Chapter 42
"انجامش دادید؟" هری از درو، اسکات و ادوارد وقتی که سه روز بعد از مسموم شدن لویی با دارو توی آشپزخونه ایستاده بودند، پرسید. اون یه جین تنگ و یه پیراهن مشکی که دکمه های بالاش رو طبق معمول نبسته بود، پوشیده بود. مثل همیشه عالی به نظر میرسید اما خودش این حس رو نداشت؛ هنوز داشت با مسموم شدن لویی کنار می اومد و بخاطر اینکه وقنی که لویی خوابه نمیتونه کنارش بمونه احساس ناراحتی میکرد.
"بله رئیس" اسکات جواب داد. هری سرش رو در جواب تکون داد و همون موقع لویی وارد آشپزخونه شد. اون شلوار راحتی خودش رو که حالا خیلی براش گشاد شده بود رو به همراه ژاکت یاسی رنگِ هری، که حالا اون رو برای خودش برداشته بود، پوشیده بود و البته که بدن کوچیکش توی اون لباس غرق شده بود. لویی رنگ پریده و خسته به نظر میرسید و خیلی لاغر شده بود؛ هری نگرانش بود.
"سلام دارلینگ" هری گفت. "ددی" لویی با بغض گفت؛ بعد از سه روز هنوز هم احساس افتضاحی داشت و فقط میخواست که گریه کنه، خیلی خوب نخوابیده بود و الان فقط حضور هری رو میخواست.
هری دست هاش رو برای لویی باز کرد و لویی به سمتش رفت و توی آغوشش فرو رفت، سرش رو توی گردن هری فرو کرد و عطر بدنش رو با نفس عمیقی به ریه هاش کشید. هری، یه دستش رو پشت گردن لویی و دست دیگه اش رو دور کمرش حلقه کرد و اون پسر رو از روی زمین بلند کرد و لویی هم پاهاش رو دور کمر هری حلقه کرد و مشغول گریه شد.
"مشکلی نیست دارلینگ، من اینجام، ددی حواسش بهت هست" هری توی گوش لویی گفت و سعی کرد تا آرومش کنه.
لویی چند لحظه دیگه هم به گریه ادامه داد تا اینکه خسته شد. هری، لویی رو روی صندلی نشوند و رو به روش نشست. درو از جا بلند شد و به سمت لویی اومد و کنارش نشست و سرش رو بوسید.
ادوارد و اسکات دو طرف هری نشستند، " تو خوبی بچه؟ " ادوارد پرسید و لویی سرش رو به نشونه منفی تکون داد.
" من... نمیتونم هیچی رو به یاد بیارم... فقط...یه بطری آب رو یادمه که ازش خوردم. " لویی زمزمه کرد. این خیلی براش ناراحت کننده بود که نمیتونست حتی یه چیز کوچیک از اتفاقاتی افتاده بود رو به یاد بیاره. این باعث می شد تا لویی مضطرب بشه و بترسه.
"اندی گفت تو نمیتونی چیزی رو بخاطر بیاری رفیق... این به خاطر داروئه و کاملا طبیعیه " درو بهش اطمینان داد.
لویی به اون ها نگاه کرد، همشون خیلی ناراحت به نظر می رسیدن و میتونست از صورتشون بخونه که آماده بودن تا هر کسی که مسئول این کار بود رو بکشند. "چه اتفاقی افتاد؟" لویی با تردید پرسید و هری آهی کشید.
" تو به سرویس بهداشتی رفتی، من به ادوارد گفتم تا همراهیت کنه، تو ازش آب خواستی و ادوارد رفت تا برات یه بطری آب بیاره اما قبل از این که برگرده یه نفر یه بطری از زیر در بهت داد. تو فکر کردی که اون بطری رو ادوارد بهت داده در صورتی که اینطور نبود و توی اون آب، روهیپنول بود و اون ها مسمومت کردند." هری توضیح داد.
لویی اشک هاش رو عقب زد، احساس حماقت می کرد. "کار کی بود؟ " لویی پرسید.
"دوربین های نزدیک به سرویس از کار افتاده بودند و یه نفر اون ها رو دستکاری کرده بود " اسکات گفت. " اما تصویرِ جیک و جیسون پنج دقیقه قبل از اون اتفاق، توسط دوربین های نزدیک به بار ضبط شده بود" ادوارد گفت.
لویی باید حدس میزد، باید میدونست که نمیتونه به همین راحتی بیرون بره و خوش بگذرونه، باید میدونست که نمیتونه یه شب نرمال همراه با هری داشته باشه. اون از جیک و جیسون از ته قلبش متنفر بود و بخاطر این احساسش از خودش بدش می اومد.
لویی آهی کشید، اون دیگه نمی خواست هیچ وقت بیرون بره، نمی خواست دیگه هیچ وقت نوشیدنی بخوره اون هم بخاطر اینکه ممکن بود مسموم شده باشه. انگار که راحت ترین راه برای رسیدن به لویی فقط مسموم کردنش بود.
اون فقط لازم بود که خونه نشین بشه، بره به دانشگاه و برگرده خونه و همینطوری تا جایی که میتونه ادامه بده. هری مطمئنا با این موضوع مشکلی نداره، به هر حال اون از اینکه به لویی اجازه بده تا بره بیرون متنفره. اصلا شاید اون بتونه کلاس هاش رو هم توی خونه ادامه بده...
