Chapter 40
ووت و کامنت فراموشتون نشه🌻
****
"این دیگه آخریه توله کوچولو" هری رو به لویی گفت همونطور که نوآ چهارمین لیوان نوشیدنی رو به دست لویی میداد.
لویی کاملا احساس سبکی میکرد، اون قبلا هیچوقت مست نکرده بود و حالا نوشیدنی هایی که خورده بود حسابی روش تاثیر گذاشته بودند. ادوارد، درو و دنیل در حالی که دور میز دیگه ای نشسته بودند، حین اینکه از لویی و هری محافظت میکردند، با شیفتگی به حرکات لویی و هری خیره شده بودند. اون ها هیچوقت قبلا اینطوری با هری وقت نگذرونده بودن و همیشه قرارهاشون در مورد کار بود؛ اما این خوب بود که هری رو جدای از کار و در حال تفریح میدیدند.
لویی به هری نگاه کرد و لب هاش رو آویزون کرد، "اما این طعم خیلی خوبی داره" لویی گفت.
"هممم... تو یه دردسری دارلینگ، مگه نه؟" هری با شیفتگی لبخند زد و لویی رو به سمت خودش کشید و اون پسر رو روی پاهاش خودش نشوند و سرش رو بوسید. "با این حال من ارزش دردسر رو دارم... ندارم؟" لویی با لحن کیوتی پرسید و هری خندید." ارزش هر دردسری رو داری." هری گفت و سریع و کوتاه روی لب لویی بوسه زد.
بار نیک تقریبا خلوت بود و هری واقعا خوشحال بود که جمعیت زیادی اونجا نیستند و کسی بهشون زل نزده و اینطوری میتونستند کمی راحت تر باشند.
هری واقعا از وقت گذروندن با لویی لذت میبرد چون لازم نبود کار کنه یا نگران این باشه که اتفاقی برای لویی بیوفته. تا وقتی که لویی کنار اون بود در امنیت بود.
به لویی واقعا داشت خوش میگذشت، اسکات و نوآ واقعا زوج کیوتی بودند و هر دوی اون ها حداقل برای یه شب هم که شده به رئیس بودن هری اهمیتی نمیدادند و باهاش شوخی میکردند و وقت میگذروندند؛ اما دوست های نوآ خیلی متفاوت بودند... اون شش نفر به همراه همراهانشون دور میز نشسته بودند و از همون اول یا به لویی چشم غره میرفتند یا اینکه میترسیدند تا با اون ها همکلام بشن. این موضوع یکم لویی رو اذیت میکرد اما ترجیح داد تا چیزی به روی خودش نیاره و همراه هری و نوآ و اسکات خوش بگذرونه.
"راستی لو... اوضاع دستت چطوره؟" نوآ پرسید. "یکم درد داره اما خوبه، فکر کنم بعد از اون مشتی که زدم، مستحقش بودم" لویی گفت و شونه هاش رو بالا انداخت. "آره ولی خیلی خوب بهش مشت زدی، من هنوز هم باورم نمیشه تو این کار رو کردی" نوآ با خنده گفت. لویی در جواب بهش لبخند زد، لب های صورتیش بخاطر نوشیدنیش براق تر شده بودند و اون خیلی پرستیدنی به نظر میرسید.
" باید برم دستشویی " لویی گفت و از جا بلند شد. "همراهت میام" هری گفت." نه لازم نیست، من مشکلی ندارم" لویی گفت و یکم بخاطر مستیش تلو تلو میخورد. هری خندید، "تو مطمئنی توله؟ حتی به سختی میتونی روی پاهات بایستی" هری سر به سرش گذاشت.
لویی نگاهش رو به هری دوخت و لب هاش رو آویزون کرد، "زود برمیگردم" لویی گفت. هری ضربه ای روی باسن لویی زد و بعد به ادوارد اشاره کرد تا لویی رو همراهی کنه و ادوارد با خنده به دنبال لویی تا دستشویی رفت.
" امشب اینجا خیلی ساکته هری" اسکات گفت و باعث شد تا هری به سمتش برگرده. "آره، متوجه اش شدم" هری آهی کشید. "این چیز بدیه؟" نوآ پرسید. "این غیرعادیه، مخصوصا برای جمعه شب ها" هری جواب نوآ رو داد. "یعنی قراره اتفاقی بیوفته؟" نوآ با کمی استرس پرسید و هری و اسکات نگاهی به همدیگه انداختند. "ما باید خیلی زود برگردیم، لازم نیست که مدت زیادی این دور و اطراف بمونیم" اسکات گفت."اسکات، قضیه چیه؟" نوآ همونطور که نگاهش رو بین اسکات و هری میچرخوند، پرسید.
