Chapter 36
فکر نکنید نمیفهمم دارید فلاپ میکنید ها😒 مهربون باشید تا مهربون باشم😌😇
ووت و کامنت یادتون نره🍓
***
"درو! حدس بزن چی شده؟!" لویی گفت وقتی که صبح روز بعد وارد آشپزخونه شد و درو رو کنار یخچال دید. "چی شده بچه؟" درو با لبخند بزرگی پرسید و خوشحال بود که لویی شاد تر از روز قبله. "ببین!" لویی هیجان زده گفت و با لبخند بزرگی، حلقهی توی انگشتش رو به درو نشون داد.
" واو... بچه... این فوق العاده اس!" درو گفت و واقعا خوشحال بود که هری حلقهی نشانش رو به لویی داده... درو و پسرا از مدت ها قبل منتظر این حرکت بودند.
"در مورد چی اینقدر هیجان زده شدید؟" ادوارد پرسید، همونطور که همراه اسکات وارد آشپزخونه میشد و نوآ هم دنبالشون می اومد، اون پسر احتمالا همونطور که گفته بود شب رو اونجا مونده بود.
لویی سرخ شد وقتی که درو دستش رو گرفت و حلقه رو به بقیه پسرا هم نشون داد. همه اون ها با دیدن حلقه هیجان زده شدن و ادوارد، لویی رو بلند کرد و اون پسر رو روی شونه اش انداخت. "همینه!!! یکم زمان برد اما بلاخره انجامش داد!" ادوارد با صدای بلندی گفت. "ما خیلی برات خوشحالیم لو!" اسکات گفت و ضربه ای روی باسن لویی زد. "بذار ببینمش!" نوآ گفت و دست لویی رو گرفت تا از نزدیک حلقه رو ببینه. "واو! لو... این عالیه!" نوآ هیجان زده گفت.
هیچکس متوجه هری نشد که وارد آشپزخونه شده بود و در حالی که به درگاه آشپزخونه تکیه داده بود، با شیفتگی اون ها رو تماشا میکرد. اون خوشحال بود که لویی به خوبی توی زندگیش و بین افرادش جا گرفته؛ لویی برای اون همه چیز بود و اینکه میدید بقیه پسرا اینقدر بهش اهمیت میدن و دوستش دارن براش خیلی باارزش بود.
"خیلی خب خیلی خب... شیطنت دیگه کافیه. برگردید سرکارتون" هری با لبخند بزرگی گفت. پسرا با دیدنش، به سمتش رفتن و مشغول خندیدن و شوخی باهاش شدند. ادوارد، لویی رو روی زمین گذاشت و لویی، هری رو تماشا کرد که موقعی که پسرا موهاش رو بهم میریختن یا باهاش شوخی میکردن نمیتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره. لویی خیلی خوشحال بود و اون ها شبیه به خانواده ای بودند که لویی قبلا نداشت.
___
"ددی، امروز مجبوری کار کنی؟" لویی با حالت کیوتی پرسید وقتی که بعد از صبحانه وارد دفترکار هری شد.
پسرها به سمت لویی برگشتند، همه اون ها در حال کار کردن روی معامله مهمی بودند. همشون با شیفتگی، به تلاش لویی برای کیوت بودن و برای رسیدن به چیزی که میخواست، لبخند زدند." هی دارلینگ، متاسفم امروز چند تا کار دارم که باید انجام بدم، اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست؟" هری پرسید.
لویی آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. اون نمیخواست که به دانشگاه بره و میخواست تا جایی که میتونه دور از جیک و جیسون بمونه.
"نه... چیزی نشده فقط... دلم برات تنگ شده" لویی با لحن معصومانه ای گفت. همه پسرها به لویی لبخند زدند و چال گونه های هری بخاطر لبخندش پدیدار شد.
"دارلینگ، منم دلم برات تنگ شده... اما تو چند تا کلاس داری که باید بهشون برسی، مگر اینکه مریض باشی یا اتفاقی افتاده باشه" هری گفت و حتی با فکر مریض شدنِ لویی هم احساس نگرانی میکرد.
"نه ددی، من خوبم. متاسفم من فقط... من خوبم. الان میرم... شب میبینمت" لویی گفت و چرخید تا از اتاق بیرون بره، همین الان هم بخاطر اومدنش احساس حماقت داشت."لویی صبر کن" هری پشت سرش گفت." من خوبم. متاسفم... قسم میخورم حالم خوبه" لویی گفت و به راه رفتنش ادامه داد. هری آهی کشید و به سمت پسرها برگشت و ابروهاش رو بالا انداخت."فکر کنم یه خبرهایی شده..." ادوارد گفت. "دیروز اتفاقی توی دانشگاه افتاد دن؟" هری از دنیل پرسید.
"نه، فکر نکنم چیزی باشه که من خبر داشته باشم، دیروز یکم با نوآ وقت گذروند و حالش خوب بود... البته به جز وقتی که از آخرین کلاسش بیرون اومد. من بیرون منتظرش ایستاده بودم و وقتی که اومد ساکت و یه جورایی ناراحت به نظر می اومد. فکر کردم که شاید بخاطر کلاس خسته اس" دنیل گفت."هممم، میشه امروز حواست بیشتر بهش باشه؟ مثلا بری توی کلاسش بشینی؟" هری گفت." حتما. امروز نامحسوس میرم توی کلاس و مراقبشم" دن گفت." بابتش ممنونم" هری گفت و همراه بقیه پسرها سراغ کارشون برگشتند در حالی که هری هنوز هم نگران لویی بود.