"میرم تکالیف دانشگاهم رو انجام بدم " لویی گفت و تلاش کرد تا موضوع رو عوض کنه و همه چیز رو فراموش کنه. اون می خواست از روی صندلی بلند بشه که هری جلوش رو گرفت.
" سرجات بنشین توله، اگر حتی برای یه لحظه فکر کردی که میتونی بری و تکالیفت رو انجام بدی، باید بگم سخت در اشتباهی" هری با جدیت گفت.
"تکالیفت میتونن صبر کنن لو، بهتره که اول اجازه بدی حالت بهتر بشه" ادوارد گفت. " نظرت چیه که اول یکم غذا و نوشیدنی بخوری؟ " اسکات گفت. لویی سرش رو به نشونه منفی تکون داد. " دارلینگ، باید یه چیزی بخوری" هری با لحن محکمی گفت.
اسکات یه گرانولا بار* و یه بطری آب از یخچال بیرون آورد و برای لویی فقط یه نگاه به بطری آب کافی بود تا وحشت کنه. " نه، نه... نمیخوامش" اون با ناراحتی گفت و تلاش کرد تا از روی صندلی بلند بشه.
" لو همه چیز خوبه، مشکل چیه؟ " درو پرسید و هری تلاش کرد تا لویی رو آروم نگه داره. " توله آروم باش، همه چیز مرتبه " هری گفت.
" من هیچ نوشیدنی ای نمی خوام، هیچ وقت حتی چیزی مثلش رو هم نمیخوام... لطفا" لویی گفت و اشک هاش روی گونه هاش ریخت و ظاهرش وحشت زده به نظر میومد. هری و بقیه پسرا با نگرانی نگاهی با هم رد و بدل کردند. " دارلینگ، همه چیز خوبه" هری گفت و متوجه شد که نفس کشیدن لویی سریع تر شد. " نمیخوام، لطفا مجبورم نکن چیزی بخورم" لویی با صدای لرزونی خواهش کرد.
"لویی ما مجبورت نمیکنیم باشه؟ لطفا آروم باش و نفس عمیق بکش" درو گفت. "نفس های عمیق بکش توله و سرعت نفس کشیدنت رو کنترل کن" هری گفت. " بطری آب رو از این جا بردم بچه، حالا دیگه مشکلی نیست " اسکات گفت. لویی کم کم آروم شد و سرعت نفس کشیدنش به حالت عادی برگشت. " پسر خوب " ادوارد گفت، همونطور که همه ی اون ها سعی در آرام کردن لویی داشتند. با تشویق پسرا بالاخره لویی کاملا آروم گرفت.
" من دیگه هیچ وقت هیچ غذا یا نوشیدنی نمیخورم چون ممکنه مسموم باشن، دیگه هیچی نمیخوام " لویی با ناراحتی گفت، همونطور که اشک هاش به آرومی صورتش رو خیس میکردند.
هری توی ذهنش فحش میداد و به شدت نگران بود. این داشت بیش از حد پیش می رفت. لویی حتی می ترسید که به بطری آب یا ظرف غذا نگاه کنه. هری اگر لازم بود غذا رو به زور توی گلوی لویی فرو میکرد اما الان لازم بود تا اول لویی رو آروم کنه.
"دارلینگ اینجا هیچ کس نیست که تو رو مسموم کنه، همه ما تورو خیلی زیاد دوست داریم و هیچ وقت بهت آسیب نمیزنیم " هری گفت.
لویی این رو می دونست اما محض احتیاط هم که شده ترجیح میداد هیچی نخوره.
" این یه بطریِ کاملا باز نشده است لو، بهت قول میدم که هیچ سم و دارویی توش نیست" درو گفت. " نمیخوامش " لویی داد کشید و این دفعه که از روی صندلی بلند شد، هری جلوش رو نگرفت و لویی از پله ها بالا دوید.
" فاک، این بده، اون خیلی لجبازه، قرار نیست کوتاه بیاد" ادوارد گفت.
" پسرا، برید و کاری کنید تا جیک و جیسون بیشترین دردی که توی زندگیشون تجربه کردن رو احساس کنن و از تمامش فیلم بگیرید و مستقیم برای دان بفرستید" هری با لحن سردی گفت.
پسرا سرشون رو به نشونه موافقت تکون دادن و به سمت در زیرزمین رفتند. هری گوشیش رو برداشت و با اندی تماس گرفت تا هر چه زودتر برای مشکل لویی راه حلی پیدا کنه. اون باید به سرکارش برمیگشت و میخواست قبل از اون بتونه کاری بکنه تا لویی یه چیزی بخوره.
___
*گرانولا بار: یه خوراکی که شامل عسل، آجیل، میوه های خشک، غلات و... میباشد. این هم عکسش👇🏻
***
این پارت رو که ترجمه میکردم یاد بچگی خودم افتادم که شیر فاسد شده خورده بودم و مسموم شدم و مثل لویی این داستان شده بودم میگفتم هیچی نمیخوام دیگه... تا چند روز به زور بهم غذا میدادن😂🤦🏻♀️
اگر بچه های خوبی باشید دو-سه روز دیگه هم دوباره آپ میکنم😇
دوستتون دارم💕
توی این روزها خیلی مراقب خودتون باشید🍓
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top