"چیز خاصی نیست نوآ، فقط اینکه ما نباید، تو و لویی رو با اینجا بودنمون توی خطر بندازیم، جمعه شب ها اینجا معمولا شلوغ و پر از جمعیته، مگر اینکه بقیه بدونن که من و لویی قرار بوده اینجا باشیم... "هری توضیح داد.
"خب تا وقتی که خودتون اومدید من به هیچکس هیچی نگفتم تا احساس نا راحتی و معذب بودن، نداشته باشید. " نوآ گفت.
" بابتش ممنونم" هری گفت و نوآ بهش لبخند زد." فکر میکنی دان سر و کله اش پیدا بشه؟ " اسکات از هری پرسید و اون مرد شونه اش رو بالا انداخت.
"شاید اما اون هنوز هم جایگاهش رو میدونه، میدونه که نباید عصبانیت منو تشدید کنه... اون میدونه که من میتونم چه کارهایی انجام بدم مخصوصا وقتی که پای لویی وسط باشه" هری گفت." یعنی لویی توی خطره؟ " نوآ پرسید و هری در جواب آهی کشید؛ اون به نوآ اعتماد داشت، گذشته اش رو کامل چک کرده بود و خب، رابطه اون پسر و اسکات واقعا جدی به نظر میرسید و در نهایت هری قرار بود ازش بخواد تا اون پسر عضوی از تیمش بشه.
" دان داره تلاش میکنه تا با استفاده از لویی ازم اخاذی کنه، و جیک و جیسون رو هم فرستاد تا لویی رو تحت فشار بذاره و با اتفاقی که توی دانشگاه افتاد مطمئن نیستم که چه اتفاقی قراره بیوفته، میدونم که دارن یه نقشه ای میکشن اما نمیدونم که چیکار قراره بکنن..." هری گفت.
" خب من سعی میکنم وقتی که همراه منه ازش محافظت کنم" نوآ صادقانه گفت و هری و اسکات با شنیدن حرفش لبخندی روی لبشون نشست." ممنونم نوآ، من بهت اعتماد دارم و بابت این تلاشت ازت ممنونم" هری گفت.
" با دولتی ها حرف زدی؟ " اسکات پرسید." آره، فقط سه سال دیگه و بعد میتونم ریاست دنیای زیرین رو به کس دیگه ای واگذار کنم، البته هنوز این قضیه رو به لویی نگفتم." هری جواب داد.
"پس ما مثل راز نگه اش میداریم تا خودت بهش بگی"اسکات گفت." حرف از لویی شد، اون کجاست؟" نوآ پرسید. اون پسر درست میگفت، لویی خیلی وقت بود که رفته بود اما قبل از اینکه هری کاری بکنه یا حرفی بزنه، صدای گوشیش با رسیدن پیامی از سمت ادوارد بلند شد.
___
"لو، تو حالت خوبه؟ " وقتی که بیرون اومدن لویی از توی دستشویی طول کشید، ادوارد از پشت در پرسید. "آره... من فقط... یکم آب میخوام" لویی گفت و ادوارد خندید.
"باشه بچه، بهم قول بده از اونجا بیرون نمیای تا من برم و برات آب بیارم" ادوارد گفت. "باشه، قول میدم" لویی گفت و ادوارد بعد از اون از دستشویی بیرون رفت. اون مرد به هری پیام داد که لویی حالش خوبه و توی دستشوییه و اون داره میره تا برای اون پسر یه بطری آب بگیره. هری جوابش رو داد و ادوارد به سمت بار رفت.
لویی توی دستشویی کنار توالت روی زمین نشسته بود. اون فقط یکم احساس تهوع داشت و نیاز به یکم آب داشت. خیلی نگذشته بود که یه بطری آب از زیر در به داخل دستشویی هل داده شد. "ممنون اد" لویی با صدای ضعیفی گفت ولی جوابی نگرفت اما احتمال داد که ادوارد فقط پشت در منتظرش ایستاده تا بیرون بره.
لویی به سرعت چند جرعه آب نوشید. خنکی آب حس خوبی بهش میداد. بعد از چند دقیقه لویی از جا بلند شد و در اتاقک دستشویی رو باز کرد و همون موقع در سرویس باز شد و هری به همراه ادوارد وارد شدند.