___
لویی تمام روز جیک و جیسون رو نادیده گرفت و البته که کل مدت دنیل هم کنارش بود، با این حال لویی متوجه پوزخند هاشون و خنده های تمسخرآمیزشون میشد. این لویی رو ناراحت میکرد و فقط میخواست هر چه زودتر بتونه برگرده خونه...
نوآ قبل از کلاس آخرشون لویی رو پیدا کرد و لویی بخاطر دیدنش یکم سرحال تر شد. "همه چی خوبه رفیق؟ ساکت تر از همیشه به نظر میای و البته که پسرا هنوز نگرانتن" نوآ گفت. "منظورت چیه؟" لویی با گیجی پرسید، چرا پسرها باید نگرانش باشن و اصلا نوآ این موضوع رو از کجا میدونه؟ "خب اون ها میگفتن که تو اخیرا از قبل ساکت تر و آروم تر بودی و نگران بودن که شاید دانشگاه برات فشار زیادی به همراه داشته... " نوآ توضیح داد.
" اوه... آم، نه من خوبم، دانشگاه هم خوبه، من فقط یکم خسته ام اما لطفا به اسکات چیزی نگو... چون اون هم به هری میگه و هری هم مستقیم میره سراغ تغییر برنامه کلاس هام." لویی گفت. نوآ کمی بهش نگاه کرد و توی ذهنش در حال تصمیم گیری بود که چه کاری برای انجام دادن درست تره." خیلی خب، اما اگر حس کنم که این شرایط داره از حد خارج میشه، به اسکات میگم... باشه؟ " نوا گفت و لویی سرش رو تکون داد." باشه... قسم میخورم که حالم خوبه" لویی گفت.
نوآ موهای لویی رو بهم ریخت و اون ها به سمت کلاس های بعدیشون رفتند. نوآ جلوی در کلاس از لویی جدا شد و لویی وارد کلاس شد و متوجه دنیل که پنهانی وارد کلاس شد و ردیف آخر کلاس نشست، نشد.
لویی روی صندلیش نشست و با استرس پاش رو تکون میداد. اون متوجه جیک و جیسون شد که وارد کلاس شدند. اون ها به لویی نگاه کردند و بهش پوزخند زدند و به سمتش اومدند و کنارش نشستند.
"هی توله، اوضاع چطوره؟" جیسون با لحن تمسخرآمیزی گفت. لویی جوابی نداد، فقط سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با انگشت هاش شد. 'دیگه نباید به این کلاس بیام' لویی با خودش فکر کرد. "ما ازت یه سوال پرسیدیم" جیک گفت اما لویی باز هم جوابی نداد.
"این همون چیزیه که فکر میکنم؟ "جیسون وحشت زده پرسید. لویی نگاهش کرد و متوجه شد که منظورش حلقه ایه که هری بهش داده...
"داری باهام شوخی میکنی؟ هری حلقه نشانش رو بهت داده؟ برای چی اون باید این کار رو بکنه؟!"جیک گفت.
"تو ارزش سردسته دوم بودن یا حتی ارزش وقتِ هری رو هم نداری! چرا این رو نمیفهمی که چقدر شرم آوری؟ پدر تو ضررهای زیادی به دنیای زیرین زد و تو هم داری شهرت هری رو لکه دار میکنی" جیک تحقیرآمیز گفت.
" تو هیچی نیستی لویی! هری لیاقت بهتر از تو رو داره... هر چه زودتر این رو بفهمی به نفع همه است" جیسون گفت.
لویی دیگه نمیتونست تحمل کنه پس فقط وسایلش رو برداشت و قبل از اینکه کلاس شروع بشه، بیرون رفت. اون توی محوطه شروع به دویدن کرد و وقتی که شنید یه نفر دنبالشه، فکر کرد که ممکنه جیک و جیسون باشن، پس سعی کرد تا سریعتر بدوه.
" لویی! بچه... صبر کن!" دنیل فریاد زد و لویی با شنیدن صدای آشنای اون مرد آروم شد و به سمتش برگشت. "مشکل چیه بچه؟ چرا از کلاس بیرون اومدی؟" دنیل پرسید وقتی که به لویی رسید.
"آممم... هیچی فقط احساس میکنم دارم مریض میشم. فقط میخوام از اینجا برم... متاسفم. حالم خوب نیست"لویی گفت و دنیل آه کشید.
"باشه، بیا ببرمت خونه" دنیل گفت و لویی سرش رو تکون داد و اجازه داد تا دنیل به سمت ماشین هدایتش کنه. لویی فقط به این موضوع فکر میکرد که چطور میتونه از این به بعد آخرین کلاسش رو بپیچونه.
***
خب...این هم از این :)
حرفی، چیزی؟
مراقب خودتون باشید 😘🌻
All The Love.
_A
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top