چیزی بخورم" لویی با بغض گفت.

"انتظار نداری که من عقب بشینم و نگاه کنم که این کار رو با خودت میکنی؟ فکر میکنی قراره اجازه بدم که عشق زندگیم، شریکم، همه چیزم، خودش رو توی این شرایط قرار بده؟" هری گفت و لویی آهی کشید.

"من ترسیدم، میدونم که تو هیچوقت بهم صدمه نمیزنی، این رو میدونم، من عاشقتم اما من میترسم... یه نفر اینقدر از من متنفره که بالاخره یه راهی پیدا میکنه تا بهم آسیب بزنه و چی میشه اگه یه روز من رو مسموم کنن و هیچکس ندونه که اون غذایی که بهم میدن مسمومه؟" لویی گفت.

" دارلینگ، بهت قول میدم ما قراره هر کاری انجام بدیم تا مطمئن بشیم این اتفاق برای تو نیوفته. من نمیذارم این بدون جواب بمونه... نمیذارم کسی که مسئول این کاره ازش فرار کنه. بهت قول میدم" هری با لحن اطمینان بخشی گفت.

لویی با شنیدن حرف های هری آروم شد. همون موقع اندی وارد اتاق شد و لویی میدونست که باید خودش رو برای یه سخنرانی از طرف اون مرد آماده کنه." هی بچه" اندی گفت و لویی به آرومی جوابش رو داد.

" ببین من فقط قراره بهت بگم چه اتفاقی میوفته اگه غذا نخوری... بهت آرامبخش میزنم و از طریق یه لوله بهت غذا میدم و تو هیچ کاری نمیتونی در موردش انجام بدی" اندی گفت و لویی ترسیده بهش نگاه کرد.

"این طبیعیه که بترسی لو... اما اگر چیزی هم توی غذات باشه من اینجام و چیزی نیست که من نتونم درستش کنم" اندی بهش اطمینان داد.

لویی میدونست که حرفی که میشنوه دروغه اما بابت همون دروغ هم از اندی ممنون بود. لویی میدونست که نمیتونه تا ابد چیزی نخوره اما میخواست تا جایی که ممکنه غذا خوردنش رو کاهش بده تا بتونه یه راهی برای دوباره غذا خوردن با خیال راحت، پیدا کنه.

لویی آهی کشید و جوابی به حرف اندی نداد. اون فقط خسته بود و میخواست که بخوابه. اندی و هری نگاهی با هم رد و بدل کردند. میدونستند که حرف هاشون تاثیر خودش رو گذاشته و الان فقط باید صبر میکردند تا لویی اون حرف ها رو هضم کنه. اون ها بهش چند ساعت فرصت میدادند و اگر جوابی که میخواستن رو نمیگرفتن، به صورت جدی وارد عمل میشدند.

"چند تا کار هست که باید انجام بدم توله، چند ساعت دیگه برمیگردم" هری زمزمه کرد. "چی؟ نه! هری... لطفا نرو" لویی با ناراحتی خواهش کرد و هری آهی کشید، "دارلینگ، باید برم... متاسفم... برات جبران میکنم، بهت قول میدم" هری با مهربونی گفت.

لویی میدونست که هری کار داره اما نمیتونست جلوی این حس که انگار هری ازش غافل شده رو بگیره و بابت این حسی که داشت، احساس گناه میکرد. اون نمیخواست باعث بشه که هری احساس گناه کنه اما از این متنفر بود که اون مجبور بود اینقدر کار کنه. " باشه" لویی گفت.

هری روی سر لویی رو بوسید و همراه اندی در حالی که در مورد وضعیت لویی حرف میزدند، از اتاق بیرون رفت. لویی نفسش رو بیرون داد، میدونست که اون مرد چند ساعت دیگه برمیگرده تا مجبورش کنه که غذا بخوره. با این فکر یکم وحشت کرد اما سعی کرد اون رو از سرش بیرون کنه. باید میخوابید و امیدوار بود وقتی که از خواب بیدار میشه، احساس بهتری داشته باشه.

"هز، اون زیادی لاغره و اگر از این هم لاغرتر بشه واقعا براش مشکل پیش میاد" اندی گفت و هری با نگرانی بهش نگاه کرد. "چه نوع مشکلی؟" هری پرسید.

"اعضای بدنش مشکل پیدا میکنن، کبدش، کلیه اش...نمیتونیم اجازه بدیم این وضعیت فراتر از این بره" اندی با منظور گفت.

هری آه کشید، لویی نباید توی این وضعیت باشه، توله کوچولوش داشت با مسائل سختی دست و پنجه نرم میکرد و همه این ها تقصیر اون بود. هری فقط میخواست لویی سالم و شاد باشه، باید یه راهی پیدا میکرد تا لویی دوباره یه چیزی بخوره.

" چیکار باید بکنیم؟" هری از اندی پرسید. "چند تا ایده دارم، چند ساعت بهم وقت بده و بعد میتونیم با هم این ایده ها رو امتحان کنیم" اندی گفت. "باشه. من سه ساعت دیگه برمیگردم" هری گفت. "پس اون موقع میبینمت" اندی لبخند زد. "اندی؟" هری صداش زد." بله رئیس؟" اندی گفت. "اون حالش خوب میشه؟ "هری پرسید." من تمام تلاشم رو میکنم تا مطمئن بشم که حالش خوب میشه، هز" اندی جواب داد و اضطراب هری تا حدودی کمتر شد.

***

مراقب خودتون باشید. دوستتون دارم💕

All The Love.
_A

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top