لویی نگاهش رو به بطری آب توی دستش دوخت و بعد با متوجه شدن موضوع نگاهش رو به ادوارد دوخت.
"کی اون بطری رو بهت داد لو؟" ادوارد با نگرانی و عصبانیت پرسید. "من فکر کردم تو بهم دادیش، از زیر در..." لویی با ناراحتی جواب داد. "چقدر ازش رو خوردی؟" هری با اضطراب پرسید و سعی میکرد خودش رو آروم نگه داره. لویی بطری تقریبا خالی رو به دست ادوارد داد. ادوارد و هری نگاهی رد و بدل کردند.
لویی احساس عجیبی داشت. چشم هاش تار میدیدند و حس میکرد هر لحظه ممکنه از حال بره. ادوارد و هری به سمتش رفتند. "دارلینگ، مشکلی نیست، همه چیز درست میشه" لویی صدای هری رو شنید. "احساس... عجیبی دارم" لویی گفت و وقتی که پاهاش سست شد، میدونست که قراره از هوش بره. "فاک" هری گفت و به سمت لویی رفت و اون پسر رو بین بازوهاش گرفت و بلندش کرد.
ادوارد سریع به بقیه اطلاع داد تا بار رو تخلیه و تعطیل کنند و خودش هریِ نگرانی که لوییِ بیهوش رو توی بغلش نگه داشته بود رو تا ماشین همراهی کرد و به اندی خبر داد تا مطمئن بشه که وقتی به خونه میرسند، اندی اونجا باشه.
"اندی گفت تا نفس کشیدنش رو چک کنی و مطمئن بشی درست نفس میکشه" ادوارد با نگرانی گفت و روی صندلی راننده نشست.
"الان داره به راحتی نفس میکشه" هری همونطور که لویی رو توی بغلش فشار میداد، گفت. "من توی دستشویی تنها گذاشتمش اما قسم میخورم سریع برگشتم..." ادوارد گفت." میدونم ادوارد، میدونم، من بهت اطمینان دارم، میدونم که این کارِ دان بوده، من فقط میخوام بدونم چی به خورد لویی دادن... دیگه آسون گرفتن بهشون کافیه" هری گفت و ادوارد سرش رو تکون داد.
با بلند شدن صدای گوشی، ادوارد نگاهش رو به صفحه دوخت و با دیدن اسم اندی، گوشی رو به سیستم ماشین متصل کرد تا هری بتونه صداش رو بشنوه.
" وضع نفس کشیدنش چطوره؟ " صدای اندی توی ماشین پیچید." خوبه، فقط بدنش داغه"هری گفت." خیلی خب، نبضش چطور؟" اندی پرسید. "اندی، فاک، من نمیدونم چطور باید نبضشو بگیرم" هری با نگرانی گفت. "اول نبض دستش رو پیدا کن" اندی گفت و هری انجامش داد. "خیلی خب، پیداش کردم."
" خیلی خب. از موقعی که بهت میگم شروع کن به شمردن، برای حدود پونزده ثانیه باید بشمری" اندی گفت." باشه" هری جواب داد." خیلی خب، شروع کن" با دستور اندی، هری شروع به شمردن تعداد دفعاتی کرد که نبض لویی میزد." خیلی خب کافیه" اندی بعد از پونزده ثانیه گفت." 10 بار" هری به سرعت گفت.
" شت، خیلی پایینه، هر چه زودتر برسونیدش اینجا" اندی گفت و ادوارد پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد.
ادوارد با سرعت رانندگی میکرد و سکوت، ماشین رو فرا گرفته بود و هری تمام حواسش به نفس کشیدن لویی بود. وقتی که به خونه رسیدند کمی نفس کشیدن لویی سخت تر شده بود و ادوارد و هری به سرعت لویی رو پیش اندی بردند.
***
بابت تاخیر های این مدت واقعا متاسفم ولی واقعا سرم شلوغ بود و اینقدر امتحان دادم و درس خوندم که کتاب میبینم حالم بد میشه :'|
گفتم قبل از اینکه برم سحری بخورم یه پارت براتون آپ کنم و البته بگم که خیلی دارین فلاپ میکنید قهرم باهاتون😂 ولی نه دلم نمیاد چون خیلی دلتنگتون بودم🥺
بوس به لپاتون. مراقب خودتون باشید💕
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top